سفر کردن علاج درد ما (و شما) نیست! ولی چرا؟

این مطلب شاید کمی طولانی باشه ولی پر از عکسه و خستتون نمی‌کنه. حتما دنبال کنید:

همین الان که دارید این مطلب رو می‌خونید ممکنه تو این وضع باشید:

یا تو این حالت:

یا اینجا:

ولی به احتمال زیاد اینجایید:

امروزم یه روز دیگه‌ست... و شما همون کاری رو می‌کنید که لازمه انجام بدید.

کارهاتون رو انجام می‌دید و در چرخه‌ی چک‌لیست، عمل، و استراحت پیش می‌روید. اما در لحظات مختلفی از روز، توقف کوتاهی می‌کنید و نگاهی به اطرافتان میندازید.

به صحنه‌ی زندگی هر روزتان. نمای ماتی از این فیلم تمام آشنا.

به دلایلی - این کشور، این شهر، این محله، این خیابان به‌خصوص - محلیه که شما بیشترین اوقات زندگیتون رو توش می‌گذرونید. و همین فکره که باعث میشه افکار پوچ به ذهنتون رسوخ کنه.

شروع می‌کنید به فکر کردن درباره‌ی مکان‌های دیگه‌ای توی جهان که می‌تونستید اونجا باشید. یا به طور دقیق‌تر، تمام مکان‌هایی که مایلید اونجا باشید. یه جای هیجان‌انگیزتر. یه جای جدید. یه جایی که چیزایی رو تجربه کنید که براتون عجیب غریبه. شاید تو رویاهاتون به سواحل زیبای تایلند برید:

یا به پاریس، جایی که می‌تونید غذای فرانسوی بخورید، و تو خیابون‌های پرهیاهویی که در موردش زیاد شنیدید قدم بزنید:

یا برید به پرو، منطقه‌ای که ماچوپیچو اونجاست و معماری عجیب اونجارو ببینید که تعداد زیادی از دوستاتون توی فیسبوک باهاش عکس دارن:

یا برید آلاسکا، جایی که می‌تونید شاهد شکوه و عظمت شفق‌های قطبی باشید:

جهان زمین بازی شما محسوب میشه و شما مطمئنید که این مناطق کشف نشده منبع ماجراجویی، شگفتی و در نهایت خوشبختی خواهد شد.

تویی که قراره منو شاد کنی نه؟ -اممم شاید؟
تویی که قراره منو شاد کنی نه؟ -اممم شاید؟

سفر معمولا جوابیه که بیشتر ما وقتی حس می‌کنیم زندگیمون روتین شده به اون می‌رسیم. روتینِ از خواب بیدار شدن، حاضر شدن، سرکار رفتن، نهار خوردن، تو جلسات شرکت کردن، از سر کار به خونه برگشتن، شام خوردن، ریلکس کردن، خوابیدن و دومرتبه از سر گرفتن این چرخه که به نظر مثل یه جاده‌ی بی‌انتها می‌رسه:

جعبه تجربه روزانه
جعبه تجربه روزانه

این جعبه‌ی تجربه‌ی روزانه است و این فضاییه که در هر روز از هفته/ماه/سال که زندگی می‌کنیم، اشغال می‌کنیم. این همون چیزیه که تجربه‌ی روزانه نرمال در نظر می‌گیریم.

مرزهای جعبه‌ی ما زندگی امروز ما رو تعیین می‌کنه. پس وقتی که تو رویاهامون دنبال یه آینده‌ی هیجان‌انگیزیم، نگاهمون به بیرون از این جعبه‌ست. جعبه‌ی فعلی ما خوبه و قابل زندگیه، اما امید ما جایی بیرون از مرزهای اون قرار داره:

از اونجایی که بسیاری از چیزایی که ما می‌خواهیم بیرون از جعبه قرار داره، سعی می‌کنیم جعبه‌ی تجربه‌ی روزانه‌مون رو هرچه بیشتر با جهان بیرونی ارتباط بدیم. این تماس و ارتباط نشان‌دهنده‌ی دستاورد ما از اهدافمونه. ما امید داریم که این ارتباط و تماس کوتاه، ساختار جعبه‌مون رو تغییر بده، اما در نهایت، نتیجه خیلی زودگذره.

