آقای (سابقاً) راوی
که منِ دلشده این رَه نه به خود میپویم...
بویش را حس میکنم. چیزی نمانده است که آن روزها سر برسند. الان طبق معمول باید بگویم "انگار همین دیروز بود". در حالی که نه؛ نبود. درست و دقیق همین یک سالِ پیش بود. همین سیصد و شصت و چند روز پیش. که همهی لحظات و دقایقش را با اجزای روح و بدنم حس کردم. که گذرِ پیکرِ سنگین و لاشهایِ آن را بر چروکهای پیشانیام تحمل کردم. که جورِ دیگری بودم. و آدمها نیز. خیلیهایشان بودند. و خیلیهایشان هم نیستند. آنهایی هم که هستند، جورِ دیگر و آدم دیگری شده اند. دگرگون گشته اند. جهان به اندازه تکتک لحظات و تیکتاکهای این سیصد و شصت و چند روز تغییر کرده است. و این خیلی رعبآور است.
همینکه به پشت سرت نگاه میکنی و در این رهاوردِ مرگ و نیستی نظر میکنی، و میبینی که هنوز زنده و سَرِپا ای، خیلی ترسناک است. که چگونه توانستی در این راه قدم بگذاری. که چگونه در این مسیر دوام آوردی. که چگونه در این هستیِ عظیم و ساکت و محض، توانستی تاب و توانِ ادامه دادن داشته باشی و شب را روز و روزت را شب کنی. و از نقطهی «الف»، به نقطهی «ب» برسی. و خودت را نفسزنان بهجلو هدایت کنی. و اینکه ندانی آیا به اندازهی کافی این مسیر را "خوب" پیموده ای یا نه؟ چون مسیر، خواهناخواه طی میشود. آبِ رود همیشه در جریان است. ولی این من هستم که باید ببینم به اندازهی کافی توانستهام از تماشای سنگهای زیبای کفِ رودخانه لذت ببرم یا نه؟ توانسته ام با ماهیهای رنگارنگ و پُرجُنبوجوشِ غلتان در آب دوست بشوم؟ توانسته ام آلودگیهای کفِ رود را بپالایم یا نه؟ وگرنه ایستادن و فراموش کردنِ جریان آب را که همه بلدند.
به نظرم نقش زمان را باید نهایتا به همان صدای آزاردهنده و تکرارشوندهی ساعتهای دیواری تقلیل داد. نباید خیلی به آن پرداخت. نباید خیلی در آن عمیق شد. چرا که اگر خوب در باطن و وجود آن غرقه شوی و تمام ذهنت را از آن پُر کنی، تنها چیزی که عایدت میشود ترس است. ترس از چرخشِ بیوقفه و وحشیانهی هستی و زمان. و آن تاثیراتی که بر تو میگذارد. هراسِ اینکه این هرجومرجِ محض، در حال گذر است و ذرهای به ما اهمیت نمیدهد. نه تنها ما، که برای میلیاردها انسانِ پیش از ما نیز پشیزی ارزش قائل نشده است. متوجه قضیه هستید؟ کجایند آن همه آدم؟ آن همه رعیت؟ آن همه مغز و قلب و صورت و پیکر؟ مگر چند درصد از آنها در جهان و تاریخ جاودان شدند؟ مگر چند درصد از آنها امروز شناخته میشوند و یاد و خاطرهشان همچنان زنده است!؟
کجاست آن همه زحمت و تقلا و تلاش و بیگاری و کار و استثمار و ظلم و قتل و کشتار و تجاوز به روح و جسمِ انسانها؟ سرانجامِ آنها چه شد؟ تفاوتِ ظالم و مظلوم و فرادست و فرودست کجا رفت؟ فقدان عدالت و فقدانِ توجهِ این جهان را حس میکنید؟ میبینید تا چه حد ما دور افتاده و کوچک و مضحک هستیم؟ آری. برای همین است که میگویم بیاید بیخیالِ تأمل در زمان و گُذَرانِ آن بشویم. چرا که نهایتا فقط ترسی هستیشناختی بر ما چیره میشود. هرچند اگر همیشه اندکی از این ترس را در خود نداشته باشیم و زیاده از حد بیخیال آن بشویم، عین همانهایی میشویم که در رود ایستاده اند و جریانِ آب اندکْ احساسی در آنها ایجاد نمیکند و شاید حتی به جایی برسند که وجود آب و جریان آن را انکار کنند!
