این من نیز/ منکر میشود مرا/ من کو؟/ مرا خبر نیست/ اگر مرا بینی/ سلام برسان...
هست را اگر قدر ندانی می شود بود! (2)
همه چیز برای من مثل یه خواب می گذره؛ نوجوونی، عید، ماه رمضون، تعطیلات، دو سال دبیرستان... شاید اون موقع که فقط پنج دقیقه مونده به اذان مغرب، دقیقه ها کش بیان یا زمانی که با استرس منتظر پخش شدن ورقه های امتحان ریاضی هستی. اما درنهایت، وقتی به گذشته نگاه میکنی می بینی که همه چیزی چقدر زود گذشته، مثل برق و باد، مثل چشم روی هم گذاشتن، مثل خواب.
دو سال پیش بود که پانزده ساله بودم، نصفه شب بود؛ ساعت دو. نه، انگارهمین دیروز نبود. دیروز رو دقیق یادمه. این یکی بیشتر شبیه یه خواب مبهمه. استرس نداشتم اما هیجان چرا. قرار بود ساعت هشت نتایج اعلام بشه ولی از اونجا که سازمان های کشورمون بسیار دقیق و منظم هستند تا همین لحظه چشم به راه مونده بودم. در درون امیدی به خودم نداشتم چون همون موقع هم آدم اهمال کاری بودم ولی با دوز خیلی پایین تر از الان. رفرش پشت رفرش تا سرانجام دو و چهل دقیقه پیام پذیرفته شدید روی صفحه نقش بست. اون لحظه حس وصف ناپذیری داشتم که حوصلم نمیشه سعی کنم براتون توصیفش کنم. درواقع تیزهوشان قبله امالم بود. اون روزا دوپامین بیشتر از هر زمانی ترشح میشد، شاد بودم و انگیزه و امید به آینده توی زندگیم موج میزد. هرچی نبود تیزهوشان قبول شده بودم! از شهرما پنج نفر قبول شده بودن و منم یکی از این پنج تا خفن بودم! خلاصه که آره دورانی داشتم واسه خودم.
تابستون گذشت و اول مهر رسید. با اینکه دلم نمیخواست این تابستون هیچ وقت تموم بشه و دبیرستانی بشم، برای ورود به مدرسه لحظه شماری میکردم. حقیقتا مدرسه ی معمولی بود. حداکثر امکاناتش، حداقل امکاناتی بود که هر مدرسه ای باید داشته باشه. ولی من هنوز ذوقشو داشتم، برخلاف سایر گلچین شده های کل شهرستان که به تریج قباشون خورده بود. دو سال گذشت. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، از اینجا بودن احساس غرور میکردم(تکبر نه) بهترین کلاس ها، بهترین معلم ها، بهترین همکلاسی ها. حالا مهم نبود اگه هراز گاهی پنجره می افتاد یا به دلیل زپرتی بودن چیلرها از گرما بخار پز میشدیم. مهم نبود صفحه تخته هوشمند تا آخر سال صورتی موند چون آدم زنده ای نبود که تنظیمش کنه یا اهمیت نداشت که هیچ کس نبود سطل آشغالا رو خالی کنه و گند و کثافت از سر و روی مدرسه بالا می رفت. مهم این بود که همینم خیلیا نداشتن! و منِ قانع کی بودم که بخوام ایراد بگیرم؟
نمره هام پایین و تاثیر تذکر معلما آنی بود. زیاد ارتباط برقرار نکرده بودم و سرکلاس به درس گوش نمیدادم. تهدید به اخراج شدن دائمی بود و هیچ چیز رو جدی نمیگرفتم. این شرحی بود از این دوسال درحالی که هنوز از بودن در این مدرسه راضی بودم. شاید چون زیاد در بطن هیچ چیز نبودم. روابط دوستانه، فشار و استرس درسی، رقابت ها و حسادت ها، من از همه ی اینها دور بودم. البته سال دوم همه چیز داشت بهتر میشد... غیر از وضعیت درسم. آخرین عهدنامه ای(تعهد) که امضا کردم، عهدنامه نوروز بود که در اون ذکر شده بود موظفم هفتاد درصد نمره ها رو کسب کنم وگرنه اخراج میشم. به نظرم با این عهدنامه هایی که طی این دوسال امضا کردم میتونستم شاه قاجاری خوبی بشم. با این تفاوت که نقشم در این عهدنامه ها برعکس بود و درواقع کسی که به وعده ها و وظایفش عمل نمی کرد من بودم.
این قسمت حذف شد.
