کلمه های آبیِ تیره.

«قبل از این‌که چیزی بگی بهتره بدونی واژه‌ها واقعا مهم هستن. واژه‌ها بی‌معنی نیستن. اگر بی‌معنی بودن نمی‌تونستن موجب به وجود اومدن انقلاب‌ها بشن و تاریخ رو تغییر بدن. اگر بی‌معنی بودن تو هربار قبل از این‌که خوابت ببره بهشون فکر نمی‌کردی. اگر فقط در حد واژه‌هایی معمولی بودن ما ترانه‌ها رو گوش نمی‌کردیم و وقتی هم که بچه بودیم از دیگران خواهش نمی‌کردیم که برامون کتاب بخونن. اگر فقط در حد واژه‌هایی معمولی بودن پس هیچ معنی خاصی نداشتن و داستان‌های به جا مونده از زمان‌هایی که انسان نوشتن رو بلد نبود الان وجود نداشتن. ما نمی‌تونستیم نوشتن رو یاد بگیریم. اگر فقط در حد واژه‌هایی معمولی بودن انسان‌ها به‌خاطر اون‌ها عاشق نمی‌شدن، به‌خاطر اون‌ها احساس بدی پیدا نمی‌کردن، با شنیدن اون‌ها دردشون نمی‌گرفت و به‌خاطر اون‌ها دردشون تسکین پیدا نمی‌کرد. اگر این‌طور بود انسان‌ها با هم هیچ رابطه‌ی احساسی‌ای نداشتن.»

این یک بخش از این کتابه که الان در حالیکه خودم با شنیدن کلمات کسی دردم گرفته دارم بهش فکر می‌کنم. فکر میکنم که من با کلماتم چیکار می‌کنم؟ تا حالا باعث شدم درد کسی آروم بشه؟ اگر این اتفاق افتاده به خودم افتخار می‌کنم.

این کتاب رو با بی‌توجهی تمام نسبت به کوه تست‌هایی که باید بزنم تموم کردم و خیلی دوسش داشتم. توی بعضی قسمت‌هاش نظریه‌ای رو توضیح میده که طبق اون نظریه گذشته، حال و آینده همگی مثل خونه‌‌هایی که داخل یک کوچه قرار گرفته باشن، وجود دارن و ما با گذر زمان از خونه‌ای به خونه‌ی دیگه می‌ریم. (نظریه‌ی جهان بلوکی). فکر می‌کنم اگر یکی از این خونه‌ها مربوط به آینده‌ی من باشه، چجوریه؟ دوستش دارم؟ چه رنگیه؟ و بعد از ندونستن می‌ترسم.

به این فکر می‌کنم که کلمه‌ی «ابد» احتمالا جزو عجیب‌ترین کلمات دنیاست. برای ما ابد تعریف نشده. ابد برای ما، احتمالا تا زمان مرگمون تعریف شده. ولی فقط برای ما. خودِ ما؛ چون کلماتمون ابدی هستن. کلمات می‌تونن بین خونه‌های زمان به راحتی پرواز کنن و هیچ خونه‌ای رو متروکه رها نکنن. باز هم می‌ترسم؛ این‌بار از قدرت کلمات.

«می‌گویم «حرفی که می‌زنی خیلی علمی نیست.»
می‌گوید «بعضی‌وقت‌ها علم کافی نیست. بعضی‌وقت‌ها به شعرا هم نیاز داری.
در همین لحظه، درست در همین لحظه، دوباره عاشق او می‌شوم.»

به دوست‌ داشتن و دوست داشته شدن فکر می‌کنم. به این‌که چه ویژگی‌ای یک انسان رو برای ما متمایز می‌کنه؟ احتمالا فقط به یک ویژگی مربوط نمی‌شه.

من عاشق عشق ورزیدن هستم. عاشق دوست‌ داشتن و دوست داشته شدن هستم. عاشق این هستم که عشقم رو بین کلماتم جا بدم و اونا رو بفرستم سمت آدم‌های موردعلاقم. عاشق این هستم که خودم رو توی کتاب‌هایی که برای دیگران میخرم، لبخندهایی که می‌زنم، شب‌هایی که بیدار می‌مونم تا دلتنگیم رو با حرف زدن رفع کنم، جملاتی که توی دفتر بقیه می‌نویسم، بوسه‌هایی که به گونه‌‌ی دیگران می‌زنم، دست‌هایی که اغلب یخ کرده‌ان ولی به‌هرحال باهاشون دست آدم‌های دیگه رو می‌گیرم، آهنگ‌هایی که میفرستم و تاکید می‌کنم «این فقط مال خودت»، کتاب‌هایی که می‌خونم و صدام رو ضبط می‌کنم تا برای دیگران هم بفرستم، جا کنم و خودم رو ابدی کنم.

چون اشکال نداره اگر من نمی‌مونم، احساساتی که به وجود میارم و حرف‌هایی که می‌زنم می‌مونن.

نمی‌دونم کتاب بعدی چیه. احتمالا بیگانه از آقای کامو =))