« این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمرم را حرام دیدارش کردم؟ »
.مثل یک گلادیاتور به میدان درس میروم.
دوستان شاد دیروز...
مهسا با چشم هایی که دیگر مثل قبل گرم نیست میان شلوغی صف با سما حرف میزند
کوثر پر استرس تر از همیشه راه میرود و نمونه سوال میخواند (به گفته ی خودش یه ساعت مونده به امتحان میره تو مغزش)
مهتا با نوشین در مورد جایگاه اکسیژن در جدول مندلیف بحث میکنند
مریم با قدم های اشفته به سمت غذاخوری میرود دیگر لبخند به لب ندارد
من بی حوصله تر از همیشه به نیمکت تکیه داده م
یک دختر غریبه میخواهد وارون تابعی را پیدا کنم ، توضیح کوتاهی میدهم . لبخند نمیزنم او هم بی تشکر زل میزند به اعداد ...
امروز یلدا را دیدم دست به معده بود و مریض حال کمی با هم گپ زدیم . گفتم که من هم به چنین دردی دچار شده م البته برای من چند جای مختلف با هم قیام میکنند از استرس است و نگران نباشد که سرطانی چیزی هست. از دوستمان گفت که در قبرس داروسازی میخواند.برای اعتراض به روزگارمان قهقهه زدیم . پرسیدم قبرس با کدام ث نوشته میشود. ساکت شدیم و به هم زل زدیم ...
در سالن امتحانات متوجه سارا شدم با هم حرف زدیم دوستش هم من را شناخت. خندید و گفت تو همان دختر بامزه هستی ؟ (دوران کرونا تنها دوازدهمی حاضر...) گفتم همانم البته که الان بی مزه و لوس شده م تلاشی هم برای خنداندن بقیه نمیکنم
(من هم یک زمانی جزو بچه های پر انرژی بودم /در زمان های دورتر یک کلاس را کنترل میکردم /از بچه درس خون بودنم سو استفاده میکردم / معلم ریاضی را میخنداندم / مگر میشد کسی کنارم باشد و با حال بد از من جدا شود اصلا انگار برای خنداندن و حرف زدن و پرت کردن حواس ادم های دورم از غم به این سیاره امده بودماما الان. . . . )
سارا گفت دیگر طاقت پشت کنکور ماندن ندارد و امسال هر جا شد میرود از اینده گفتیم و با هم مشورت کردیم
مسعولین (نا) محترم حوزه ی ما
به کوثر علامت میدهم برویم داخل . خانم موسوی دست میکشد روی گوشم و تمام. بازرسی بدنی کوتاه و بی معنی...
نه به این ها و نه به آن هایی که به قول کوثر به قصد تجاوز به حریممان میگردند . نه از ان دستگاه های فلز یاب خبر است نه چیز دیگر...
اینجا امنیت برگزاری امتحان کم است در سالن هم گویا تقلب صورت میگیرد عدالت را باید از این سن و از این محیط یاد بگیرم تا در اینده کمتر عذاب بکشم . . .
یکی از مراقب ها دارد روی صندلی مخصوصش چرت میزند . یکی دارد در گوش دیگری پچ پچ میکند. . . .