برای مثال، بیاید فرض کنیم یه دوستی اتومبیل جذاب و جدیدی رو به شما معرفی می‌کنه. شما سریعا به اون اتومبیل جذب می‌شوید و هرچه بیشتر و بیشتر نظرات رو در مورد عملکرد شگفت‌آورش می‌خونید، اتومبیل به ابژه‌ی میل شما تبدیل می‌شود.

جهان بیرونی یه هدف ملموس به شما نشون داده تا براش قدم بردارید، و جعبه‌ی شما هرآنچه از دستش بربیاد انجام میده تا منابعی که برای رسیدن به اتومبیل رو لازم دارید براتون فراهم کنه:

بنابراین شما تو چرخه‌ی تجربه‌ی روزانه‌تان همینطور جلو می‌روید. روزها تبدیل میشه به هفته‌ها، هفته‌ها به ماه‌ها و ماه‌ها به سال‌ها.

و یک روز سخت‌کاری شما نتیجه میده. ارتقای شغلی خوبی می‌گیرید و حالا بلاخره می‌تونید اتومبیل زیبا رو داشته باشید!

حالا که این اتومبیل زیبا رو دارید، ساختار جعبه‌تون تغییرات اساسی می‌کنه و دیگه مثل جعبه‌ی قبلی نیست!

برای رفت به محل کار و برگشت به خونه، و کلن برای رفتن به هر جایی از ماشین جدیدتان استفاده می‌کنید.

اما، یه چیزی! با اینکه از داشتن این ماشین همچنان خوشحالید، اما متوجه میشید که هیجانتون برای داشتنش بیشتر از هیجانیه که حالا بعد از داشتنش برای روندنش دارید

افت میزان هیجان
افت میزان هیجان

چند ماه که می‌گذره، مردم کمتر و کمتر در مورد ماشین جدیدتون کامنت میذارن

زمان بیشتری می‌گذره. سوار ماشینتون میشید، به محل کار میرید و از اونجا برمیگردید، تو ترافیک می‌مونید، تو همون جای پارک قبلی پارک می‌کنید و ... .

ماشینتون به نظر کمی کثیف میاد اما دیگه براتون مهم نیست چون ماشین شما الان... فقط یه ماشینه!

سالهای زیادی از موقعی که ماشینتون رو خریدید می‌گذره و الان فقط یه ماشین معمولیه که شما رو از نقطه‌ی الف می‌بره به نقطه‌ی ب.

و بعد یک روز، جعبه‌ی شما دوباره یه جعبه‌ی تجربه‌ی روزانه‌ی ساده‌ست، با همون بافت بی‌هیجان و رنگ‌وبوی آشنایی که در گذشته داشت:

‌نکته‌ی جالب اینه که شما می‌تونید ابژه‌ی میلتون رو (یعنی همون ماشین) با هر چیز دیگه‌ای عوض کنید (خونه جدید، شغل جدید، رابطه‌ی جدید و ...) و دوباره الگویی مشابه اونچه برای ماشین رخ داد، اتفاق بیفته. تغییر یا تعویض محتویات جعبه‌ی شما ممکنه کمی شکل اون رو به حالت هیجان‌انگیز تغییر بده ولی در نهایت، این چیزها بخش دیگری از زندگی عادی خواهند شد.

خب اگر دست‌کاری کردن محتویات جعبه جواب نمیده، دنبال ریشه‌های احتمالی مشکل باشید: خود جعبه.

