این من نیز/ منکر میشود مرا/ من کو؟/ مرا خبر نیست/ اگر مرا بینی/ سلام برسان...
هست را اگر قدر ندانی می شود بود! (1)
سلام کردن چه فایده ای داره وقتی قراره خیلی زود، کمتر از یه جمله ی دیگه برای همیشه خداحافظی کنم؟
این را برای سانی فرستادم. احتمالا این آخرین پیامی است که سانی از من دریافت میکند. میخواستم برایش توضیح بدهم که منطق این کار درست مثل منطق مرتب کردن رخت خواب است؛ بیهوده و تشریفاتی. ولی این کار را نکردم شاید چون همینطور که قبل تر به او گفته بودم از همین لحظه، همه چیز در مورد من برای او بی اهمیت و درنهایت فراموش می شود؛ هم صحبتی هایم، منطق و فلسفه های من درآوردیم، درونگرایی ام و همینطور دوستی ام. یکی از سخت ترین مراحل هر پایان، تصمیم گیری در مورد خداحافظی است. نمی خواهم از همه خداحافظی کنم. حوصله توضیح دادن و جواب دادن به چراها و کجاها و چیشده ها را ندارم و شهامتش را. سوال ها و همدردی های دروغینی که یا از سر رفع تکلیف اند یا از سمت کسانی که در نهان مسخره ام می کنند. فقط فکر کردم برای چند نفر دیگر مانند سانی پیغام کوتاهی بگذارم و با جواب ندادن به نگرانی هایشان آنها را در خماری بگذارم. آنها از معدود افراد نزدیک به من هستند که لیاقت خداحافظی را دارند و خب میل به نگران کردنشان تقریبا ناشی از عقده ای بودنم است. ولی این کار را هم انجام ندادم. چون به یاد آوردم که به چند نفرشان کتاب قرض داده ام. شاید اینطور برداشت کنند که «خداحافظ، احتمالا هرگز دوبار همدیگه رو نخواهیم دید.» به منزله ی اجازه برای تصاحب کتاب به عنوان یادگاری باشد! می گویند دستی را که کتاب قرض میدهد باید از مچ قطع کرد و دستی را که آن را پس میدهد از بازو. نمیدانم چه مرگم شده که برای دوست شدن با آنها بهشان باج داده ام!
حالتان از من بهم نمیخورد؟ حال خودم بهم میخورد. حالم از تمام افراد اهمال کار بهم میخورد. از آنها که با دست خویش، خود را زمین می زنند و همیشه میگویند این دفعه با اراده و پشتکار بلند میشوم اما هربار گلاب به رویتان اسهال می کنند. متنفرم از کسانی که شکست می خورند و همیشه هم بهانه هایی برای آن دارند. متنفرم از خودم که مدام از شکست هایم می نویسم. من آن ابله ای هستم که کتاب نفیسی به او سپرده شده بود اما قدرش را ندانسته و حالا دو دستش از بازو قطع شده است. آری، من یک شکست خورده ام. بزرگ ترین شکستم نیست اما اولین شکست رسمی زندگیم است. برخلاف انتظارم سنگین و کشنده نیست. حدس میزنم بخاطر سیب زمینی بی غیرت درونم باشد. کاش یک نفر این سیب زمینی ذلیل مرده را به سیخ می کشید و روی آتش بلالش می کرد بعد هم درسته قورتش می داد! با اینحال وقتی به بابایم نگاه میکنم، بغضی از ناکجا آباد می آید و بی اختیار می شکند؛ نا امیدش کرده ام؛ زحمات بی دریغش را بر باد داده ام؛ به قول خودش ده سال از عمرش کاسته ام... اما طوری رفتار میکند که انگار اتفاقی نیافتاده؛ به روی خودم و خودش نمی آورد. نمیدانم کدامش زجرآور تر است اینگونه رفتار کردن یا اینکه قهر کند و سرکوفت بزند؟ در دوحالت او بیشتر از هرکسی سرخورده شده حتی بیشتر از من. جاروبرقی را از دستش می گیرم تا خودم جارو کنم. درحالت عادی، همچین کاری از منِ زیرِ کار در رو بعید است. نمیدانم هدفم از این کار چیست؟ مطمئنا درد شکستم آنقدر برایش سنگین است که از کمک کردنم ذوق نمی کند. کمکم بیشتر از روی شرمساری است. برای جبران ذره ای از خستگی و فرسودگی که برای او به ارمغان آورده ام انگار که تاثیری داشته باشد! می توانم واکنش مامانم را تصور کنم وقتی که شاهد این ماجراست. از آن پوزخندهای طعنه آمیزش میزند. از آنها که انگار می گوید:« خب که چی؟ هرکاری هم بکنی وضعیت عوض نمیشه که» بابا می گوید:« وقتت تلف میشه برو درستو بخون» دوباری وانمود میکند اتفاقی نیافتاده. اما اینجا، دقیقا همان موقعی است که زمان، معنا و ارزشش را برایم از دست داده. توقع نداشتم انقدر زود درگیر همچین حالتی شوم. دیگر دغدغه از دست رفتن ثانیه ها را ندارم. انگار زمان منجمد شده است. قندیل هایش از هر طرف به سمتم نشانه رفته اند. بیکار و سردرگمم؛ حداقل تا زمانی که ورقه ی امتحان ریاضی ام تصحیح شود و تا چند روز آتی، برنامه ای اجمالی برای آینده دست و پا کنم. بابا برایم لواشک خریده. اولش نمیخواهم قبول کنم چون فکر میکنم لیاقتش را ندارم. اما این را به زبان نمی آورم چون میدانم که این حرفم بابا را خیلی خیلی ناراحت میکند. وقتی از خانه بیرون میرود، جاروبرقی را روی آخرین درجه می گذارم و درحالی که لواشک موردعلاقه ام را میخورم، بلند بلند گریه میکنم.
