آقای (سابقاً) راوی
حج حسین | بخش اول
شاید تا حالا کسی برات نامه نداده باشه. یا شاید اگرم قبلا نامه گرفتی، به اندازه ی این قصه ای که میخوام برات بگم طولانی نبوده باشه. معمولا داخلِ نامه ها، حال و روزشون رو توصیف میکنن دیگه؟! مگه نه؟ خب منم میخوام حال و روزم رو برات بگم. البته با چند سال تاخیر. حقیقتش این حال و روز، چند سالی میشه که راهِ گَلوم رو سد کرده و آزارم میده. حتما میپرسی چرا همون چند سال پیش خودتو راحت نکردی؟ خب شاید بلد نبودم و نمیدونستم باید چیکار کنم. البته تقلاهایی هم کردم؛ ولی بی فایده بودن. برا همین بیخیال شدم و صبر کردم. فکرکنم الان وقتش رسیده. وقتش رسیده که حسابی از عزا در بیام. هر چند میدونم در نمیام. ولی خب دیگه. چه میشه کرد. آماده ای؟
بسم اللّه
بهش میگفتیم حج حسین. البته قبل از اینکه بشه حج حسین، جوجه لات بود و لاتیش رو پُر می کرد. بعد که بیشتر افتاد تو وادیِ هیئت و بسیج و سیدرضا و اینا، توبه کرد. نه اینکه قبلِ توبه خیلی خلاف باشه ها. نه. اون موقع ها مث ما بود. برزخی بود. ولی یکم که گذشت تکلیف خودش رو مشخص کرد. ولی خب رگه هایی از لاتی توش بود. اما بعدِ توبه ش لوطی شد. یه دماغ عقابی بزرگ داشت. اوایل سیبیل میذاشت. صورت رو سه تیغ میکرد و میخواست سیبیلاش رو به رخ بکشه. ولی بعدش ریش گذاشت. دیگه هم ریشش رو نزد. یعنی وقت نشد. ولی وقتم میشد نمیزد. اره مطمئنم نمیزد. ریشش تقریبا همیشه آنکارد شده بود و با وجود اینکه خیلی پُرپشت نبود، جلوه ی قشنگی به صورتش میداد. هیکلشم ماشاللّه چهارشونه بود و قدش بلند.دماغ عقابی و ریشِ پَر کلاغی و هیکل چهارشونه و شلوار شیش جیب و چفیه و موتور هوندا. اینا موارد تشکیل دهنده حج حسین بودن.
یادم نمیره هیچ وقت. اولین روزِ مدرسه بود. یعنی اولین روز دبیرستان. سه چهار سال پیش. همه اومدیم تو کلاس و هاج و واج یه گوشه ای رو پیدا کردیم و نشستیم. بالاخره اشنا نبودیم باهم. هرچند بعضی بچه ها بودن که قبلا تو راهنمایی باهم درس میخوندن. اما بازم اکثرا غریبی میکردیم و کاری به کار هم نداشتیم. طبیعی هم بود. حج حسین اومد بغل من نشست. اگه اشتباه نکنم روی نیمکت اول یا نیمکت دوم از سمت چپ بود. فرض کن با اون قدش_ماشاللّه_ جلوی کلاس نشسته بود. میدونی. خیلی ساکت بود. کلا ادم کمرو و کم حرفی بود. مث ماها پررو نبود. اصلا اهل جر و بحث نبود. به خصوص با معلما. قبل توبه ش هم اگه لاتی پر می کرد، حباب بود و بیشتر برای مسخره بازی. فقط قیافه ش غلط انداز بود. وگرنه در میدانِ اعمالِ خبیثه، حرف چندانی برای گفتن نداشت. داشتم میگفتم. اومد و بغل من جاگیر شد. با علی _ هم محله ای و رفیقش_ باهم ثبت نام کرده بودن رشته معارف و از شانسِ داغونشون جفتشون تو دو تا کلاس متفاوت افتادن. حج حسین اومد تو کلاسی که من بودم و علی رفت تو اون کلاس. اخه کلا دو تا کلاس بیشتر نبودیم. بعد