خلاصه.
بگذریم.
اصلا بحثم چیز دیگری بود. داشتم از یکسالِ پیش میگفتم. زمانی که با اینجا، این سایت / وبلاگ / بستر / اجتماع بیگانه بودم. زمانی که روحم هم از وجود چنین زیرینشهری اطلاع نداشت. و حتی شاید خدا هم نمیدانست که قرار است روزی در این زیرزمین، یک چاردیواریِ محقری برای خودم دستوپا کنم و چند وقت یکبار پلاکاردی دستم بگیرم و ادعایی بکنم و حرفی بزنم و چیزکی بنویسم و سرِ ملت را به درد آورم. پارسال همین روزها بود که نهایتْ بسترِ من برای «انتشار»، اسلایدهای استاتوسِ واتساپ بود. که با رسمالخطی دربوداغان و قلمی خام و سری پُرسودا، گاهگاهی در آن مینوشتم. در واقع همان هم به ندرت اتفاق میافتاد. و اما قصهی من به کجاها که نکشید. به جایی کشید که نیمفاصله برایم از بدیهیات و در عین حال الزاماتِ نوشتن شد و صد پله مهمتر از آن، نفْسِ نوشتن برایم یک وظیفهی روزانه و تعیینکننده شد.
همین روزها بود، دقیقا یک سالِ پیش، که نمیدانستم باید خودم را برای سفری اودیسهوار و سرگیجهآور در این سرزمینِ لایتناهی که ویرگول نامنداش، آماده کنم. سفری که من را به وادیهای بسیاری کِشاند و با کَسانِ بسیاری آشنا ساخت و زندگیِ من را و احیانا ایشان را به خاطرِ این آشِنایی، دگرگون ساخت.
آه. چه اسمِ دردآوری ست؛ ویرگول. چند ماهی ست که از بیرون و از بالا و به عنوان یک غریبه به آن نگریسته ام. زیادی در دلِ آن جا خوش کرده ام.
اما الان که بهتر آن را تلفظ و در ذهنم تداعی میکنم، میبینم که بخش زیادی از روزهای پشتِسرَم پر بوده است از آن. بیشترِ دقایق زندگیِ یکسال گذشتهی من با ویرگول پیوستگیِ سختی داشته است. همه جا با من بوده است. همین افسونِ فراگیر که سرتاسر زندگی ام را متأثر کرد. و چه نقش عمیقی که در روزگارِ من نداشته است. و چه ماجراهای خوب و بدی که بر سر زندگیِ من آوار نکرده است. و چه آمالی که در ذهن من خلق نکرده است.
و اما به روزهای اول که فکر میکنم، یعنی آن اوایل که داشتم مراحل ثبتنام در ویرگول را طی میکردم و آن دُکمههای حیاتی را با بیخیالیِ نسبی فشار میدادم، یاد و حالوهوای روزهای اول مدرسه برایم تداعی میشود. دقیقا مثل همان است. یک حس سردِ پاییزی که اندک لرزهای هم بر تنِ آدم میاندازد. لرزهای ناشی از هیجاناتِ لبریز شدهی آدمی. و آن حس غریبگی و نویی. که هم در روز اول مدرسه بود و هم در روز اول ویرگول. البته غریبگی از نوع جذاب و لذتبخشِ آن. و اینکه نمیدانی قرار است چه چیزهایی به سرت بیاید. چه تجربههایی کسب کنی. چه ارتباطاتی برقرار کنی. چه مسیرهایی بروی و چه ماجراهایی را از سر بگذرانی. از این نظر، روز اول مدرسه و روزهای اول ویرگولی شدن، برای من خیلی به هم شبیه هستند.
