ششصد و چهل و چهار درنای کاغذی...
چادرِ خاکییِ مامان

نزدیک سه، بابا رادیو را روشن و تنظیم می کرد صدایش را کم کم مرکدر، انقدر کم که تقریبا صدای اذان غیرقابل شنیدن بود. مامان با همان صدا هم بیدار میشد. میامد توی اتاق و بالای سر من و زهرا مینشست. دستش را روی سینههایمان میگذاشت و ضربانمان را می شمرد. خنکای حلقه ی ازدواج و النگوی ظریف طلایش سینههایمان را میسوزاند و بیدارمان میکرد. مامان گوشش را می گذاشت کنار صورتهایمان و وقتی نفسهایمان را روی گونه هایش احساس میکرد، لرزش دستانش آرام میگرفت. بعد شروع میکرد و یکی دوتا آیه از قران را توی گوشهایمان میخواند. بلند میشد و می رفت سراغ بابا. میپرسید که پایش درد میکند یا نه، گشنه است یا نه، لازم است پنجره ها را ببندد یا بخاری روشن کند؟ بعد، وقتی از بابا هم مطمئن میشد، با یک لیوان آب بالا سر رخت خوابش وضو میگرفت و پشت سر بابا نماز میخواند. سر هر الله اکبری که بابا میگفت، بغض مامان دوباره جان می گرفت. انگار که "اکبر" بودن خدا، به جانش رسوخ میکرد. انگار که در مقابل خدای اکبر، توبه میکرد که قبل از نمازش، حال ما را پرسیده و طاقت نداشته تا بسپاردمان به خدا. سر قنوتها، میتوانستم اسم خودم و زهرا را بشنوم. بعضی وقتها قنوت مامان به درازا میکشید و بابا هم برای این که راز و نیازش به هم نخورد، زیر لب و پشت سر هم "الهم عجل ولیک الفرج" میگفت. روزهایی هم که مامان دلش پر بود و سر قنوت به هق و هق میافتاد، بابا با چشمان خیس سرش را کمی بالا میگرفت و مدام اسم او را میگفت. انگار که اشک چشم مامان، تیغ میشد توی قلبش و به خدا التماس میکرد که قلب مامان را آرام کند. زهرا که پرسیده بود چرا قنوت مامان اینقدر طولانی میشود، بابا گفته بود:« ما هرچی داریم از همیناست...» تعریف می کرد که وقتی قبل از جانباز شدنش، مامان تا دیروقت توی پایگاه بسیح میماند و وقتی با چادر خاکی و نخ کش شده بر میگشت خانه، بابا بیدار میماند و چادرش را میتکاند، رفو میکرد و میبوسید:« رضا، خاک چادر مامانت، روزی ی زندگیمون شد.»
بعد از نماز، مامان چای بهارنارنج و اسطخدوس دم میکرد، موهایش را شانه میکرد، برای مرغها دانه میریخت و به بابا کمک میکرد تا توی حیات قدم بزند. خاک تار و سه تار و سنتور را میگرفت و بعد صبحانه میگذاشت. من و زهرا را بیدار میکرد و راهی مدرسه میکردمان، میرفت پایگاه و ظهر دوباره با چادرش که پر از روزی و برکت شده بود، میآمد دنبالمان.
مطلبی دیگر از این انتشارات
عاشق را چه به عقل
مطلبی دیگر از این انتشارات
تَنفُسِ زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
جریان زندگی