The holy darkness


             دم غروب حس غریبی دارد ، گویی ثانیه ها ز بند زمان گریخته اند و در پس آن زلف طلایی خورشید ورود تاریکی را پاس  میدارند
دم غروب حس غریبی دارد ، گویی ثانیه ها ز بند زمان گریخته اند و در پس آن زلف طلایی خورشید ورود تاریکی را پاس میدارند



https://www.aparat.com/v/tHUOw?t=15



_دلم می خواد اون بالا باشم به نظرت میشه یه روزی برم اون بالا؟

(باید ببینیم سرنوشت چه خوابایی برات دیده)

دستم و سمت ماه دراز کردم انگار انتظار داشتم دستم و بگیره و تو یک حرکت من و بکشه سمت خودش ، انگار انتظار داشتم تو چشمام نگاه کنه و باهام حرف بزنه ، بهم بگه یه روزی هم و می ببینیم ولی اون با همون برقی که توی چشماش بود راهش و درون تاریکی پیدا کرده بود ماه من بالاخره راهش و پیدا کرده بود دیگه سرگردون دور زمین نمی چرخید

داشت به سمت من می اومد گویی مقصد نامعلومی که مدت ها بود به دنبالش سرگردون و حیران این دنیا بود و پیدا کرده بود

من هم راهم و پیدا کرده بودم برای همین دستم ناخودآگاه به سمتش بلند شده بود

(هر وقت خودت و گم کردی ستاره ها راه و بهت نشون می دن

( if you lost yourself stars show you the way




_بگو که یه روزی می بینمش ، من به این امید زنده م که یه روزی با حقیقت وجودم رو به رو بشم ، می دونم راه درازه ، می دونم دریا مواج و جاده طوفانیه ، اما من به امید تماشای روشنی روز چشمام و به این تاریکی عادت دادم

با خودش زمزمه وار تکرار کرد

(روشنی روز ، تاریکی شب ، تضاد ها ، دریای مواج ، طوفان جاده ها ، دنیا هم در انتظار روشنی روز خودش و به تاریکی شب عادت داده ، تو هم جزئی از کائنات هستی )


سکوت


صدای جیرجیرک ها‌

صدای ماشین های تو خیابون

سکوت

روی پشت بوم دراز کشیده بودم و به آسمون نگاه می کردم ، بزرگترین درس زندگیم و از آسمون شب گرفتم ، که اگه تاریکی نبود هیچ سکوی پرتابی برای ستاره ها هم نبود ، از اون روز تاریکی شد خدای من ، حقیقت مطلق جهان من ، تو ذهنم ازش یه بت ساختم و به خودم قول دادم یه روزی کشفش کنم و بعد پرستیدمش ، از اعماق وجودم پرستیدمش و عاشقش شدم

_یادته وقتی بچه بودم از تاریکی می ترسیدم؟

( یادمه ، همیشه تصور می کردی یه نفر تو دل تاریکی اتاقت بهت خیره شده ، شایدم واقعا کسی بودشاید حقیقتی که همیشه دنبالش بودی چشمای خیره ای بود که از ژرفای تاریکی بهت زل زده بود )


_همیشه من و می ترسوند ، شاید حقیقت جهان همه ی بچه ها از دل تاریکی رستاخیز کرده باشه ، شاید برای همینه که یاد گرفتیم از تاریکی بترسیم


(چون حقیقت خیلیی ترسناک تر از داستان جن و پری هاییه که برای بچه ها تعریف می کنن ، با این کار می خوان ازشون محافظت کنن )

_ولی من دیگه نمی ترسم ، فقط یک چیز تو این دنیا می تونه من و بترسونه ، چیزی که از بچگی باهام بود ، می تونم سایه ش و روی تک تک خاطراتم ببینم ، یه گوشه کز کرده و با یک لبخند مرموز بهم نگاه می کنه و از ناآگاهی من لذت می بره

سکوت

(اون چیه؟)

_تو.....


~•°stargirl°•~