فقط پراکنده‌نویسی محض۱

روز یکشنبه بود؛ من بعد از اینکه امیرحسین را به مدرسه بردم امیرعلی را برای رفتن به کلاس بهبود اتیسم آماده کردم و ظرف غذایش را داخل کیفش قرار دادم و همسرم را بیدار و یک فنجان چای برایش ریختم و با امیرعلی راهی کلاس شدند

یک فنجان چای برای خودم ریختم



و فراغتی حاصل شد که پروسه مطالعاتی خودم را داشته باشم و داستانی بخوانم و خلاصه کنم که یکدفعه ،موبایلم زنگ خورد از مدرسه بود ،معاون مدرسه پشت گوشی گفت یکی از بچه‌ها با سر رفته تو دهن حسین و لب حسین پاره شده و خونریزی دارد و امیرحسین هم بیحاله ؛بیا بچه را بردار ،ببر دکتر


سریع آماده‌ شدم تو راه دوباره بچه با تلفن مدرسه زنگ زد،" مامان زودتر بیا" گفتم؛ کار کی بوده؟ گفت عرفان ؛ تا گفت عرفان ،یکدفعه گر گرفتم ،این بچه ۴ماه بود خون من را در شیشه کرده‌بود

به مدرسه که رسیدم، منتظر یک بچه قلدرمآب بودم؛ بچه‌ای که حسین تعریف می‌کرد قلدر ،زورگو بسیار پررو و حسود بود و اکنون کودک جلوی من، گریان ،درهم رفته و ترسیده و مچاله بود، ولی چشمان باهوشی داشت


مادرش تا من‌ را دید سلام کرد و فورا"گفت :"خوب خدا را شکر شما هم آمدید، حسین چیزیش نشده، این‌ها هم بچه هستند اتفاق هست حالا اگر اجازه بدهید من و عرفان برویم من هم خرید دارم

این حرف ها را درحالی می‌زد که، هنوز حسین در بغل من گریه می‌کرد و لبش پارگی داشت و تمام روپوش و لباسش خونی و صورت بچه ورم کرده و چشمانش قرمز بود و روپا از سرگیجه بند نبود


گفتم:" بودی زهرا جان، کجا ؟عزیز تو واقعا"خجالت نمی‌کشی در حالیکه ۴ماهه عرفانت، خون من و بچه‌ را تو شیشه کرده و من هر چی به شما پیام می‌دهم که به پسرت بگو دست از خفت کردن بچه‌‌ی من بردارد، عین خیالت نیست و امروز هم که این بازی را درآورده؛ می‌خواهی بگذاری بروی

تو هیچ از بچه‌ات می‌پرسی این وسایل فانتزی که به خانه می‌آورد از کجاست کی به او داده است؟

خوب عرفان میگه به میل بچه‌ها تعویض می‌کنیم .یک جامدادی پاره را به زور به بچه میده یک جامدادی طرح برجسته فانتزی جاش می‌آورد نمی‌گی این چه تعویضیه!

زهرا عصبانی شد من کار دارم عین شما بیکار نیستم مسایل بچه‌ها به خودشون ربط داره!

عزیز ،خیلی هم به شما ربط دارد شما با تایید کار اشتباه عرفان ،او را از یک تخم‌مرغ دزد، به شترمرغ دزد تبدیل می‌کنید

یکدفعه، زهرا گر گرفت چی میگی تو ؟خودت و اجدادت دزد هستید .و آمد تا دست عرفان را بگیرد و برود که گفتم اگر خودت و پسرت از من و حسین معذرت‌خواهی نکنید، من هم از مدرسه بابت بی‌توجهی‌اش و هم از شما و کودکتان هم بابت دزدی و ضربه به بچه شکایت می‌کنم.


معاون مدرسه زهرا را کمی جلوتر برد و گفت خانوم بچه شما حتی به غیرعمد بچه‌ی ایشان را زخمی‌ کرده باید موجبات دلجویی ،از کودک و مادر را شما فراهم کنید و کمی متواضع‌تر باشید تا عرفان هم مسوولیت پذیری را از شما مادر، یاد بگیرد.

زهرا با دلخوری سمت من آمد و گفت:" حالا مگه چی شده یک کرم هزارتومنی بخر پولش هم من می‌دهم آنقدر عقده معذرت خواهی داری باشه، مععذرتت"

مشاور مدرسه گفت:" زهرا خانوم من چی به شما گفتم "

گفتم:" کرم هزار تومنی من الان به اورژانس زنگ می‌زنم تا از سر بچه عکس نگیرند، که راحت نمی‌شوم تا عصر من و شوهرم تو بیمارستان علاف و خسته و پسرم هم اذیت می‌شود و باور کن بالای حداقل پانصد هزار تومان هزینه می‌شود، بعد تو میگی یک کرم هزار تومنی!"

دیگه با پادرمیانی مدیر و مشاور و معاون مدرسه و بچه‌ام قضیه را رها کردم و به بیمارستان رفتیم و تا عصر درگیر عکس و بخیه و گریه بچه و غر شوهر و سرگیجه خودم بودم


ولی چیزی که فرای این خستگی ها دلخورم کرد ،این بود که اول ؛چرا زهرا آنقدر عذرخواهی و دلجویی از پسرم برایش سخت و سنگین بود

دوم؛ چرا به بچه‌هامون اغنای نفس را یاد ندادیم

یادم آمد ،در حکایتی می‌خواندم که شیخ غزل سعدی شیراز در حکایتی در بوستان نقل می‌کرد که کودکی برای گرفتن تکه‌ای از نان و حلوای دوست متمول خود، برای او صدای سگان درمی‌آورد و شیخ گریه می‌کرد

اگر به همان نان خشک خویش بسنده می‌کرد برای پسری همچو خودش بانگ سگ برنمی‌داشت