آقای (سابقاً) راوی
برسد به دستِ محسن چاوشی
حقیقتا نمیدانم گذشتگان که نامه مینگاشته اند و حرفهای خود را با کاغذِ کاهی و قلم، مکتوب و جاودان میکرده اند، با چه ادبیات و لحنی حرف میزده اند. البته بهگمانم بسته به مخاطبِ نامه، لحن نیز باید تغییر کند. مثلا با مادر یا پدر یک جور، با خواهر و برادر و دوست و رفیق و خویش و قوم یکجور، و با معشوق و محبوب هم یکجور. اما حالا، سوای از اینکه لحنِ این نامه چگونه است و چگونه باید باشد، من میخواهم با لحن و ادبیات خودم با تو سخن بگویم؛ تویی که هیچیک از نسبتهای بالا را با من نداری؛ آقای محسن چاوشی.
حالا که میخواهم حرف بزنم و قصه را بگویم، پس بگذار از اولش بگویم. از سنتوری. بله. «علی سنتوری». و باید بگویم از آن شب به بعد، یعنی از شبی که من فیلم سنتوری را دیدم، زندگیام آغشته شد به یک حنجرۀ طلسمشده و یک سنگِ صبور. به یک صدای نامعمول. به یک انسان که معلوم نیست از کدام جهانِ دیگری بر سر ما آوار شده و شروع کرده است به آوازخوانی و کوچههای کیهان را از صدای روحخراشِ خودش پُر کرده است و هر چه هم پیش میرود، دست از این پیشۀ بیرحمش بر که نمیدارد هیچ، آن را قوت و صحت میبخشد.
من تو را، آقای چاوشی، از آن شب به بعد، زندگی کردهام. راستش را بخواهی، اگر خدا نمیبود، تو اولین همدم و غمخوار من میبودی در تنهاییها و دلگرفتیها و مصیبتهایی که تحمل میکردم. اما تا میتوانی به خدا رشک بورز که اجازه نداد این مقام، به اسارتِ دستانِ تو در بیاید. کسی چه میداند، اصلا خود خدا هم تو را برای من خلق کرد. خدا تو را در آن نیمهشبهای تنهایی، که شبِ شهر را و تاریکی و خوابِ مردمانِ آن را در عُزلتِ محضِ خودم تماشا میکردم و در حیرتِ سکوتِ آن فرو میرفتم، به سراغِ من فرستاد؛ که نکند هوای کارهای دیگری به سرم بزند. که نکند بیش از حد در آن تاریکی غرقه شوم و حالِ مریضم بدتر از آنچه هست شود.
بله آقا محسن.
شما دوستِ ما هستی. نوا و حنجره و خشهای اَبَدی و آسمانی صدایت، جانِ ما بود آقا محسن. و هست. هرچند وجود تو گاها نتیجۀ عکس داشت و غلیانات احساساتِ من را بیشتر و گداختهتر میکرد و دردِ فراغ را سوزانتر. اما خب؛ همان هم شیرین بود. مثل شیرینیِ ترسی که انسان هنگام سقوط از ارتفاع دارد.
میگذرم از انبوه قطعاتی که از تو شنیدم و نوشِ جان کردم. و قصد دارم برسم به یک نقطۀ عطف. که بهگمانم خودت هم به "عطف" بودنِ آن اذعان و اعتراف داری. بعد از شنیدنِ آن قطعه بود، که چشمانِ من دیگر مثل سابق نشد. چشمانِ من، آهن انجیرهای تمام باغهای زمین را با خود و در خود میکشید؛ و دستانم تبدیل شده بود به حلقهای کوچک از حلقههای زنجیرِ عموزنجیرباف.
من نمیدانم این قطعه، تکّۀ کدام شهابسنگِ آسمانزدهای بوده است و در کدام یک از بارشهای رعدآسای آسمان پایش به زمینِ ما باز شده است. و من آن را همیشه، اگر میسر میشد، در ارتفاع گوش میکردم. در بالاترین طبقه. از پشتبام هم بالاتر. آنجا که معمولا با نردبان به سراغش میروند. و من آنجا، زنجیرهای تو را، زنجیرهای صدای تو را بر دوشم حس میکردم. و انجیرهای قلمِ حسین پناهی را. و چه ترکیب نابی! چه تلفیقِ بینظیری! چنان قلمی و چنین حنجرهای و چنان نوایی! عرش را به لرزه میاندازد.