روزهای اول ویرگول برایم مثل روزهای اول دبستان است. و «من»ای که الان آن روزها را به یاد میآوَرَد، باید اوایل دبیرستان باشد. این فاصلهی یک ساله به اندازهی چندین سال گذشت. فرایندِ رسیدن از خامی به پختگیِ نسبی، در اینجا برایم سریعتر رخ داد. و حال دقیقا نمیدانم چه موضعی باید نسبت به این پیچِشِ تاریخیِ زندگانیام داشته باشم. اما نظر خودم را بخواهی باید بگویم که تا الان یکی از یا شاید مهمترین پیچشهای زندگیام همین ورودِ اتفاقی و ناگاه بوده است.
بله دوستِ من.
تا این حد جدی و تاثیرگذار. شاید ویرگول برای شما آنقدر هم موثر و مهم نبوده باشد و در کنار بسیاری دیگر از بسترها و فضاها، جایی باشد که در آن فعالیت میکنید. و اصلا شاید گاهی هم آن را فراموش کنید. اما برای من اینگونه نبوده است. برای من تعیین کننده بوده است. حکمِ صبحِ روزِ اولِ ماهِ مهرِ یک دانشآموز را داشته است. و از این رو پیچشی ست تاریخی.
و ویرگول از همان ابتدا با من مهربان بود. و روی خوشی به من نشان داد. منظور از ویرگول هم بیشک کاربران و نویسندگانِ آن است. وگرنه ویرگول به مثابه مدیران و گردانندگانِ آن که به جز گروهی از افرادِ بیتوجه به محتوا و کاربر که چیز دیگری نیست.
همان اول که آمدم، گویا همۀ افرادی که برای نوشتههای متوسط من وقت میگذاشتند و آنها را میخواندند و میپسندیدند، در نهانِ ذهنشان میدانستند که این تازهواردْ آیندهای دارد. این نوقلم را مسیری است که تازه در اول آن قدم گذاشته است. پس نباید او را رها کرد. باید او را حمایت کرد. باید او را امید بخشید. تا شاید به مسیر دلخواهِ خود اندکی نزدیکتر شود. آن نیکوسِگالان با خود گفته اند شاید از میانِ این دهها کاربری که در طول زمان میآیند و میروند، برای همین یک نفرْ بلندپروازِ خیالپرداز، ویرگول حکمِ سکوی پرواز را دارد. شاید ویرگول برای او آغاز یک مسیرِ بسا وسیع و مهم و سرنوشتساز باشد. و بیشک اگر این افراد و این پشتیبانانِ بیمزد و مواجب نبودند، من یا الان اینجا نبودم، یا از چیزی که هستم ناچیزتر و ضعیفتر میبودم.
اما ویرگول برای من هیچگاه هدف نبوده و نیست. ویرگول تختهسیاه است. که باید در آن مشق کرد. این بدان معنا نیست که آنچه من یا دیگران در اینجا مینویسیم، بیارزش و دورریختنی ست. به هیچ وجه. بلکه خیلی اوقات روی همان تختهی سیاه هم حماسههایی زاده میشود و یادگارهایی بر جای میماند. اما خب تختهسیاه نمیتواند چندان پایدار باشد و گچهای نقششده روی خود را تا ابد حفظ کند. بلکه چیزی دیگر را نیاز است. که مرحلهای فراتر از آن است.
ویرگول برای من همان تختهسیاهِ ارزشمند و رشددهنده است. که اگر نمیبود، نمیدانستم عقدهها و حرفها و فحشهایم را چگونه سرِ دنیا و زندگی و دوست و آشنا و معلم و مدرسه و آینده خالی کنم. اگر نمیبود، نمیدانستم که بین دو زنگ، شیطنتهای ذهنیام را کجا تخلیه کنم. کجا نقاشیهای بیمعنا و مزخرف بکشم. کجا اسم معلمها و دوستهایم را با القابِ مضحک و گاها مبتذل مسخره کنم. کجا با خطِ بَدِ خود «بسم الله الرحمن الرحیم»های خوشگل بنویسم. خلاصه که نمیخواهم خیلی یاد و خاطرهی کلاسهای انشا را برایتان زنده کنم؛ اما مزیتها و کارکردها و خواصِ ویرگول برای من واقعا غیرقابلاغماض است.
