یه روزی سرگرم کننده ترین داستان دنیا رو مینویسم!
عاشق شدم رفت!
«احتمالا چند روزی بخاطر کارام در دسترس نباشم، شاید تا یک هفته؟ خلاصه نگران نباش سید پر انرژی تر از قبل برمیگردم😁»
این پیام رو فرستادم و یه نفس راحت کشیدم.
من همیشه معتقد بودم دوستی عادی بین جنس مخالف کاملا ممکنه، بدون اینکه عواطف آدم بخواد حتی ذره ای به جای ناجوری سرک بکشه، اما خب کم آوردم!
چند روز پیش یهو غیبش زد، حدود دو روزی نبود، نه جواب زنگ رو میداد، نه پیام، و نه همو از نزدیک میدیدم، و من توی اون مدت دیوانه وار نگران شده بودم، و وقتی برگشت و با تعجب عذرخواهی کرد یه حقیقت عجیب رو متوجه شدم.
چیزی که دو روزی منو از کار و زندگی انداخت و باعث شد در تمام طول روز گیج بزنم؛ بله من عاش...امم...بیشتر از صرف یه دوست صمیمی بهش علاقه داشتم.
حسین ترسو، حسین منزوی، حسین تنبل، حسین ضعیف، طی چند ماه اخیر حسین منطقی دونه دونه این دوستان نه چندان خوشایند رو سلاخی کرده بود، اما در مقابل این مستجر جدید، حقیقتا کم آورده بود
نه گول میخورد، نه صبر میکرد، به خدا قسم مذاکره با این موجود عجیب غریب از مذاکره با هرچی تروریست سخت تر بود، و من طی چند روز مدام سعی کردم جلوی این محموله انتحاری رو بگیرم، آقااا توروخدا صبر کن!
بخش منطقی وجودم حسین عاشق رو برد یه گوشه، تمام سیاست و حقه بازیش رو به کار گرفت و در نهایت موفق شد گولش بزنه! این شد به یه برنامه منسجم برای زمان اعتراف مون رسیدیم.
«اول از همه باید شغلت رو تثبیت کنی و یه موتور بخری، نکنه میخوای اونو با اتوبوس ببری اینور اونور، هان؟»
اما خب وقتی توافق حاصل شد یکمی دیر شده بود، حسین عاشق یکمی بیشتر از یکمی سوتی داده بود، برای همین یه مدت خداحافظی کردم تا خودم رو جم و جور کنم.
چند دقیقه بعد درست یکمی قبل خواب پیامکش اومد.
«حسین، یا میای، یا میکشمت!»
با چشمایی که حالا از ترس باز باز شده بود و خواب داخلشون دیگه معلوم نبود کدوم گوری بود، از جا پریدم و جوابش رو دادم.
بله، معشوق ما بو برده بود.
این شد که حسین منطقی بچه رو کرد تو کمد، در رو قفل کرد و عینک رو زد بالا.
«اها میگم خدایا، حسابی فکرم رو با این حرفات درگیر کرده بودی...»
اما در همون لحظه که داشت همه چیز حل میشد کمد شکافت، حسین عاشق پرید بیرون و حسین منطقی سکته ناقص زد.
«من عاشقتم، تقصیر من نیست که تو بینظیر ترین دختر دنیایی، بهم اجازه میدی دوستت داشته باشم لیلیوم من؟»
خب سکته حسین منطقی کامل شد و یقه این جنایتکار بالفطره رو گرفت.
داشتم سکته میکردم، یعنی چی میگه؟ یعنی قبول میکنه؟ نه ردم میکنه، اون خیلی خوشگل، خیلی عاقل، و خیلی دوست داشتنیه، من چی؟
کارم تمومه!
«میدونم ازم ناامید شدی...ولی بدون هرچی هم بگی تو صمیمی ترین دوستم باقی می...»
«حسین!»
بله، گفت که اونم دوستم داره!
قطعا نه به این سادگی، چند ساعت که برای من چند سال گذشت منتظر جوابش بودم، ولی بزار بهتون بگم، شادی ای که حس میکردم قابل وصف نبود!
اما نه، این شادی به طرز عجیبی ادامه پیدا کرد، رابطه ام با صمیمی ترین دوستم باز هم صمیمی تر شد و به نقطه عجیبی رسید.
وقتی هر دو شادیم شادی من دو برابر میشه، وقتی اتفاق خوبی افتاده دو برابر همیشه خوب به نظر میاد، وقتی اتفاق بدی میوفته، نصف همیشه بد به نظر میرسه.
حس عجیبیه، وقتی باهاش حرف میزنم گرمای فوقالعاده ای حس میکنم، گرمایی که توی عمق سینه ام شعله میکشه، آتشی که با زبان خودش بهم میگه زندگیم خیلی زیباتر شده.
دوستش دارم، خیلی زیاد.
君を愛している、君の目を見たあの日から、末永く♡
پ.ن۱: به ایزد منان سوگند هرکی بگه میدونستم رو میکشم، آقا من خودم نمیدونستم تو چطوری میدونستی؟!😂
پ.ن۲: بالاخره حسین منطقی با این انتحاری به یه سری توافقات رسیده، این یه عشقه، یه عشق با دوام و موندگار، ولی خب یه عشق منطقی هم هست:)
پ.ن۳:ببخشید دوستان یه مدته اکانت ایتای من از دسترس خارج شده، بخاطر همین نتونستم دیگه با بچه های ویرگول ارتباط برقرار کنم، اگه کسی این چند وقته پیام داده و جواب ندادم معذرت میخوام، لطفاً همینجا بهم بگید😅
مطلبی دیگر از این انتشارات
پراکنده نویسی، از گربه کلاغ تا ماکیاتوی بارونی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
[پراکنده نویسی ۶] - از یکساله شدن غریبانه و غیبت شبه کبری پیش رو تا معرفی SoloLearn
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلام تابستان!