بهقول مادرم، اصلا انگار این چاوشی حالش روبهراه نیست. انگار جورِ دیگری است. گویا تعلقی ندارد و تفاوتی در خود دارد با دیگران. و مادر من تنها با یکبار شنیدنِ خزانترین قطعۀ تو، یعنی «سالِ بیبهار» چنین حرف و نکتهای را بر زبانِ سبزش جاری کرد. وآنگاه از من چه انتظاری داری؟ منی که دقایق و لحظاتِ بسیاری را با تو سر کردهام!
و اما تو، من نمیدانم که چگونه جورِ دیگری شدی. این چه چرخشی است که تو در خود ایجاد کردی و چگونه است که سرِ همۀ شنوندگانت را گیجاندهای و خودت هنوز خلسهوار در عمق و فحوای آن چرخش، سماعِ سرخ میکنی؟
تکتک لحظاتِ خواندنت، مکثکردن و حملهکردنت، تمامش اثری میگذارد بر آدمی، بر دل و ذهنِ آدمی که لرزه، کوچکترین پسلرزۀ آن است. و تو که بهقول یک انسانِ شریفی که در ثنای تو سخن میرانْد، برای تمامی حالات و اوزان انسان، برای فراز و فرودهایش، برای هلهله و سوگواریهایش، برای فراغ و وصالش، برای انتزاع و انتقادش و خلاصه برای اکثر لحظاتِ این انسانِ پُرسودا حرفی برای گفتن داری. اما تو، زمانی که با آن خاکارّههای حنجرهات شروع میکنی از عشق و محبوب و معشوق میخوانی، آنگاه خاکِ عالم را به سر میکنی. آن غم و اندوهِ بیپایانِ خشها و ایستهای صدایت، آدم را، عاشق را، نگونبخت میکند.
آدم اگر کسی را، محبوبی را حتی فقط در گوشۀ دل و ذهنش هم داشته باشد و به صدای آقایی که شما باشی گوش کند، باید خودش را برای یک پیکار حاضر کند. پیکار و درگیری با حملاتِ احساس و عاطفه. اگر هم نه؛ ذهن و دل و روانِ آدمی خالی از محبوب و معشوق باشد، باز هم جان سالم به در نخواهد برد و دست کم حسرت میخورد که چرا کسی را ندارد که اینچنین چاوشیوار، برایش به اندوه بنشیند و در فراغشْ سیاهپوش و سیاهرو، و در وصالش فدای او شود.
من مطمئنم که تو، چاوشی، از شنیدن آهنگهای خودت اِبا داری. میترسم آنها را بگوشی و بعد هم جامِ زهر را بنوشی و به آوازهخوانی و آوارگیات پایان دهی. پس اگر میدانی اینچنین میشود، بیا و بارِ سنگینِ شنیدنِ معجزههایت را بر دوش ما بگذار. آنچنان که تابهحال گذاشتهای. و بِبُر بهنامِ خداوندت؛ که خواهینخواهی، لطفِ خنجرِ ابراهیم، به تیزبودنِ احکام است. و تو در این دنیا، یک حکم را بیشتر نباید اجرا کنی؛ و آن هم این است که در پس و پیشِ کاروانِ جهان، پیاده گَز کنی و چاوش سر دهی و رسالتت را به جا آوری و شوریدگی و شیداییِ آدمیان را فزونی بخشی. و ابزارت، همانا حنجرۀ تیز و برندهات است. که شیرها و یوزپلنگها و عقابها در برابرِ این بیرحمی و عریانی، حقیقتا که عرصه را بر خود تنگ میبینند و غرشی از سرِ بیصبری سر میدهند و به لانه و خانۀ خود پناه میبرند.
و اما محسن جان؛ من هنوز، هنوز بخش کوچکی از تو را و معجزۀ صدایت را (که فیالواقع چیزی فراتر از صداست و از یک آگاهی و بینش و بصیرتِ فراانسانی و فرامادی نشات میگیرد و ناشی از یک شهود و ارتباطِ آسمانی است) کشف کردهام. من، باید ببخشیام، اما تازه چند روز است که زندگیام را به خنجرِ تیز و زهرآگینِ ابراهیمات آغشته کردهام. که البته این خجسته واقعهای است. چون حتم دارم اگر زودتر از اینها با آن مواجه میشدم، فهمِ من از این اثرِ فراهنری و فراانسانی، ناچیزتر از آنچه هست میشد.
