سرد و تیز میخندیدی؛ یک سینِما فرو میریخت'
گرفته دلم، گریه میخواهم
اشکهایم، این جرعههای بی مبالاتِ جافی میریزند و بیآبرو میشوم باز.
باز میان جماعت الدنگ چشمانم کم میآورند.
غصه کمی از بیشتر، بیشتر ور میرود با روحم. روحم پلاسیده است. پوست پوست، وَرکَن.
"وقتی میترسیدم به خودم میگفتم:
شاید بتونی یکم بیشتر تحمل کنی؛ یک کمی بیشتر.
اینطوری فکر میکردم که ممکنه فردا بیشتر از امروز بترسم.."
من خم شده بودم! ویران و مخروب، رها شده بودم.
- کجا؟
بر بساط رهگذری گل فروش که هزار شاخهی سفید را به مقبرهی چشمهایم فروخت و نپرسید: هرگز کسی را دوست داشتهای؟
و من اشک ریختم..
قدم زدم و تکههایم خاک نشد. سنگ شد و صبوری نکرد. رنگ عوض کرد، سیاهتر شد.
"قدم برمیداشت. در حالی که چندی پیش جهان را فدای عقایدش کرده بود.."
این اقیانوسها که از گلوی چشمهایم میریختند چقدر وسعت داشتند. صورتم خیس میشد، جوارح صورتم کبود میشد. شریانهایم هنوز متورم بودند و جهان چندی پیش به آنی بیاهمیت شده بود. جهان را به گلفروش بی حواس سپردم و فکر نکردم به زمانی که دلم میخواست گلفروش باشم و کسی بیاید و خودش را به من بسپارد.
من برای گلفروش بودن زیادی پیر بودم.
گفت: هنوز بوی اشک میدهی.
گفتم: میدانم. اشک تمام شاید بشود ولی خشک، هرگز.
نیا باران
زمین جای قشنگی نیست.
من از جنس زمینم خوب می دانم که دریا جاده تو ماهی بیچاره را در تور ماهی گیر گم کرد.
نیا باران
زمین جای قشنگی نیست
من از جنس زمینم خوب می دانم که
گل در عقد زنبور است
اما یک طرف سودای بلبل
یک طرف بال و پر پروانه را هم دوست می دارد.
نیا باران
زمین جای قشنگی نیست
من از جنس زمینم خوب می دانم که اینجا جمعه بازار است
و دیدم عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه می دادند.
نیا باران
زمین جای قشنگی نیست
من از جنس زمینم خوب می دانم که در اینجا قدر مردم را به جو اندازه می گیرند.
نیا باران
زمین جای قشنگی نیست
پشیمان می شوی از آمدن
در گلوی ناودان ها گیر خواهی کرد.
نیا باران
در اینجا قدر نشناسند مردم.
در این شهر شعر حافظ را به فال کولیان اندازه می گیرند..
مطلبی دیگر از این انتشارات
خوشحالم که سبز هم آنجاست .
مطلبی دیگر از این انتشارات
استغنا و جهان گذران!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آدمِ ناشناسِ خاطراتِ تیره و تارِ من