هفته ی سبز تاریک.

میخوام از این به بعد آنچه که در طول هفته بر من گذشته رو بنویسم به هر هفته هم یه رنگ میدم که اسم پست هم باشه.

  • خوب بریم سراغ این هفته
این هفته یکم درهم و برهم گذشت و منم توی نوشتن از شاخه به اون شاخه پریدم و زمان دقیق روزا مشخص نیست به بزرگی خودتون ببخشید دیگه:))

همیشه میگفتم اگه به گذشته برگردم با همین عقل با همین جهان بینی با همین حافظه که میدونم عاقبت اشتباهاتم چیه بازم همون کارایی که کردم رو انجام میدم چون حتی اشتباهاتم برام مفید بودن چون هر کدوم از اون اتفاقات من رو ساختن چون لابد اون اتفاقات لابد لازم بوده اتفاق بیوفتن که اتفاق افتادن اما الان، این روزا با خودم میگم واقعا برگردی عقب همین راهو میای و بازم درس نمیخونی؟و جوابش اینه که چرا میخونم.

اگه درس می‌خوندم که وضعم این نبود پس اگه برگردم عقب جای همه ی تا نصفه شب رمان خوندن ها،جای کارای بیخود، جای همه ی اون وقتی که تو اینستا دنبال دیت دوم رفتن ستاره و مرام بودم یا با دوستم راجب بد یا خوب بودن نیوشا و مجید بحث میکردم جای همه اشون درسام رو میخوندم! البته من این مرام و ستاره و اینا رو فالوو نکردم کلا دنبال بلاگرا نبودم همه ی اونا رو هم تو گروهمون با دوستام می‌دیدم.

اینستام رو فعلا حذف کردم قرار بود بعدا دوباره نصبش کنم ولی راستش دو دلم همون موقع هم بیشتر استفاده ی مفید داشتم مطالب روانشناسی رو میخوندم میرفتم لایو نویسندگی میدیدم،ولی خوب اکسپلور حواس آدم رو پرت میکنه یهو به خودت میای میبینی دو ساعت الکی چرخ زدی.

ولی خوب زمان که به عقب برنمیگرده پس مرور اونا بی فایده است تنها کاری که میتونم بکنم اینه که ادامه ی زندگیم رو هدر ندم تا جایی که میتونم نزارم از دستم بره نزارم زمان از توی دستام سر بخوره! من خودم رو دوست دارم اشکال نداره بابت اشتباهاتش میبخشمش خودش با خون دل خوردن سر امتحانات داره جبرانش میکنه.

هوا گرمه تا چند ماه دیگه قراره از سرما سگ لرزه بزنم البته اگه زنده بمونم و این جالبه نه؟

گرمه کولر هم انگار مثل من خسته است انگار جون نداره دیگه ما رو خنک کنه، یه لحظه دلم یه کلبه ی چوبی خواست که پونه خنک نگهش داشته باشه مثل کلبه هایی که تو بچگیم بودن کلبه ی همسایه هست نمیدونم چرا اینهمه رفتن به اونجا رو به تعویق ميندازم باید دختر عمه ام رو خر کنم یه روز بریم.

امتحان فنون خوب بود، تو حوزه طبق معمول با این آقای اسلام بارانی کلی خندیدم من ایستاده بودم کنار دوستم صدام زد که : مراقب شماره 4(پشت سرم یه برگه زده بود با این عنوان)سرم رو برگردوندم گفت : مراقبی مگه تو؟ برو بشین.

شوخ طبعه ولی خیلی جدی شوخی میکنه و این جالبش میکنه، پسرا فکر کنم زیادن و علاوه بر سالن سه ردیف ازشون با ما تو سلف هستن راجب سلف روز اولی که رفتم یه باد خنک به صورتم خورد ولی بوی غذا هم میومد انگار بوی غذا رو دیوارا حک شده بود. یکی از همین پسرا خیلی شیرین بازی در می‌آورد همیشه دوست داشتم بدونم تو مدرسه اشون چی میگذره و فکر کنم کم‌کم دارم متوجه میشم، دلقک بازی! همون پسره از بارانی پرسید کارت رو با چی بچسبونیم و اون خیلی جدی گفت : با کلنگ. و یهو کل سالن ترکید من میخواستم بگم : بخدا در این حدم خنده دار نبود!!

بعدش اون آخرا که فقط یه سوال مونده بودم و هیچ جوره به ذهنم نمیرسید سرم رو تکون دادم که بارانی که نزدیکم ایستاده بود گفت : چیه روشن...؟ سر تکون میدی به نشانه ی افسوس. نمیدونم منو از کجا میشناسه واقعا برام سؤاله آخه همشهری هم نیست منم که خیلی بی حاشیه ام مهم نیست ولی راستش اینکه حمید نصرتی منو یادش باشه برام جالبه، از شخصیت اون در جایگاه دبیر واقعا خوشم میاد هر وقت از اداره میومدن کلی باهاش صحبت می‌کردم اونم خیلی بامزه است ولی بامزگیش با بارانی فرق داره آرومه، ناخودآگاهه، در حالت کلی هم ابهت داره و حرفاش رو چون محکم بیان میکنه آدم ازش حساب میبره، تو حوزه هم شوخی نمیکنه و اینا باعث میشه احترام زیادی براش قائل باشم اوایل از اینکه اونهمه سخت می‌گرفت ناراحت بودم ولی بعد اون صحنه ی نماز خوندنش با کلاه اومد جلوی چشمم و بهش حق دادم داره مؤمن بودن رو در همه مراحل زندگی به جا میاره.


