یه روزی سرگرم کننده ترین داستان دنیا رو مینویسم!
[پراکنده جات007]: داستان برادری...
آقا نفهمیدیم چی شد که اینطور شد اما فرم رو پر کردم و الان عضو ام.
کلا بینظمی رو مخمه، نمیتونم توی یه متن در مورد بیشتر از یه مطلب بنویسم، چه شد که این شد؟ چطور کار من به اینجا رسید؟ منکه بچه خوبی بودم!
«رفیق ناباب»
_درود بر شرفت!
مینی هموسو
صدای تق و توق شمشیر به گوش میرسید، گرچه کوچک بود اما همچون هموسو شمشیر میزد، اما غول تشنی که جلویش بود بیدی نبود که به این باد ها بلرزد.
ایدهای به ذهن هموسوی کوچک ما رسید، ناگهان شمشیرش را به کنار انداخت و دمش رو گذاشت رو کولش و فرار!، غول خوشحال افتاد دنبالش، اما وقتی داشت از چهارچوب در خارج میشد یه قلاف پلاستیکی خورد زیر پاش و کله ملق شد و شمشیرش از دشتش خارج شد!
غول یعنی چیزه بنده طوری زمین خوردم که تمام اعضا و جوارح ام لرزید
«من بردم! گفته بودی ببرم میبریم پارک، من و ببر پارک، ببر پارک ببر پارک ببر پارک ببر...»
«چی؟ من کی گفتم میبرمت پارک؟»
هموسوی کوچیک پرید بغل مامانش.
«مامان داداش منو پارک نمیبره...»
«بهش قول دادی حسین.»
_حقه باز کوچولو
«خیلی خب مملی، بیا کاپشن تنت کنم»
ویراژ میداد هاااا بچه مگه کسی دنبالته؟ سه بار نزدیک بود موتور بزنه بهش، هرچند وقتی با داداشم بیرون میرم یه جوری میشم، به قول روانشسنا پارنویید میشم، همه ملت رو بچه دزد میبینم!
دیگه موتوری ها و جوون تر ها که جای خود دارن، حالا ما کی رفتیم پارک؟ ساعت دو! قشر زحمت کش معتادان جامعه مشغول مواد فروشی...چیزه، تجارت مسکن بودن و هیچ بنی بشری جز ما توی پارک نبود! همین ها کافی بود تا منو به مرز جنون بکشه!
این شد بعد یک ساعت و نیم مغزم دیگه داشت رد میداد و بچه رو گرفتم با خودم آوردم.
«مامانننن داداش لعنتی منو زود آورد!»
_خداااا
جنس جور!
ایا میدانستید در کمتر از ده دقیقه میتوان مرورگری که حذف کردید را دوباره نصب کنید، وارد اکانت ویرگول خود شوید و زنگوله مصرف کنید؟
از صد تا گذر کردیم!
اعتیادم بد دردیه ها، ای کاش اون زنگوله لعنتی رو برمیداشتن تا یکمی نفس بکشیم! اما خب گپ زدن با رفیقای ویرگولی انقدر مزه میده که اصلا نمیشه کاریش کرد (خنده اخم آلود)
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا من مادر خوبی هستم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
سبز ماندم ؛ اگر چه زرد شدم . . .
مطلبی دیگر از این انتشارات
اولین ماهی که زندگی کردم!