تصمیم می‌گیرید برای شروع، خود جعبه رو به عنوان محیط زندگیتون ترک کنید، چون منشا اصلی نارضایتی مداوم شماست. لازمه جعبه رو پاره کنید و خودتون رو بندازید بیرون، تو فضای غریبی که کلید تازگی حقیقی و شگفتی مدامه.

و مشخص می‌کنید که بهترین راه انجام این کار از مسیر سفر می‌گذره.

بنابراین کمی پول پس‌انداز می‌کنید، مرخصی می‌گیرید، چمدوناتونو می‌بندید و می‌روید به سمت کشوری که تا حالا نرفتید. حالا می‌تونید در محیط نا‌آشنا شادی کنید و خودتون رو در گستره‌ی بی‌حدومرز فرهنگ، غذا و زندگی‌ای که هیچوقت تو جعبه‌تون نبود غرق کنید.

مشکل این داستان برای اغلب ما اینه که سفر کردن در قالب تعطیلات اتفاق میفته. تعطیلات طراحی شدن که یک فرجه‌ی هیجان‌انگیز باشن تا انگیزه‌ی ما رو برای برگشتن به جعبه‌ی تجربه‌ی روزانه حفظ کنن. از طرفی این یه جور پارادوکس مضحکه - چرخیدن چرخ‌دهنده‌های جعبه همون چیزیه که منابع مالی رو برای ما مهیا میکنه تا از جعبه بزنیم بیرون، اما خاطرات فوق‌العاده‌ی تعطیلاتمان همون چیزهایی هستن که ما رو مستقیما به داخل جعبه برمی‌گردونن.

در نتیجه، وقتی شما در قالب تعطیلات به سفر می‌رید، میدونید که به زودی قراره به داخل جعبه برگردید، خیلی زود. این مسئله گرایش به برانگیختن رفتار «حداکثرسازی تجربه» داره، که در این حالت شما سراسیمه‌وار و با انبوهی از هیجان خسته‌کننده اینور اونور می‌دوید تا از هر لحظه‌ی سفرتون استفاده کنید

و ناگزیر، دوباره برمی‌گردید به داخل جعبه و روزشماری می‌کنید برای سفر بعدی:

اینجور وقتاست که شروع می‌کنید به رویاپردازی برای خارج شدن از جعبه‌ی تجربه‌ی روزانه. پی میبرید تعطیلات مثل ذره‌ای دوپامین از تجربه‌ای فرهنگی‌ست، که محدودیت‌های زمانی به شما اجازه نمیدن تمام و کمال یک مکان خارجی رو ببینید و لذت ببرید.

و یک روز خیلی جدی تصمیم می‌گیرید که جوابْ داخل جعبه‌ای که توش زندگی می‌کنید نیست.
جوابش یه جای دیگه‌ست، یه جای دورافتاده که فقط یه بار تو زندگیتون دیدید و ازش لذت بردید.

اما این بار، برای مدت زمان واقعا طولانی‌ای خواهید رفت.
قطعا اونچه که به دنبالشید باید اونجا باشه. نه اینجا.

فقط بلیط یه طرفه! نمی‌خوام برگردم
فقط بلیط یه طرفه! نمی‌خوام برگردم

به محض اینکه به محیط جدید برسید، هیجان براتون ملموس خواهد بود. نه تنها در یک بخش کاملا جدیدی از دنیا غوطه‌ور شدید، بلکه به اندازه‌ی کافی زمان دارید تا هر گوشه‌ی اون رو کشف کنید.

با آدمای جدیدی دوست میشید که تو سرزمین جدید ساکن‌اند و با هم به مناطق مختلف میرید تا غذاهایی که در موردش شنیدید رو بچشید.