برای انتخاب رشته،بابام پرسید رشته برام مهم تره یا محل خدمت خوب محل خدمت یکم برام ترسناکه مناطق مرزی معمولا درگیری هست هر چند کاری به بی گناها ندارن ولی خوب سختمه، گفتم : رشته! مامان گفت : تو دو روز میریم ایرانشهر دوست نداری غر میزنی برگردیم برگردیم نمیتونی پنج سال ده سال یه جای دور رو تحمل کنی. گفتم : آره سخته ولی سی و پنج سال تدریس چیزی که ازش متنفرم سخت تره،نه؟ راستش من میخوام برم ادامه تحصیل بدم و شاید حتی انصراف ولی اول باید از یه سری سد بگذرم اما حواسم هست مثل مامان و دوستام نگم فقط قبول شم برای اولین بار حواسم به چگونگی هم هست!

بلی بلی دلخوشی این روزام
بلی بلی دلخوشی این روزام

مامان راست می‌گفت که میگم ایرانشهر رو دوست ندارم ولی حواسش نبود وقتی خودشون تنهایی میرن راحت خونه رو تنهایی تحمل میکنم چون خونه آزادم ولی ایرانشهر تو چهار دیواریم خوب اونجایی که میرمم انشاالله که باغ داره🥺 من که کلا از شهرمون بدم میاد اگه به من باشه انتقالی هم بگیرم میرم راین اونقدری دور نیست که دلتنگی امونم رو بگیره اونقدریم نزدیک نیست که آدمای شهر خودمون آمارم رو داشته باشن. البته برای انتقالی شوهر آینده یا باید فرهنگی باشه که خوب فرهنگی نمیخوام یا نظامی که خیلی خیلی دوست دارم ولی نیست گشتم نبود نگرد نیست آخ اگه باشه اگه باشه که انصراف میدم اصلا😁یا جانباز باشه که خوب من که مشکلی ندارم ولی پیدا نمیشه یا بیماری صعب‌العلاج داشته باشه که دقیقا اونی که تا الان منو نگرفته و انقدر دیر پیدام میکنه آدم سالمی نیست و تو این دسته قرار می‌گیره(خودشگیفتی در پست موج می‌زند)یه احتمال دیگه اینکه تو شهر محل خدمتم از یه قاچاق فروشِ مافیای خطرناک با نفوذ ترسناک خوشم بیاد و خونه زندگیم اونجا باشه😂موج می‌زند)یه احتمال دیگه اینکه تو شهر محل خدمتم از یه قاچاق فروشِ مافیای خطرناک با نفوذ ترسناک خوشم بیاد و خونه زندگیم اونجا باشه😂

اوه گویا داریم وارد مراحل جدی زندگی میشیم، وجدان : حالا وایسا قبول شی بعد برنامه ریزی کن.

این منم که داره درس میخونه عکسای قشنگی ندارم این روزا یجوریه انگار مال من نیستن من روزای تابستون رو با رو تخت حیاط لم دادن و آهنگ گوش دادن میشناسم من ولو میشدم رو متکا و هندونه رو میکشیدم جلوم اما حالا جای همه ی اینا کتاب دستمه و دارم میخونم : خدا نور آسمان ها و زمین است یعنی موجودات،برترین جهاد، برترین عبادت، اجرای وظیفه ی امر به معروف و نهی از منکر!

خلق و خوی شادی از وجودم گریخته ابروهایم میل شدیدی به هم آغوشی دارند و لبخند بازیش گرفته پشت پستو های فکر هام پنهان شده

راستی جدیدا دارم به دیالوگها توجه میکنم به حرفای آدما مامان بزرگ زمزمه می‌کرد : چقدر گرمه، خدایا شکرت شکر شکر نکنیم چیکار کنیم برای بندگیت.

مامان هم به بابا گفت : خاله ات راست می‌گفت خدا بنده هاش رو میبینه دچار میکنه.

(داشت راجب اینکه دوستش خاله ات راست می‌گفت خدا بنده هاش رو میبینه دچار میکنه. (داشت راجب اینکه دوستش و همسرش چقدر شبیه همن صحبت می‌کرد)

  • و خدایا منو دچار یکی مثل خودم کن.
متن تراز هفته : بیچاره آدمی که گرفتارِ عقل شد، خوشبختْ آنکه کرّه خر آمد، الاغ رفت!

تفریح هفته : شاید نشه اسم تفریح روش گذاشت ولی رفتن به خونه ی مامان بزرگ و بودن خاله اینا بعد مدت ها برام شبیه ریکاوری بود.