یادمه همون اول کار که نشستیم توی کلاس، توکلی _معاونِ شریفِ مدرسه_ اومد گفت اگر کسی میخواد کلاسش رو جابه جا کنه همین الان میتونه عوض کنه. منم دیدم یکی داره از دم در با حج حسین حرف میزنه که بیا اینور و فلان. ولی گوش نمیکرد. نمیدونم چرا ولی موند تو کلاس ما. راستش من همون اوایل ازش میترسیدم یکم. نه خیلی هیکلی و با ابهت بود، برا همین جذبه خاصی داشت. ولی با این همه همون اول که دیدم نمیره تو اون کلاس پیش علی، بهش گفتم خب پاشو برو. چرا نشستی. ولی قبول نمیکرد. یادم نیست چرا نرفت. فکرکنم علی هم یادش نباشه. ولی زیاد اهل پافشاری و اصرار نبود. خیلی کم پیش میومد برای یه چیزی جر و بحث و اصرار کنه. حالا یادم نیست که علی اومد تو کلاس ما یا نه. اما اینو یادمه که حج حسین نرفت. موند. البته علی سال بعد اومد تو کلاس ما. و اومدنش همان و شیطنت ها و کِرم ریزی هاش هم همان. حج حسین سال اول زیاد کاری به کسی نداشت. چون زیاد با کسی آشنا نبود، خب طبیعی بود که مثلا زیاد شیطونی هم نکنه. اما وقتی سال یازدهم علی اومد تو کلاس ما، حج حسین هم شیطنتش زد بیرون. انگار که فقط منتظر یه شریک جرم بود. یه بند با علی با هم پچ پچ میکردن و دوتایی میخندیدن. عاقبتم این خاله زنک بازی کار دستشون داد و سر کلاس اَمجدی _معلمِ خاصِ ریاضی_ داد و هوار معلم بلند شد. البته ماهم در این امر باهاشون همکاری کرده بودیم. حالا سوای از اینکه معلمه هم خیلی حساس بود و مثلا میگفت کسی عطسه بکنه از کلاس بیرونش میکنم _به جان خودم بیرون میکرد_ ولی علی و حسین هم دیگه پدر همه رو درآورده بودن. تا جایی که معلمه بنده خدا قهر کرد و از کلاس رفت بیرون. بعدم مصطفی_مدیرِ سالمند دبیرستان_ اومد گفت چیکارش کردین قلبش درد گرفته و چرا اذیتش کردید و این حرفا. خب طبیعی بود که ماهم می خندیدیم. البته میگم که، معلمه هم زیادی حساس بود.
سال اول _دهم_ با حج حسین زیاد رفیق نشده بودم. بیشتر با دو سه نفر رفیق بود. سرش به کار خودش و علی گرم بود. البته با رسول هم رفیق بود. یکی دیگه از لاتی پُر کنای مدرسه که با گیوه و سه مار میومد مدرسه. اونم از کجا؟ از بیرون شهر. اما حسین از سال دوم که یکم فازش عوض شد و لاتیش خوابید، بیشتر با هم رفیق شدیم. میگم عوض شد یعنی عوض شدا! اصن یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. انگار دیگه این حسین ، اون حسین سابق نبود. واقعا شده بود حج حسین. فازِ عرفانی_معنوی برداشته بود. همش با آخوندای مدرسه و آقا مجتبی _معاون پرورشی و فرهنگیِ مدرسه_ صحبت میکرد و مشاوره می گرفت. میگم که. اصن این بشر ز کل متحول شده بود. البته اینجوری هم نبود که مثلا قبلش آدمِ لُختی و عوضی ای باشه ها. همین مثِ ماها بود. متزلزل. اما همین گذار از تزلزل به تعلق و یکرنگی، خودش خیلی جَنَم میخواست. که ما نداشتیم. و احتمالا هنوز هم نداریم. ولی حسین داشت.
