خسته

باز هم من و ذهنم و کلماتی که هیچ جوره منظم نمیشن.
خستم، از این تنِ لشی که نه صرفا برای گرفتن نمره کامل هااا نه، حتی برای پاس شدن هم درس نمیخونه... ۴ روز برای امتحان زیستی که خودتون میدونید چقدر حجیمه وقت دادن ، و الان ۸ ساعت مونده به امتحان و من هنوز لای کتاب رو هم باز نکردم.
از اینکه با یه تلاش کوچولو و صرفا گرفتن نمره خوب از نهایی، می‌تونستم یه رشته متوسط قبول شم و همین یخورده تلاش رو هم بخاطر این افسردگی کوفتی نکردم، خستم...
خستم، از اینکه هرشب میشینم یه گوشه و مث مادر مرده ها، زار زار گریه میکنم، بدون اینکه دلیلشو بدونم.
خستم، از نبودِ اعتماد به نفس، کمبود نه هااا، نبود...
از این همه حساس بودن خستم، از اینکه با کوچیک ترین چیزها ناراحت میشم و ساعت ها و شاید هم روزا بخاطرش اورثینک منو خفه کنه، خستم .توی ارتباط با آدما گوه میزنم، مطمئنم همه ازم بدشون میاد...دلم میخواد از همه فرار کنم و یه جایی پناه بگیرم که هیشکی نباشه .
از این همه بی ارادگی خستم، از اینکه بارها اومدم برا خودم یه روتین منظم شکل بدم و به یک روز نکشیده رهاش کردم، خستم..‌
خستم ، از اینکه نمیتونم اینجا چیزای دل انگیز و شادی بخش و حرفه ای بنویسم، از اینکه میام اینجا و همش با لحن عامیانه چصناله میکنم خستم.
از خودم بدم میاد، از این همه بی کفایتی بدم میاد.
وقتی همسن و سالامو میبینم که همه یه سر و گردن ازم بالاترن، چه کسایی که درسو خوب میخونن و موفق میشن و چه کسایی که درسو ول کردن و الان مشغول حرفه کاریشونن حالم از خودم بهم میخوره
این شیدایی نیست که من آرزوشو داشتم، زندگیم داره با گوه ترین حالت ممکن ادامه پیدا می‌کنه... و من وایسادمو صرفا تماشا میکنم
گاهی با خودم میگم پس دلیل خلقت من چی میتونه باشه ؟
یه آدم بی عرضه ی بی کفایت که نه به درد درس میخوره نه کار و نه ازدواج و خانه داری و صرفا مث یک جنازه افتاده رو تخت و به دیوار نگاه می‌کنه.
آره، نه فقط خودم، هیچکس ازم راضی نیست و مدام بابتش بهم سرکوفت میزنن، گله هم نمیشه داشت آخه حق هم دارن
به دنیا اومدن من از اولشم اشتباه بود.
خدا..وجود داری؟..صدامو میشنوی؟..پس معطل چی هستی؟..تمومش کن دیگ...بگیر این جون لعنتی رو.. این بازی رو تموم کن...خواهش میکنم تمومش کن!