اولین برف برای آخرین بار

این آخرین پستیه که می نویسم. یه پست با موضوعات پراکنده و حاوی خداحافظی. آخرین پست من، که توی سال ۱۴۰۲ منتشر میشه. دلم میخواست حماسی تر و پر شورتر بیانش کنم اما خب حسش نیست. خیلی وقته که دیگه حسش نیست...

و اینک برف...

شهر ما گرم و خشکه. آخرین زمانی که اینجا برف اومد رو درست یادم نمیاد اما یادمه که دونه های برف خیلی ریز بود و نرسیده به زمین، توی هوا از بین میرفت. هفته ی قبل یه اتفاق نادر رخ داد؛ برف اومد! اما نه توی شهر ما، روی کوه های اطراف. برف؟ اونم توی اسفند؟ فقط چند روز مونده به عید؟ آره آب و هوای شهرستان ما دقیقا همینقدر دیوونه و نامتعادله! اما این موضوع اصلا مهم نیست. مهم اینه که طبیعتا یه شهرستان آدمِ برف ندیده حمله کردن به سمت کوه ها. ما هم جمعه رفتیم. من مشتاق و خوشحال از وصال معشوق، حسابی خودم رو به انواع پوشاک گرم تجهیز کردم و کلی هیجان داشتم واسه برف بازی و شایدم آدم برفی! این همه تدارک دیدن برمیگرده به اولین خاطرم از برف. طفلی خردسال بودم. شیراز بودیم و حسابی برف اومده بود. همه دستکش و چکمه داشتن و با خیال راحت بازی میکردن ولی من که دستکش نداشتم، به خیال اینکه چیزی نمیشه دستم رو فرو بردم توی برف تازه و با یه شوک یخی رو به رو شدم. اولش دستم گز گز میکرد ولی بعدش تا نیم ساعت بی حس بود. از اون به بعد وقتی اسم برف میاد(به ندرت) به نحو احسنت خودمو آماده میکنم. خلاصه از گردنه های پیچ در پیچ و ترسناک بالا رفتیم تا رسیدیم به نقطه ای از کوه که میشد آسمون رو لمس کرد. خیلی خیلی شلوغ بود و خطرناک. اصلا جای پارک نبود. وقتی از ماشین پیاده شدم تازه معنای سرمای واقعی رو فهمیدم. تا حالا همچین سرمایی رو نچشیده بودم. سرتون رو درد نیارم که فقط تونستم یه نظر برف عزیز و دوست داشتنی و البته کم رو روی دامنه ی کوهی بالای سرمون(!) ببینم. همراهان مون گفتن که خیلی سرده و نمیتونن تحمل کنن پس هنوز نیومده برگشتیم. و من؟ در حسرت لمس جسم سرد و گزنده ی برف باقی موندم. مثل کسی که تا لب چشمه می برنش و تشنه برش میگردونن. و اینطوری اولین و آخرین برف سال رو از دست دادم...

به تو از دور سلام...
به تو از دور سلام...

بازم تو!؟

فکر کنم کسی نباشه که واقعا از نتیجه ی انتخابات راضی باشه نه؟(غیر از یه سری افراد خاص) منم که نه سر پیازم نه ته پیاز همینطور! حداقل توی شهر ما خیلی ها رای دادن. نکته ی دردناک اینه که دوباره همون قبلی نماینده شد! همون قبلی که هیچ کاری تاکید میکنم هیچ کاری توی دوره ی نمایندگیش انجام نداده بود و مردم علنا دیده بودن که چه موجودیه. همیشه تنها بهونه ی طرفداراش اینه که: «مگه بیچاره چقدر حقوق میگیره؟ بیست تومن!» این موضوع واقعا از درک من خارجه. تقلب کرده؟ مردم کورن؟ قضیه چیه؟ از نظرم دو حالت داره. یا همه چی از قبل برنامه ریزی شده و برگزاری انتخابات سوریه یا طرف تقلب کرده و رای خریده. مخصوصا که این بار اصلا تبلیغ نکرد واسه خودش. یه دونه پوستر که اسمش روش باشه رو میشد به سختی دید. وقتی میدونه برنده خودشه چرا باید یه ریالم الکی خرج کنه؟ الان کاملا به درستی این حرف پی بردم که حکومت و مردم یه رابطه ی دوسویه دارن و پیشرفت و پسرفت کشور به هردوتاشون وابسته ست. وقتی مردم خودشونو میزنن به خریت و تصمیم میگیرن به ریشه خودشون تیشه بزنن چیکار میشه کرد؟؟ من سر و ته پیاز نیستم ولی مطمئنا یه جزئی از اون، هرچند کوچیک هستم. حقیقتا منتظر بودم با عوض شدن نماینده تغییرات خوبی توی مدرسه مون ایجاد بشه اما متاسفانه سال دیگه هم همین آش و همین کاسه خواهد بود.