دقیق نمیدونم تو تابستونِ بین دهم و یازدهم چی گذشت بهش. اما فکرکنم آشناییش با شهدای مدافعان حرم خیلی تاثیرگذار بود. به خاطر همینم بود که از کلاس یازدهم به تکاپوی سپاه و گزینش و پایگاه و اینا افتاده بود. نمیدونم شایدم قبلش این دغدغه رو داشت. به هر حال اره دیگه. دیوونه شده بود. آرزوش این بود بره سوریه و در راه بانوی دمشق جون بده و به قول خودش:«بِری اون جلو جلو ها، شهید بشی هیشکی نتونه برگردونتت و بعدم خودت بمونی و آقات...» . بره مث جواد محمدی بشه. جواد رو خیلی دوست داشت. اخه روحیاتشم به اون میخورد تا حدودی. تو حرفاش هم یکی در میون نقل قول بود از محسن حججی و ابراهیم هادی و این شهید و اون شهید. پالایش نفس رو شروع کرده بود و در تلاش بود تا بتونه شهادته رو بگیره. هر هفته هم مناجات خوانی ها و هیئتای سیدرضا نریمانی و بعدم تا نصفه شب سیاحت توی گلستان شهدا شده بود برنامه همیشگیش. البته خب ماهم نمیذاشتیم کارش رو کامل انجام بده. به هرحال کمی انحراف و گند زدن توی برنامه شهادتش یه چیز طبیعی بود و اصلا یکی از کارکرد های رفاقت همینه. اخه ببین، سخت هم هست. نمیشه که توی این دوره زمونه قدیس بشی. همونایی هم که شهید شدن خاکستری بودن رفیق. سفیدِ مطلق که نبودن. و خب توی جمعای رفاقتی و دوستی بالاخره مسخره بازی و خنده و جفنگ هست. تازه فرض کن ما که بچه معارفی بودیم و بیشترمون فقط حول و حوش فلان مداح و فلان هیئت صحبت میکردیم. حالا گهگاهی هم معلما رو مسخره میکردیم و سر هم قِر میومدیم. یعنی جمع هایی که حج حسین توشون بود بیشتر این شکلی بود. البته یه سری جمع های دیگه هم بود که حج حسین اصلا پاش رو نمیذاشت اونجاها. چون میدونست اگه یه لحظه بیاد و بعضی حرفای ما رو بشنوه و با بعضیامون هم کلام بشه، یه چندصد سال باید بدوعه دنبال شهادتش.
پاتوق اصلیش هم شده بود پایگاه بسیج بود و هیئت و گشت. شبای محرم هم یا می رفت هیئتِ سیدرضا نریمانی یا میومد خیمه ی مکتب الحسین پا روضه حمید علیمی. من محرما سیدرضا نمی رفتم. اما خیمه ی مکتب که می رفتم، بعضی شبا حج حسین رو میدیدم. یه بار نصف شبِ تاسوعا یا عاشورا بود فکرکنم. بعد جلسه از خیمه که اومدم بیرون و می خواستم برگردم خونه، دیدمش پشت موتور نشسته و چفیه رو بسته به پیشونیش. علی هم باهاش بود. رفتم سمتش و سلام علیک و احوال پرسی. همون دورانی بود که فازش تغییر کرده بود. دست و بغل شدیم و قبول باشه گفت و اون لبخندِ همیشگیش هم که بعد از توبه رو صورتش بود به چشم میخورد. پیدا بود توی هیئت خیلی سیمش وصل شده بود.
خونه شون خیلی دور بود. کلا به همه جا دور بود. چه به مدرسه، چه به هیئت حمید علیمی چه به گلستان شهدا و مهم تر از همه به حوزه ی امتحان نهایی.
اخر سر هم همین دوریِ راه کار دستش داد.
خلاصه که حج حسین با اون قامت و هیبتِ مسیحایی، جای شکی برامون نذاشته بود که هرجور هست شهید میشه. حداقل من که مطمئن بودم شهید میشه. کلا من بعضی وقتا گیر میدم به بعضیا و میگم حاجی تو اخرش شهید میشی. حالا یکی نیست بگه تُ توی کار خودت موندی؛ اونوقت برای بقیه پیشگویی میکنی؟ ولی خب دیگه. داخل مدرسه گیر داده بودم به حج حسین و احسان و یکی دوتا دیگه که شما اخرش شهید میشین. حج حسین رو با اطمینان بیشتری میگفتم. احسان که هنوزم هست _هرچند احتمال شهادتش قوی تر شده_ اما حج حسین رفت. یعنی دیگه نیستش.
مطلبی دیگر از این انتشارات
که منِ دلشده این رَه نه به خود میپویم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه به سالاروفسکی | دربارهٔ نوشتن و لذتجویی
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای دختر جنوب و تمام کسانی که بی خداحافظی رفتند.