حالا که داری حرفهایم را میخوانی و کاری هم به لحنِ این نامه نداری و به چیزی هم خُرده نمیگیری، سلامِ من را به آن بزرگمردِ آنجهانی برسان. همو که شاید اگر همگام و شانهبهشانۀ تو کاروانِ جهان را همراهی نمیکرد، برآیندِ کار چیز دیگری میبود. آری؛ حسین صفا را میگویم. آن لغزانندۀ بیملاحظۀ کلمات و خصمِ بیرحمِ معانی و مفاهیم. همان شاعرِ ناقضِ قواعدِ بَشَری. که حضور او در کنار تو، یحتمل جای خالیِ حسین پناهیِ شاعر را در این جهان پُر میکند. خلاصه که این نامه را، که دلم میخواست بوی کاغد بدهد و پُر از خطخطیهای ناموزون و لکههای جوهر باشد، دارم الان به پایان میرسانم. یعنی تلاشم را میکنم که اینچنین شود.
میدانی محسن؛ ماها، من و تو و کسانِ دیگری که مثل ما هستند، اصلا پسر شدیم، که در آرزو و در حسرت بمانیم؛ و اگر خدا قبول کرد، در همان حال بمیریم. و دارم فکر میکنم که شُکر خدای را که تو را بهحق پسر خلق کرد. بعید میدانم ما پسرها، بدون تو میتوانستیم «آن دیگری» را آرزو کنیم. هر چه باشد، تو یارِ ما بودی. غمخوار و رازدار و همصحبت ما بودی. محسن جان، تو جانِ ما بودی.
کارِ نامهنگاریِ من اینجا با تو تمام نمیشود. بههیچ وجه. این فقط یک گزارشی بود از آنچه این چندماه، پس از تماشای علی سنتوری و شنیدنِ سنگِ سخت و صبورت، برایم رخ داد. و بهگمانم مسیرم و کارم با تو طولانیتر از این حرفها باشد و ترسم از این است که دیگر "نامه" کفاف کار را ندهد.
من را میبخشی بابت این اطنابِ شیرین. اما چه کنم. حرف دارم و حرف را هم اگر نزنی، غمباد میشود و دیگر با شنیدنِ صدای تو نیز، آن را درمانی نیست. و من اطناب را به یک خداحافظیِ تلخ و زورکی ترجیح میدهم.
چند وقتی است که همزیستیام با تو، نزدیکتر و شدیدتر شده است. دیگر بهندرت صدایی بهغیر از صدای تو را در ذهنم راه میدهم. نمیدانم این سفرِ دیوانهوار به کجا ختم میشود و رخنه و نفوذِ تو در حالات و احساسات و اندیشههایم تا کجا پیش خواهد رفت.
حتم دارم روزی این نامه را، این حس و دل و ذهنِ خالص را خواهی خواند. انتظار هیچ پاسخی از تو ندارم؛ اصلا. همین که بخوانی برایم کافی است؛ اول آهنگ و قطعههای نو، و بعد هم این نامه را. من میفهمم که نامه را خواندهای یا نه. از میان فریادهایت در گوشم، نجواهایت در ذهنم، تو را حس میکنم که داری پاسخ من را میدهی. پاسخ تو را از لابهلای گذشته، از میانِ ترانههای سالیانِ مدفون در زیرِ خاکِ ابدیت، میشنوم. تو زندهای و حاضر. همینجا. در کنارم. و سنگِ صبور غمها هستی. و از طوفانهای روانم خبر داری و آنها را میشنوی. آنچنان که من برخی از طوفانها و طغیانهای تو را، از میانِ آوازهایت شنیده و حس کردهام.
_____________________________
به تاریخِ 1400/11/17
مطلبی دیگر از این انتشارات
که منِ دلشده این رَه نه به خود میپویم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
Live | Love | Leave ?
مطلبی دیگر از این انتشارات
شُبک^^