میناسرشت دارد هویتمان را تایید میکند درست مثل قدیمش هست
در دبیرستان معلم دینی مان بود که شایعات زیادی داشت از اسمش گرفته تا دینش ... اهل مشهد است و اسمش ماریا و بسیار مذهبی البته من از بچه ها شنیدم که مسیحی بوده و بعد مسلمان شده که دروغ است اخلاقش خیلی بد است و ادعا دارد خدا فقط برای او و امثال اوست حتی در کلاس هم با چادر میگردد انگار که ما با چشمانم قرار است بلایی سرش بیاوریم بیست سالی میشود بین ما ترک زبانان تدریس میکند (حتی با یک مرد ترک ازدواج کرده ) ولی ترکی بلد نیست و از ما میخواهد فارسی جوابش را بدهیم که این برایمان سنگین است و بیشتر بچه ها ترکی حرف میزنند که او یک بار در کلاس گفت اگر فارسی حرف نزنیم نمره مان را کم میکند ... چرا ؟ چون معلم است و میتواند نه صرفا چون حق با اوست کسی هم نیست بگوید خب برگرد به دیارت ما زبانمان این است و مشکل از توست
یکبار هم گفت قرار است از گیس هایمان اویزان شویم .خودش از ان زن هایست که اصلا به خود نمیرسد . شاید هم به نظرش خدا گفته اراسته و زیبا نگردید تا باعث تحریکی مرد از لباس های اتو شده تان نشوید میدانید که از نظر چنین افرادی مردان بسیار سست عنصر هستند و زنان انقدر ضعیف که اگر مردی هم کثیف باشد توان مقابله ندارد ولی مادرم همیشه میگوید اگر زنی(مردی) نخواهد هیچ مردی(زنی) نمیتواند به او نزدیک شود .
همیشه چادرش روی زمین کشیده میشود . مقنعه ش کج و کوله و نگاهش اخم الود ...
با رفتار های توهین امیزش باعث میشود بیشتر لج کنیم و مقنعه هایمان جلوی او عقب تر برود و عصبی تر شویم ...
او یک مذهبی افراطی گر نیست بلکه توهم دینداری دارد...
.مثل یک گلادیاتور به میدان درس میروم.
بعد از پیدا کردن صندلی چشم میگردانم تا دوستانم را پیدا کنم هیچ کسی دوروبرم نیست . پامو میندازم روی پام لعنتی شلوارم خیلی بالا میرود و فقط گیر های میناسرشت را کم دارم بی خوابی دیشب کسلم کرده مغزم دارد میترکد خسته هستم نه فقط از درس بلکه از زندگی نابسامانم . مدیر مدرسه از بلند گو که صدایش هی قطع میشود تهدید میکند دیر نیاییم که راهمان نخواهد داد البته امتحان قبل من ومریم پشت در مدرسه مانده بودیم که برادرش خیلی جنتلمنانه از در رفت بالا و در را باز کرد به مدیر هم با لحن قیصرانه گفت مسعولیت باز کردن در با من بعد هم شماره ی اموزش پرورش را گرفت و داد دست مدیر تا اجازه دهد امتحان بدهیم (هنوز نصف بچه ها در حیاط مدرسه بودند و امتحان شروع نشده بود ) راستش را بخواهید بعدا کاشف به عمل امد که رعیس اموزش پرورش منطقه ی ما عموی مریم هست و برادرش از پارتی کلفتش مطمعن بوده وگرنه که در این زمانه هیچکس از این کار ها نمیکند
امتحان ان روز را که زیست بود خراب کردم همش فکرم درگیر رفتار مدیر مدرسه بود که عین جانی ها با ما حرف میزد در حالی که ما فقط چند دقیقه دیر به محل ازمونمان رسیده بودیم فقط همین نه قتلی صورت گرفته بود نه چیزی . . . در طول امتحان تکرار میکردم که دیگر توان ادامه ندارم دیگر بس است بغضم گرفته بود و پنهان از بچه ها چند قطره اشک ریختم سوال ها هر چه به ذهنم امد جواب دادم در میان این حال بدم میناسرشت امد بالای سرم تا برگه ها را امضا کنم برای جلوگیری از گیر هایش مقنعه را کشیدم جلو و پاهایم را زیر صندلی بردم . . . احساس میکردم دیگر توان مقابله با انسان ها را ندارم ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تباهیجات (اعتراف نامه)
مطلبی دیگر از این انتشارات
[پراکنده نویسی ۴] - از کمپین توصیفموجی تا «انومین» من رو ببخش :ـــ(
مطلبی دیگر از این انتشارات
[پراکنده نویسی ۵] - از «مشکلت اینه که میخوای همه رو نجات بدی» تا «اسکل ابن ملخ»