از آنجایی که ما آدمها استاد دلتنگی و ساختن تخیل از گذشتهی خود هستیم، یا حداقل من اینچنینام، باید بگویم که دلم تنگ آن روزهای اول شده است. همان روزهایی که اولین بازخوردها را گرفتم و اولین پَسندها را. اولین غریبگیها را و اولین تجاربِ ارتباط در فضای وبلاگی. که همیشه یکی از فانتزیهایم بود.
و دلم تنگِ آدمهایی ست که همان روزها بودند و امروز یا نیستند، یا کمتر هستند و احتمالا زندگی خیلی هم خوب با آنها تا نکرده است. نمیخواهم از فرد خاصی نام ببرم. احتمالا خودشان میدانند. یا شاید هم ندانند. که فرقی نمیکند. چون من میدانم و در ذهن و روح و روانم قدردانشان هستم. در کل میخواهم این حسِ ذهنی و درونیام را بازتاب بدهم. و بگویم که ممنون که آن روزها بودید. سپاس که قلمفرساییهای من را تحمل کردید و برایشان وقت گذاشتید. تشکر که با بخشی از قصهی زندگیِ عادیِ من همراه شدید. دوستانِ من. دوستانِ مهربان و مرموزِ من. آری مرموز. آن روزها آدمهای ویرگول برایم مرموز بودند. مجهولالهویه بودند. هنوز هم تا حدی هستند. و جالب و دوستداشتنی.
و البته به غیر از این گروه از دوستانم که در ابتدا من را پذیرفتند، و برخیشان هستند و برخی دیگر نه، در ادامه با مردمان دیگری هم آشنا شدم. که فصل دیگری از زندگی در ویرگول را و زندگی در کل را برای من رقم زدند. و البته همچنان هم هستند. و هستیم. و چون همچنان با آنها در کنش و تعامل هستم، و هنوز دلتنگشان نشده ام، حرف زیادی از آنها نمیزنم. باید بینیم در آینده چه خواهد شد. و چه خواهیم کرد. و اصلا خودشان میدانند که چه داستانی در داستانِ زندگی ام روایت و جا کرده اند. و چه چالشهای خوبی در زندگی ام ایجاد کرده اند.
این را هم بگویم که در این سیصد و شصت و چند روز، ساعاتی بوده است که خسته شده ام. از ویرگول و از حضور در آن. و همچنین دلزده. احتمالا به خاطر تکراری شدنِ آن. یا شاید به خاطر اینکه حس کردهام کم دیده میشوم؛ در حالی که حقم بیشتر است. و زحماتم با وجود اینکه صرفا معطوف به دیده شدن نبوده است، اندکی نادیده گرفته شده.
و اما کمکم به این نتیجه رسیدم که مهمتر از هرچیز، این است که من رشد و کارِ خودم را در اینجا میکنم. حال، آن دیده شدن میتواند یک مشوق فرعی باشد. و نباید خیلی جدیاش بگیرم. چرا که میتواند مهلک باشد. و اصلِ کار را تحتالشعاع قرار بدهد. به هر صورت این خستگی و نارضایتیِ نسبی، نباید اجازه بدهد من اینجا را ترک کنم. نباید باعث شود از آن بگذرم. سوای از اینکه اصلا جَنَمَش را ندارم که اکانتم را حذف کنم و بزنم همه چیز را نابود کنم. آخر سویههایی از عقلانیت و منطق بر رفتارم تسلط پیدا کرده است که اجازهی این کار را نمیدهد. اجازه نمیدهد در لحظه، تصمیماتِ احساسی و عاطفی ام را عملی کنم. عواقب آن میآید جلوی چشمم و اجازهی این کار را نمیدهد. شاید این هم از نشانههای جوانی و بزرگسالی (بخوانید پیری) باشد.