لب کلام: چهار روزه که مدرسم رو عوض کردم. تا قبل از این، عهدنامه ی ریاضی رو بسته بودم که اگه از امتحان ریاضی نمره ی خوبی بگیرم می تونم بمونم. اما باز اهمال کاری حسابم رو رسید. حالا هم حس وصف ناپذیری دارم اما این دفعه از نوع منفیش. خودتون تصور کنید که چقدر ناراحت، بیچاره، سردرگم و پشیمونم. احتمالا میتونستم بمونم ولی با مستمرهای افتضاح. معاون(سابق) ولی میگفت که شورا تصمیم داره اخراجم کنه. شایدم دروغ میگفت. پیشنهادش این بود که برم غیرانتفاعی تا بهم نمره مستمر بدن و از فشار و استرس اینجا رها بشم. ولی من که نه استرسی داشتم نه فشاری روم بود و اونم این موضوع رو میدونست! کلی نصایح بارم کرد که به نظرم دلسوزانه اومدن اما تا اخرش همون نکته تو ذهنم موند که شاید میخواد از دستم خلاص بشه. ولی من دیگه حق اعتراض نداشتم؛ گناهکار اول و آخر خودم بودم و کم کاری های من با بهانه فشار و استرس برای والدینم توجیه شده بود. درکمال تاسف این ایده برای خودمم جذاب و به منزله ی یه شروع جدید به نظر اومد. میرم غیرانتفاعی، یه ماه نمیرم مدرسه ولی اونا بهم نمره مستمر رو میدن و من تمام تمرکزم رو میزارم روی نهایی. عالیه. درحالی که اگه اینجا بمونم هم مستمر رو از دست میدم هم نهایی رو. ولی دوازهم چی؟ دلم برای همه چیز این مدرسه تنگ میشه چی؟ افت از تیزهوشان رفتن چی؟ از دست دادن همچین برگ برنده ای چی؟ اینا هنوزم دغدغه هامن.
اینجا میخوام بقیه رو بستایم میتونید اگه میخواید برید قسمت بعد:
(درحالی که معلم زیست هر روز بهم یادآوری میکرد که بهم ایمان داره و معلم شیمی هر روز مخصوصی مشق های من رو چک میکرد تا به خودم بیام. معلم ادبیات که همیشه سرکلاسش بهم خوش می گذشت. معلم دینی که اصلا شبیه این معلم دینی های عقده ای توی فضای مجازی نیست. من دوسال با اینا قد کشیدم چطور ترکشون کنم؟ معلم فیزیک جدید و گل و گلاب که حتی بیشتر از لیاقتم پای من صبوری خرج کرد. همکلاسی هااااام. سانی و نازی و حنا که تازه باهم صمیمی شده بودیم. دینو و فری به غایت درونگرای کلاسمون که خدای پوکر و غرغروعن. سلین یار شفیق والیبال و فوتبال دستی. دوتا داداشیای بسیجی کلاس...)
خلاصه که الان دنیا رو سرم آواره. تا دوشنبه به هیچ کس نگفتم که میخوام برم غیر از نازی و سانی. اون روز کنفرانس زمین داشتم. گفتم بزار بعدش خداحافظی کنم تا یه پایان باشکوه داشته باشم که متاسفانه وقت نشد. شهامتش رو نداشتم. اضطراب اجتماعی و غم. قبلش کلی با خودم کلنجار رفتم و با سانی و نازی مشورت کردم که جمیعا خداحافظی بکنم یا نه؟ اخرش قرار شد که بکنم. به دینو گفتم:« تو یکم بدعنقی ولی واقعا دختر خوبی هستی» با حالتی که انگار تو چی میگی دیگه اسکل گفت:«خودم میدونم» «دارم خداحافظی میکنم...» در عرض چند ثانیه حالت صورتش متعجب، ناراحت و دوستانه شد. رفتم بالای کلاس ایستادم و حرفم رو زدم هرچند اونقدر که انتظار داشتم تاثیرگذار نشد. واکنش بچه ها هم مورد انتظارم نبود. تا قبلش داشتم به سانی میگفتم اگه گفتم میخوام برم و هیچ کس واکنش نداد یا گفت به چپم چی؟ اما واکنش بچه ها فراتر از انتظارم بود. همه رفتن تو شوک، ناراحت شدن، سوال پرسیدن، راهکار واسه موندن دادن و در آخر همشون بغلم کردن. میری برام اهنگ بعد از نسترن هیچی دیگه فایده نداره رو خوند. تازه فهمیدم اصلا همچین آهنگی هم وجود داره. یکی از داداشیای بسیجی گفت اگه تو بری دیگه کی جورابای لنگه به لنگه بپوشه؟؟ فری هم غر زد از این به بعد واسه کی غر بزنم؟ حتی سانی گریه کرد...
از خواب که بیدار میشم، از خودم می پرسم «چرا از اون مدرسه رفتی؟» اول مغزم ارور میده اما بعد از چند ثانیه با خودش میگه «آهاا که واسه امتحان نهایی یه ماه وقت داشته باشی» «نمیشد بمونی؟» «نه! تو که از وضعیت خودت خبر داری! ببین تو به همه گفتی که خودت به خواست خودت رفتی» آره و در مقابل هیچ کس هم ضعفی نشون ندادم حتی درمقابل ابراز دلتنگی بچه ها و اینکه میگفتن دارم اشتباه میکنم فقط خندیدم. «دلت تنگ نمیشه؟ اصلا میدونی داری چیکار میکنی؟» « تنگ میشه و خیلی زیاد نمیدونم» من یه ادم پر از تناقصم. به اندازه تمام آسمونا ناراحتم اما حس خوبی نسبت به این تغییر دارم. مثل زمانی که شیفته ی یه چیزی هستی ولی چون به نفعته باید ازش بگذری.
پ.ن: این ربات نیستی پدصگ هم پدرمون رو درآورده به خدا! کم روح و روانم سرجاش نیست اینم هی زرت زرت می پرسه ربات نیستی؟؟ حرف زیاده ولی حوصلم حتی زیر صفره. همین اندازه هم که نوشتم دستام رو کشون کشون حرکت دادم
مطلبی دیگر از این انتشارات
ای خدا ای خدا ای خدا... !
مطلبی دیگر از این انتشارات
روز نوشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلام تابستان!