چیز دیگه‌ای که می‌دونید اینه که تعداد زیادی از آدما رو میشناسید که میتونید باهاشون خوش بگذرونید. اونا باحالن، سرتونو گرم میکنن، پر از هیجان‌اند - ویژگی‌ای که افراد محل زندگی شما نداشتن. این افراد محلی، درک عمیقی از فرهنگی دارن که شما مایلید در موردش بیشتر بدونید، بنابراین هر بار که باهاشون بیرون میرید فرصتیه برای انجام چیزی که تا به حال انجام ندادید.

میتونید چیزایی رو ببینید که تا به حال ندیدید، و این فوق‌العاده‌ست.

واو!

اگر یکی ازتون بپرسه اوضاع چطوره، جوابش خیلی ساده‌ست: شگفت‌انگیز!

اما یادتون باشه ازونجایی که قرار بود یه مدت اینجا باشید، گردش رفتن با افراد متنوع و تماشای مناظر جدید، مسیر امنی برای پایداری مالی نیست. علاوه بر این، تمام دوستاتون طی روز مشغول کار هستن و به مدت طولانی‌ای مجبورید تا بعدازظهر تنهایی ول بگردید.
و خب بله، الان وقتشه که یه شغل داشته باشید.

ماهیت کار شبیه اون چیزیه که در گذشته انجام میدادید - ایده‌آل نیست اما از رویای شما برای سفر کردن و شکستن جعبه قدیمی حمایت می‌کنه، پس به نظر خوب میرسه.

خیله خب. همه چیز تنظیم شده. الان موتوری برای تامین منبع مالی دارید که میتونه از موندنتون توی خونه جدید پشتیبانی کنه و شما میتونید طی زمان تجربه‌های زیادی تو این سرزمین داشته باشید.

اما اینجا یه نکته در خصوص زمان وجود داره: مهم نیست شما کجایید، زمان در مسیر خطی می‌گذره. رو به جلو.

و این حرکت خطی زمان، روش طبیعته برای آزمایش اونچه که ما معنی‌دار می‌دونیم. تنها زمان میتونه بگه که یک حسْ زودگذره یا دوام زیادی داره.

وقتی تو سفر روزها تبدیل میشه به هفته‌ها، تجربه‌ها کمی با حس آشنای روزمرگی ترکیب میشن.

غذایی که روز اول مشتاقانه میخوردید، حالا دیگه به غذای هر شبتون تبدیل شده.

امروزم همون همیشگی؟
امروزم همون همیشگی؟

دوستانی که اون روزای اول که اومده بودید جاهای جالب رو نشونتون میدادن، حالا شدن همون افرادی که هر هفته میبینیشون. بدتر از همه: همون جاهای قبلی میرید باهم.

مناطقی که پول داده بودید تا برید ببینید الان بناهایی شدن که هر روز موقع رفتن به سر کار از کنارشون رد میشید:

شغلی که اینجا دارید همون حسی رو میده که شغلی که در گذشته داشتید میداد. و وقتی حرف از خونه میشه، به این فکر میکنید که دوستاتون دارن چیکار میکنن.

و بدون اینکه آگاهانه پی ببرید، اتفاقات زندگیتون شبیه به سکانس‌هایی میشه که با نظم آشنایی رخ میده... نظمی که همین چندوقت پیش سعی داشتید ازش فرار کنید.

و همونطور که هفته‌ها تبدیل میشن به ماه‌ها، واقعیت دردناکْ شما رو به خودتون میاره. دوباره‌ مرزهای یک شکل کاملا آشنا در حال شکل‌گیریه.

او او!

جعبه‌ی تجربه روزانه یک بار دیگه شما رو در بر گرفته.

ای بابا! این جعبه اینجا چیکار میکنه؟ چه جوری شما رو اینهمه راه تا اینجا دنبال کرده؟

شاید وقتشه که یه جای جدید پیدا کنید برای رفتن؟! شاید یه جای دورتر. یا شاید یه قاره‌ی دیگه؟! با بازگشتن جعبه‌ی تجربه‌ی روزانه، تمایل به بیرون اومدن از اون هم بازگشته.

