همون گربه کوچولویی که روی دیوار قدم میزد :)
چرت و پرت نامه | کاملا متضاد اما باهم
تو حیاط مدرسه قدم میزنم. زنگ تفریح نیست؛ ولی این زنگ آزادیم؛ البته آزاد که نه! فقط به جای اینکه توی سلول هامون حبس باشیم، توی حیاط مدرسه حبس شدیم.
هستی با صدای جیغ جیغوش صدام میکنه. برنمیگردم. با ضربه ی آشنایی که به شونهم زده میشه، یه لبخند کوچولوی ناخواسته رو لبام نقش میبنده.
برای بار هزارم ، به تموم حرفای هستی درباره فیلمایی که تاحالا دیده گوش میدم و تموم سکانس هاش رو تصور میکنم تا بتونم عکسالعمل مناسبی برای جواب به ذوق هستی نشون بدم. البته که حرفاش تکراری میشن؛ اما نمی تونم تصور کنم که ناراحتش کنم...
راستش زیاد به فیلمایی که میبینه علاقه ندارم؛ اما اون دوستمه. به نظرم به عنوان یه دوست موظفم که به علایقش گوش بدم.
برخلاف ظاهر هستی، که یه ظاهر خشک و بی احساسه، تو قلبش یه احساسات عمیق هست که نمیخواد نشونشون بده. مطمئنم توی ابرازشون مشکلی نداره. اون فقط نمیخواد صدمه ببینه... ترجیح میده تو خودش بریزه به جای اینکه بقیه احساساتش رو مثل شیشه بزنن به دیوار و به قلبش زخم بزنن. وقتی میبینم بهم اعتماد میکنه با خودم میگم که نمیتونم اعتماد آدما رو نسبت به خودم خراب کنم. همش با خودم میگم که حتی اگه من چیزی نباشم که بقیه آدما میخوان، نباید کاری کنم که ناراحت باشن اون هم از من.
علاوه بر همه اینا، هستی تنها کسی بود که وقتی گریه میکردم، سرم رو به سینهش فشار داد و بهم گفت: "نزار کسی اشکاتو ببینه... شاید درکت نکنم تو این شرایط ولی کنارتم." و هستی تنها کسیه که اگه نباشه مدرسه برام مثل جهنمه. شاید انگیزه الانم برای گرفتن معدل بیست هم، رقابت درسی بین من و هستی باشه.(البته بیشتر دلم میخواد روی اون هوشیارخواه پزی رو کم کنم که از این به بعد پزاش رو برای خودش نگه داره)
من و اون تو خیلی از چیزا کاملا نظرات و علایق متفاوت داریم. حتی سر اینکه اون شیرموز میخواست و من شیرقهوه هم دعوامون شد. اون کاملا از تکلونوژی و تقریبا هرچیزی که دکمه خاموش/روشن داشته باشه متنفره و مدام ازم میپرسه "چرا برنامه نویسی؟". اون عاشق فن بیان و مجریگریه در صورتی که من هرکاری میکنم تا در معرض توجه کسی نباشم.
من و اون کاملا متفاوتیم؛ اما الان؟ خب من خوشحالم از اینکه تنها نیستم. خوشحالم از اینکه یکی وجود داره که باهاش بحث کنم، قهر کنم و فرداش محکم بغلش کنم و اونم جوابمو بده. خوشحالم از این که یکی هست تا هروقت بهش بگم بریم بیرون از خوشحالی ذوق مرگ میشه و کلی برنامه میچینه که معمولا بعدش به هیچکدوم از برنامه نمیرسیم و بیرون رفتن هم کنسل میشه(*خنده) ولی خب مهم اینه که هستیم.
و هستی همچین آدمیه.. :))
پ.ن: قرار بود که کاملا یه چیز متفاوت تر بنویسم اما انگار قلمی که قبلا باهاش مینوشتم رو از دست دادم.
پ.ن: منتظر باشین چون گربه برگشته و میخواد بترکونه=))
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلام من هنوز همین جام
مطلبی دیگر از این انتشارات
هفته ی سبز تاریک.
مطلبی دیگر از این انتشارات
هست را اگر قدر ندانی می شود بود! (4)