یک نویسنده ی ناقابل که مینوشت:)
یک دقیقه عقب تر
میخواهم یک دقیقه پیش متولد شوم
میخواهم یک دقیقه ی پیش دوباره با سیل رویاهایم مقابله کنم
میخواهم یک دقیقه پیش دوباره فکر کنم
میخوام یک دقیقه پیش دوست داشته باشم
میخواهم یک دقیقه پیش دوباره شروع کنم..
در زندگی کوتاه و جان فرسا ی خویش اشتباه کرده ام
شاید حق داشتم اشتباه کنم،اما حال که نگاه میکنم به آن ساعت،به آن طاقچه ی قدیمی،به آن عكس کودکی،میفهمم هنوز حتی زندگی هم نکرده ام،سعی میکنم با آن طاقچه ی پیر حرف بزنم ،هرچه نباشد او چند پیراهن بیشتر پاره کرده است دیگر نه؟
او پشیمان نیست،نمیخواهد دوباره متولد شود،نمیخواهد دوباره زندگی کند،نمیدانم چرا که آن طاقچه نمیخواهد و من میخواهم..
طاقچه ی پیر عاشق بود،عاشق آن گلدون قدیمی که مادربزرگ همیشه رویش میگذاشت،اما یک روز که آن دو داشتند برای هم نفس میکشیدند،گلدون از دست های پیر و لرزان مادربزرگ افتاد و شکست..
طاقچه غم داشت و نمیخواست برگردد به گذشته و دوباره در حسرت نبودش آه بکشد،اگر برمیگشت به گذشته،گلدون بازنمیگشت...
طاقچه ی پیر هنوز عاشق بود و میخواست تا زمانی که تکتک گچ هایش بریزند در حسرت عشقش زندگی کند..
من میخواستم باز گردم به دقیقه ای پیش تا حسرت نکشم..اما اگر باز میگشتم دیگر نمیتوانستم با طاقچه ی قدیمی حرف بزنم تا شاید از غم هایش بیاموزم
میخواهم دوباره متولد شوم...نمیخواهم..حال دیگر نمیخواستم
مطلبی دیگر از این انتشارات
استغنا و جهان گذران!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چه باید کنی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمه های آبیِ تیره.