اما یه چیزی اینجا هست. علی‌رغم تلاشی که می‌کنید برای بیرون اومدن از جعبه، اصلا جواب نمیده. شاید بتونید محیط خارجیتون رو به اون چیزی که دوست دارید تغییر بدید اما همچنان با یه جعبه که همیشه همراه شماست سفر خواهید کرد.

این جعبه همون ذهن شماست.

وقتی که غرق در سفر هستیم به شدت تمرکز می‌کنیم به تغییر محیط بیرونی، ولی غافل میشیم از یه عاملی که وفادارانه همه جا همراهمون میاد: ذهن ما.

اگر ذهنتون در آسودگی نباشه، همون بیم و بی‌قراری‌ای که امروز احساس می‌کنید، در طول سفر هم همراهتان خواهد بود. این نکته ممکنه به خاطر تجربیات جدید به تعویق بیفته اما بدون در نظر گرفتن جایی که هستید، ذهنی که در آسایش نباشه همیشه در انتها خودش رو نشون میده.

احساس بی‌قراری که در پس تمام مسائل حل نشده‌ی شما در خانه برقراره، شما رو در هرکجا که باشید همراهی میکنه. رابطه‌ی اجباری با خانواده‌تون، حس بی‌هدفی در شغلتون، اعتماد به نفس پایین، تنش‌های زیاد با پارتنرتون، افسردگی‌ای که در کمین نشسته - پاسخ هرکدوم از اینا تو مسیر یه طرفه‌ای به یه مکان دور، نیست!

سقراط این مسئله رو بهتر بیان میکنه:

ما تمایل داریم لذت‌هایی که از تجربیات جدید زاده شده‌اند را زیادی دست بالا بگیریم، و قدرت یافتن معنا در تجربیات فعلی رو زیادی دست کم می‌گیریم. گرچه سفر راهی فوق‌العاده برای آشنایی با فرهنگ‌های ناشناخته است و مسیرهای متفاوتی رو در زندگی روشن می‌کنه، اما درمانی برای نارضایتی ذهنی نیست.

به جای اینکه با سفرهای زیاد مدام در حال جستجوی معنای زندگی باشیم، باید به درون خودمون بنگریم و تنها چیزی که فعلا مهیاست را بپذیریم. تنها چیزی که در واقع امروز هم وجود داره: جعبه تجربه روزانه.

به جای اینکه این جعبه رو به چشم مشکلی ببینیم که باید ازش فرار کنیم، بهتره متوجه بشیم که تنها چیزی که بهتره بهش پناه برد همین جعبه‌ست.

هنگامی که زندگیتون رو توی این جعبه به چشم یه چرخه‌ی پیوسته می‌بینید، می‌تونید محتویات این جعبه رو فرضا تصور کنید و هر چیزی رو به عنوان واقعیتی گنگ از وقایع آشنا ببینید. با این حال، هنگامی که وقتتون رو صرف بررسی آیتم‌های جعبه با آگاهی ذهنی از محتویات آن می‌کنید، شگفتی حقیقی‌ای رو که درون آن‌ها زندگی می‌کنید، کشف خواهید کرد. و بهترین تمرینی که می‌تونید برای بزرگنمایی این کشفیات فوق‌العاده انجام بدید، تمرین قدردانیه. (practice of gratitude)

قدردانی به شما کمک می‌کنه همون احساس خارق‌العاده‌ رو درباره‌ی زندگی داشته باشید که موقع قدم‌زدن توی یه شهر دورافتاده داشتید.

قدردانی همون چیزیه که این حقیقت رو براتون آشکار می‌کنه که شما مجموعه‌ای از میلیاردها اتم هستید که گرد هم اومدن تا این ترکیب شگفت‌انگیز از سلول‌ها، نورون‌ها و ارگان‌ها رو تشکیل بدن که به شما اجازه میده اشیا رو لمس کنید، غذاهای خوشمزه رو بچشید، پیاده‌روی کنید، به لطیفه‌های خنده‌دار بخندید و ستاره‌ها رو تو یه شب پرستاره تماشا کنید.