دغدغه های ذهنی

یه سری چیزها رو اصلا درک نمیکنم به همین دلیل خیلی دلم میخواد بدونم اون آدمایی که بنیان گذار یه سری باورها و سنت های ناملموس بودن، توی اون لحظه دقیقا به چی فکرمیکردن؟ مثلا همین که دراز کردن پا جلوی بزرگتر بی احترامیه. چرا؟ شکی نیست که احترام گذاشتن لازمه. اما چرا دراز بودن یا نبودن پا شده نماد احترام؟ از نظرم همینه؛ یعنی در حد نماد بیشتر نیست. اصلا نمادها رو چه کسی مشخص میکنه با چه دلیلی؟ مثلا هنوز اگه دختری قبل از ازدواج موهای صورتش رو برداره میشه نماد دختر خراب! چیشد که همچین نمادی شکل گرفت؟ یا چرا دامن شد نماد خانما؟ مگه مردای اسکاندیناوی دامن نمی پوشن؟

چرا مدارس بخاطر سرمای شدید تعطیل میشه ولی بخاطر گرمای شدید نه؟؟

همیشه به اینم خیلی فکر میکنم؛ مثلا این آدم غریبه ای که از کنار من رد شد چقدر میتونه دغدغه ها و دنیاش با من متفاوت باشه؟ یا مثلا به یه خونه رندوم نگاه میکنم و با خودم میگم: ممکنه یه نفر توی این خونه باشه که یه جایی توی آینده سرنوشتش به من گره خورده یا برعکس...

میگن برای پذیرش فرهنگیان تمام فعالیت های مجازیت رو رصد میکنن. شاید نباید در مورد نماینده ی عزیزمون اون حرفا رو میزدم؟

های بای ماما!

به این پوستر زیبا که همه دارن توش میخندن نگاه نکنید. از اول تا اخرش فقط گریه کردم
به این پوستر زیبا که همه دارن توش میخندن نگاه نکنید. از اول تا اخرش فقط گریه کردم

«سلام، خداحافظ مامان!» یه سریال به شدت غم انگیز و زیبا که اشتباه کردم شروعش کردم. باید میزاشتم یه زمانی که فکرم آزاده میدیدمش. از دیروز که مدرسه تعطیل شده، نمیدونستم با وقت اضافه چیکار کنم. از اونجایی هم که سریال های شاد به حال و هوام نمیخورد تصمیم گرفتم این سریال اندوهناک رو شروع کنم. در مورد زن و شوهریه که سیزده سال عاشقانه باهم زندگی کردن. زنه(چا یوری) که حامله بوده تصادف میکنه. همون روز دخترشون به دنیا میاد اما یوری میمیره. پنج سال میگذره. توی این پنج سال کانگ هوا(شوهره) ازدواج میکنه و دخترش رو بزرگ میکنه اما دیگه هیچ وقت همون آدم نرمال سابق نمیشه. بیخبر از اتفاقاتی که اطرافش در جریانه. روح یوری طی این پنج سال همیشه همراهشون بوده و تماشاشون میکرده. غصه و حسرت میخورده و غصه و حسرت خوردن عزیزانش رو تماشا میکرده. کانگ هوا عذاب وجدان و پشیمانی هایی داره و یوری افسوس لمس کردن دخترش و دلداری دادن به عزیزانش. تا اینکه اتفاقی پیش میاد که یوریِ مرده برای ۴۹ روز به زندگی برمیگرده. اگه بتونه جایگاهی رو که اگه نمرده بود توی زندگی داشت پس بگیره، میتونه به زندگی ادامه بده. یعنی همسر کانگ هوا و مادر دخترش. به نظرتون این مجازتیه از طرف خدا یا پاداش؟ شایدم یه هدیه؟

من سریال رو کامل نگاه نکردم و دراپش کردم چون دیدم اگه ادامه بدم روحیم واقعا بهم میریزه. همین که ۷ قسمت اول و قسمت اخرش رو نگاه کردم باعث شد با یه چیزی به اسم تشدید افسردگی رو به رو بشم. خیلی آخرش سگ بود.😭 ولی در عین حال خیلی آموزنده و تاثیرگذار بود. البته یه مزیت دیگه ای هم که داشت، این بود که تونستم ریملی که تازه خریده بودم رو تست کنم. از اول تا آخرش گریه کردم ولی وقتی تو آینه نگاه کردم آب از آب هم تکون نخورده بود!😂