همچنین حالم از آدم هایی که به من می گویند کتابی ننویس نیز بهم میخورد. خوشم می آید اینگونه بنویسم چون ادبی تر است و حس بهتری از آن میگیرم. از آپدیت های گاه و بی گاه کامپیوترمان هم متنفرم. چرا بعد از آپدیت، پ باید برود جای ژ را قرق کند و در نتیجه ژ هم برود جای ز بنشیند؟ این وسط ز بیچاره مستوجب است؟ من چه گناهی کردم که سرعت تایپم پایین می آید؟ نه، این پرسش استفهام انکاری است. اصلا هرچه به سرم بیاید حقم است. چون آن حس ماجراجوی احمق وجودم بی صبرانه تشنه شکست است! فکر میکند زندگی مثل گیم است که هروقت خواستی بعد از گیم اور بروی از اول شروع کنی و عین خیالت نباشد چه خرابکاری هایی کرده ای! میخواهد ببیند بعدش چه اتفاقی می افتد؟ شروع بعدی چیست تا آن هم به عزا تبدیل شود؟ بخاطر همین است که خودم کاسه صبر خودم را لبریز کرده ام.
زندگی یک بوم نقاشی است که در آن از پاک کن خبری نیست!
«جان کالفید»
حال و هوایم کاملا مناسب دیدن سریال های بای ماما است. باید انقدر گریه کنم تا چشمه ی اشکم بخشکد. اما دلم نمی خواهد مامان باز شروع کند که:«همش فیلمای این کمونیست ها رو نگاه کردی که اینطوری زندگیت رو به گند کشیدی دیگه!» دلم میخواهد اینگونه جواب بدهم:« کاش یکم از رفتار و اراده این کمونیست ها رو یاد گرفته بودم که زندگیم رو اینطوری به گند نمی کشیدم!» اما دفاع از سریال های کره ای به این معنی است که دارم اعتراف میکنم وقت مفیدم را تلف کرده ام و اتهام های مامان ثابت می شود. پس همیشه سکوت میکنم تا از مضنون به مجرم تبدیل نشوم.
با اینحال هنوز ذهن نقشه کشم درحال برنامه ریزی برای آینده ایست که خودم آن را مبهم تر از پیش ساخته ام. دیگر جرئت این را ندارم که با خود بگویم«این یکی رو دیگه عملی میکنم!» قطع شدن بازوها به معنی مردن نیست. بعضی ها زنده می مانند و حتی زندگی میکنند. اما به سختی. وقتی یک محبت ارزشمند و ضروری را از دست بدهی نمی میری اما همه چیز از قبل برایت دشوار تر میشود. من چنین ظلمی در حق خود کرده ام. میتوانستم بی دردسر تر از حد تصور به هدفم برسم اما؛ الان هم امیدها و راه چاه ها کاملا از بین نرفته اند اما آینده بسیار پر پیچ و خم تر از گذشته به نظر میرسد.
پ.ن: دلم برای نوشتن تنگ شده بود. قول داده بودم از موفقیت بگم ولی؛ همین که اینا رو نوشتم حالم بهتر شد. البته حال بهتر کیکه فعلا واگعی نیست:((
مطلبی دیگر از این انتشارات
دنیای جدید
مطلبی دیگر از این انتشارات
مثل رادیکال دو
مطلبی دیگر از این انتشارات
هفته ی سبز تاریک.