شناگر

من در دورانی از زندگی‌ام هستم که نمی‌دانم چه اتفاقاتی دارد برایم رخ می‌دهد

احساسات عجیبی دارم...
ذهنم آنقدر درگیر چیزهای زیادی است که حتی نمی‌توانم به خوبی روی کارهایم تمرکز کنم
مفاهیم همه چیز برایم به حدی روشن است که کاملا گنگ به نظر می‌رسد


این حس را دارم که اگر اشتباهی کنم، کارم تمام شده است
آنقدر دارم به خودم دیکته میکنم که میترسم غلط املایی داشته باشم... پس آنقدر تمرکز میکنم که در آخر میبینم کل متن را اشتباه نوشتم

هر زمان که تصمیم گرفتم چیزی را کنار بگذارم، دنیا با باران اتفاقات ناگوار، بهم فهمانده که ای احمق!... تو هنوز هم گرفتار آن هستی!

هر زمان خواستم که خفه خون بگیرم، بیشتر حرافی کردم...
زمانی که قدم های جدیدی برداشتم، بیشتر از قبل ترسیدم که نکند اشتباه رفتم؟... و در گوشه‌ای متوقف شدم و تا ابد همان جا ماندم
بله، در لایه های زندگی، تناقضات زیادی جریان دارد...

هیچ نمی‌خواهم بگویم که این خوب است و عالی... یا بد است و مرخزف...
بلکه فقط میخواهم با پریدن به عمق پیرامون ناشناخته ام، بدانم که تاریکی تا کجا ادامه دارد


برای حرف آخر میتوانم بگویم پشیمان نیستم که اجازه میدهم ذهنم در قعر زندگی ناپدید شود...
اگرچه در این صورت خود من هم ناپدید میشوم... برای همین است که توانستم کیلومترها را شنا کنم... بدون اینکه کسی متوجه نیستی من شود...