به هر حال زندگیِ آغشته به عقلانیت گاها زجرآور میشود و دلت میخواهد آن را پس بزنی.
این است که قصهی من و ویرگول فعلا تا اینجا رسیده است. نمیدانم در آینده چه خواهد شد. آیا سیصد و شصت و چند روزِ دیگری خواهد بود که بیایم و در اینجا به مناسبت تولدِ دو سالگیام در ویرگول چیزی بنویسم؟ آیا اصلا هستی مجالی دوباره به من میدهد؟ آیا حلقهی مرگ بر گردنم آویخته شده است یا نه؟ دست سرنوشت من را به کدام سمت رهنمون خواهد کرد؟ به کدام نقطه از این کرهی خاکی؟ به کدام شخص و اشخاص؟
نمیدانم.
هیچچیز معلوم نیست. اما اگر میل و علاقهی خودم را بخواهی، دوست دارم دو سالگی ام در ویرگول را ببینم. و آنگاه به یکسالِ گذشته که مینگرم، چیزهای خوبی نوشته و ساخته و پرداخته باشم و در مسیر مورد علاقهام به خوبی پیشروی کرده باشم. و در عین حال، اندکی از این رخوت و مُردگیِ ویرگول نیز کاسته شده باشد. حالِ رفقای نادیده و مجازیام در اینجا خوب باشد و البته حداقل یکبار هم که شده آنها را از نزدیک دیده باشم.
تولد شناسنامهایِ من چند ماه پیش بود. و چیزی دربارهاش ننوشتم و نگفتم. چرا که به نظرم هیچ ویژگی یا خصوصیتی نداشت. بیست سال، بیست بار، بیست تابستان آمد و رفت و من تولد شناسنامهای خود را دیدم و بعضیهایش را جشن گرفتم. در واقع برایم گرفتند. در عین حال اتفاق خاصی هم نیفتاد. و اگر زنده باشم باز هم این روند تکرار میشود. اما مگر آدم در زندگیاش چندبار با ویرگول آشنا میشود؟
پس از نوزده سال بود که من با ویرگول آشنا شدم. در حالی که قبل از آن، نوزده بار تولدهای من آمده و رفته بودند. برای همین، اهمیت تولدِ ویرگولیام بیشتر از تولد شناسنامهای است.علاقهی مفرطِ من به پاییز و زمستان و سرما باعث نشد که ورودِ من به هستی هم در همین ایام باشد. در واقع عقلاً محال و مستلزمِ تناقض است. اما لااقل در این یکی تولد و در این یکی ورود، خوششانس بودم و توانستم زادروزی پاییزی، سرد و خاکستری را تجربه و از آنِ خود کنم.
همین دیگر. حرفهایم را زدم. آرزوهایم را گفتم. اندکی تخلیه شدم و نَفَس راحتی کشیدم. الان باید یک شعر ضمیمه کنم. به قول برخی رفقا و پیشکسوتها، «حسن ختام»ای برای این سیاهه تدارک ببینم. یک شعرِ خوب و متناسب:
بارها گفتهام و بار دگر میگویم | که منِ دلشده این رَه نه به خود میپویم
در پس آینه طوطی صفتم داشتهاند | آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم
من اگر خارم و گر گل چمنآرایی هست | که از آن دست که او میکشدم میرویم
دوستانْ عیبِ منِ بیدلِ حیران مکنید | گوهری دارم و صاحب نظری میجویم
گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است | مکنم عیب کز او رنگ ریا میشویم
خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است | میسرایم به شب و وقت سحر میمویم
حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی | گو مکن عیب که من مُشک خُتَن میبویم
حافظ، غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۸۰
انتهای شبتان بخیر!
به تاریخِ 1400/08/30
مطلبی دیگر از این انتشارات
برسد به دست دوست خوبم پروکسیما...(میم را)ی عزیز
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای دختر جنوب و تمام کسانی که بی خداحافظی رفتند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
حج حسین | بخش دوم