چه طور گذشت و دلم میخواد از این به بعد چطور بگذره؟

سالی که گذشت خوب بود یا بد؟ برای من معمولی رو به بد. اونم فقط بخاطر اینکه از لحاظ تحصیلی زیاد جالب نبود. افت تحصیلی داشتم، تا پای اخراج شدن رفتم و هنوز توی منگنم. یه سال پر از بی ارادگی و اهمال کاری. تنها پشیمونیم اینه که خیلی وقتمو تلف کردم که البته این خودش سرمنشا تمام پشیمونی هاست! بدتر از همه سه تا کار که بهم نمیخوره رو انجام دادم:

جهت چاپلوسی رفتم پای صندوق های رای و عکسش رو فرستادم واسه مدیر مدرسمون. آخه مدرسمون سیستم امتیاز بندی پیدا کرده. دانش آموزان رو هم از لحاظ درسی و هم از لحاظ فعالیت های پرورشی میسنجن و امتیاز میدن. طبیعتا برای من که از لحاظ درسی رو به موتم، امتیازهای پرورشی خیلی خیلی مهمه. البته گوشه ی دلم فکرمیکنم اهمیتش بیشتر از یه مسخره بازی نیست!

در حق یه نفر، مثل مادرشوهرهای بدجنس کره ای رفتار کردم

از شنبه همه ی بچه ها برای مشاوره مدرسه نوبت گرفته بودن. و اولویت با اونا بود اما دوشنبه من با سیاست همه رو گول زدم که منم شنبه نوبت گرفته بودم و با شجاعتی که از من بعیده به سه تا از دوستام گفتم:« یا اول من میرم مشاوره یا قرعه کشی میکنیم» طبیعتا قرعه کشی رو انتخاب کردن و از شانسم شدم نفر دوم. اول نشدم چون حقم نبود، آخر هم نشدم که ضایع بشم پس راضیم. بخاطر اینکه ممکنه حق بقیه رو ضایع کرده باشم عذاب وجدان ندارم(یه کوچولو دارم) چون میدونم اگه اونا هم بودن همین کارو میکردن.

برنامم واسه آینده چیه؟ میخوام سیب زمینی بودن رو کنار بزارم و توی عید درس های عقب مونده رو جبران کنم. قراره کلا سال آینده رو فقط صرف درس خوندن کنم. اینو از ته قلبم میخوام. با تمام وجودم. میخوام که توی امتحانات نهایی و کنکور سربلند بیرون بیام و یه دانشگاه خوب قبول بشم. اما متاسفانه خواستن همیشه توانستن نیست؛ نه وقتی که ارادت برعلیه خودت عمل میکنه! پس اول باید این اراده ی سرکش رو بشونم سرجاش و بعد دست بزارم رو زانوهام و بلند شم! آره دیگه برنامه دارم که در سال آینده در مورد درس ها کولاک کنم. البته یه خرده کاری هایی هم هستن که توی برنامه ی درازمدت آیندم در نظر دارم شون. مثلا کارهای جدید و خلاقانه انجام بدم مثل آشپزی با سلیقه، آرایش کردن و یاد گرفتن هنرهای دستی- فقط کتاب های ترند رو بخونم و توی ویرگول در موردشون یه سری مجموعه پست به اسم ترندخوانی بنویسم - شغل پاره وقت پیدا کنم- داستان بنویسم و... به علاوه میخوام سعی کنم که از این به بعد نیمه ی پر لیوان رو ببینم و بیشتر مثبت اندیش باشم.(هرچند سخته)

یه نمونه از چیزای خلاقانه ای که دلم میخواد درست کنم
یه نمونه از چیزای خلاقانه ای که دلم میخواد درست کنم

خداحافظی

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است. و فعلا قصدی هم برای جایگزین کردن دفتر ندارم هرچند حرف برای گفتن زیاده ولی خب اگه تا همینجا هم خونده باشید جای شکرش باقیه. فکرکنم فهمیدین که چرا میخوام برم؟ این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست! اگه الان دست نجنبونم و سفت و سخت نچسبم به درس هام دیگه هیچ راه جبرانی وجود نداره. بخاطر همین تصمیم گرفتم برم توی یه غیبت کبرا. حداقل سه ماه نیستم. هرچند میدونم که نمیتونم تحمل کنم و گاهی سر میزنم. حالا انگار چقدر مهمه بود ونبود من.😌😂 دوست دارم توی سال جدیدِ پیش رو، تمام دغدغدم درس باشه و توی هر لحظه ای که ممکنه یکی به یادم بیفته، درحال تلاش و درس خوندن باشم. اینطوری دوسال دیگه، وقتی دوباره یه سال جدید پیش رومه و توی دانشگاه شیراز نشستم، از اونجا میتونم سال نو رو بهتون تبریک بگم. شایدم توی یه روز با هوای سرد برفی، از خاطرات برف بازیم بگم:)

پیشاپیش عیدتون مبارک و سال جدیدتون پر از اتفاقات فوق العاده خوب✨