سلام یه دختر ۱۷ ساله...
سلام...
یه دختر 17 سالهٔ خسته اومده سلام کنه
این دختره که میگم یه نمه با همه فرق داره...
قبلاً اینجوری بود که معتقد بودم دختر باید عفت کلام داشته باشه و آراسته باشه چون گوگولی میشن
چون کم کم عادت میکنن وقتی یکی حرف بد می نه اونا حرص بخورن و بامزه بشن اما الان خودم چه ادبیاته بدی به کار میبرم...
حقیقت همینه که اون دختر خیلی وقته از خودش فاصله گرفته اونقدی که همه چیزو فراموش کرده
فراموش کرده وقتی یه خانوم زیبا یا یه آقای خوشتیپ رو میبینه بهش بگه زیباییش رو تا برای ادامه زندگی اعتماد به نفس بیشتری داشته باشه...
همون چیزی که دلم میخواست همیشه برای خودم اتفاق بیوفته راه برم و یهو یکی فارغ از جنسیت بگه چقدر تو خوشگلی دختر خانوم...
من زشت نیستم که محتاج این حرفا باشم اما خانوادم اینقدر قیافه بد رو بهم تلقین کردن که به همچین باوری رسیدم...
زندگی از نظرم واقعا خسته کننده است.
الان که دارم این پست رو مینویسم دقیقا ساعت ۲:۱۹ دقیقه نصفه شبه و خواهرم هنوز با نامزدش بیرونه.
صبح که بیدار شدم دیدم گوشیم نیستش فهمیدم که مامانم باز برداشتش، گوشیه داداشم و اجیم دستشون بودن داشتن فیلم میدیدن و فقط مال منو برداشته بود.
چقدر تحقیر آمیز...
الان که دارم اینو مینویسم گوشیه بابام دستمه...
خوابم نمیاد، درسم نمیاد، خندم نمیاد، گریم نمیاد، اصن زندگی کردنم نمیاد.
میدونی زندگی اونجایی بی معنی میشه که ترسه هیچی رو نداشته باشی
من کم کم دارم به اون نقطه میرسم، خدا به دادم برسه
حالم خیلی بده:)
یاد حرفای دوستم درباره این حالم افتادم که میگفت:
« تو یه دیوونه به تمام معنا هستی که توی این حال بد داری میخندی متاسفم ولی اینجوری نخند منو میترسونی»
هوف...
یاد سفیر پاکی افتادم...
از ته دلم خندم گرفته بود وقتی پستش رو میخوندم که راجب خاطرخواهاش حرف میزد...
خیلی زیاد هم خندم گرفته بود، نه که برام جای تمسخر داشته باشه نه برام جای سوال داشت که چرا آقایون هر حرکتی از ما « منظورم من و خیلیا نیست منظورم دختر خانوماست» میبینن فکر میکنن کشته مرده اوشونیم:)
حتی الآنم خندم گرفته
به هرحال دعوتت میکنم به این پست که حرفام غیبت حساب نشه آقا معلم:)
قبلاً توی یک سایت بودم به اسم 98ia اونجا رمانم رو مینوشتم و اتفاقا خیلی هم طرفدار داشت و باعث شده بود یه بازه زمانی خاص رو طی بکنم اما بعداً فهمیدم بروزرسانی شده و من واقعا باهاش حال نمیکردم چون خیلی افتضاح شده بود و بازدید کنندگان قبل خودش رو نداشت، بعداً با ویرگول آشنا شدم.
اون موقع گوشی من و مامانم مشترک بود و با ایمیل مامانم اومدم اما طی یه اتفاقه از نظر من خوب گوشیش بازگشت به کارخانه خورد و ایمیل و ویرگول پاک شد و من نمیدونستم چطور بیارمش...
خودم هم گوشی خریدم و حسابه جدیده خودم رو زدم
با اینکه فعالیتم توش کمرنگ شده بود و مخاطبان خاصی نداشتم اما حس خوبی داشتم
حسی که بهم میگفت تو جایی برای نوشتن حرفات داری و چه دیر چه زود کسی میاد و باهات حرف میزنه...
در این تصمیم هستم که دستای اون اکانتم رو با این اکانته جدیدم دوباره پست کنم.
جدیدا هیچی توی ذهنم موندگار نمیمونه و این عذابم میده
هرکاری میکنم تا حافظه بهتر بشه اما سخته
اصن چرا من خوابم نمیاد؟
دلم میخواد بخوابم اما میترسم...
شایدم نترسم از وجودش اما از حسش چرا
این منبع ترس رو هم توی یکی از پستای اکانت قبلی گفتم و اگر پیداش کنم حتما پستش میکنم...
این که در لحظه هزار تا تیکه فکر بهت خطور میکنن و سعی میکنم توجهت رو جلب کنن میشه آشفتگی ذهنی؟
هرچی که هست اصن خیلی مزخرفه
یاد پست خودارضایی آقای سفیر پاکی افتادم و بعدش خودم...
با یه آقایی خیلی صمیمی بودم و تصمیمم بر این سعی بود که ترکش بدم از خودارضایی اما میگفت:
«زینب این امکان نداره خودارضایی تو خون منه چیزیه که از بچگی با من بوده من وقتی بچه بودم هم با اینکه نمیدونستم چیه انجام میدادم»
البته اون فرد با این ادبیات نمیگفت نمیدونم گفتنش درست باشه اما شما توی ذهنت یکم بی ادبانه بخون گفتار هاش رو:)
یادش میوفتم خندم میگیره
در عوض پسر عمم که یه مدت بهم پیام میداد و باهام صمیمی شده بود رو فهمیدم اونم انجام میده با یکم حرف زدن تونستم راضیش کنم دیگه انجام نده البته که دلیل محکم تری که از من داشت دختر مورد علاقش بود.
به هر حال برخلاف میل مادر پدرم و مادر پدرش من به دوست داشتنش ادامه میدم
نه به عنوان مکملم بلکه به عنوان همبازیه بچگیم
شاید بگید چقدر مزخرف میگم راجبش و من عاشقشم اما واقعیت اینه که هیچی بینمون نیست و حتی نمیخوام به آینده ای که کنار هم باشیم فکر کنم چون عاشقه اون و ما هم فقط همبازی بودیم... خیلی صمیمی...
بلآخره اجیم اومد...
ساعت ۲:۴۲ دقیقه اس...
خودم اینطور هستم که پست از پنج دقیقه به بالا طول بکشه رغبتی به خواندنش پیدا نمیکنم چون فکر میکنم بحث فلسفیه...
با اینکه یک فرد تقریبا در چنین اموری صبور هستم اما اذیت میشم
پس نمیخوام اذیتتون کنم...
ولی همچنان دلم هم میخواد که بنویسم پس میرم سراغ پست دوم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
عاشق شدم رفت!
مطلبی دیگر از این انتشارات
پراکنده نویسی.1
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرگردان بین مرگ و زندگی