قدردانی درباره‌ی هستی ما و ارتباطش با دیگران، باعث شکوفایی معنا و هدف، طی کاوش در این زندگی میشه. این نقطه‌ی شروع فهرست بی‌انتهایی از کارهای شگفت‌انگیزه که منتظره ما هستن و ما هیچ نیازی به تغییر محل فیزیکیمون نداریم تا شاهد رشد این فهرست باشیم.

اگر قدردانی ابزاری باشه که ما استفاده می‌کنیم تا زیبایی نهفته در جعبه‌هامون رو برجسته کنه، پس تمرین‌هایی مثل مدیتیشن ذهن اجازه میده این ادراک‌ها واقعا جزئی از چشم‌انداز روزانه‌ی ما بشن.

یکی از مسائل دشواری که در مورد روال‌های یکنواخت زندگی وجود داره اینه که اونا تمایل دارن روز به روز به یک حباب بزرگ و یکنواخت و سفت‌وسخت تبدیل بشن، که ما بهش میگیم زندگی. و این حباب میتونه در گذر زمان سفت‌وسخت‌تر بشه تا اینکه یه حصار غیرقابل نفوذی رو بسازه که مانع ما میشه تا توصیه‌های به‌درد بخور و جالب رو جذب کنیم.

کمکی که مدیتیشن به ما می‌کنه تا این پوسته‌ی سفت‌وسخت رو از بین ببریم اینه که افکار آشفته و منجمد شده‌ی ما رو از هسته‌ی درونی خودآگاه ما پاک می‌کنه. سپس اونچه برای ما باقی میمونه وضوحی است که میتونیم واقعیت درون جعبه تجربه روزانه رو ببینیم: انعکاس زندگی
{a reflection of life that can be eased into fluidity with the proper attention and care.}

گرچه وضوح تجربه مسیر مستقیمی برای آرام کردن ذهن است، خصوصیت دیگری هم در خودآگاهمان داریم که اغلب نادیده گرفته میشود: توانایی یافتن شگفتی در ذهن دیگران.

یکی از منابع شگفتی و ماجراجویی مداوم، در قالب کتاب‌ها به ما عرضه شده. به جای جستجوی تجارب الهام‌بخش در جاهای دورافتاده، این چیزای بسیار جذاب همیشه در دسترس ما هستند.

من اغلب از خوندن کتاب‌های غیرداستانی لذت می‌برم اما هر فرمی از ادبیات خوب، مطلقا جذابه. یادتون باشه هروقت کتابی رو برمیدارید که بخونید قراره سفر بزرگی به درون ذهن نویسنده‌ی اون داشته باشید. برای من به عنوان یه فرد معمولی خیلی جذابه که به ذهن آدمای گذشته و حال دسترسی دارم و میتونم نتیجه‌ی تلاش چندین و چند ساله‌شون رو تو چند روز یا چند هفته بخونم.

می‌توم خودم رو تو ذهن یه فیلسوفی بذارم که در مورد راز خودآگاهی می‌اندیشه، یا بشینم تو ذهن یه مورخ که درباره‌ی فتوحات مغولان و چنگیزخان فکر می‌کنه. می‌تونم در مورد هرچی که می‌خوام یاد بگیرم، و این همون ماجراجویی‌ایه که می‌تونه همه جا همراه من باشه.

این توانایی جذب شدن توسط افکار دیگران، به‌طور گسترده‌ای در قالب افرادی که دوستشان داریم و دوستانمان موجوده. ما مایلیم بگیم همه چیز رو درباره‌ی اونا می‌دونیم و ذات کنجکاو ما معمولا برای غریبه‌ها و صحبت‌های کوتاه ذخیره میشه.

اما موقعی که واقعا در مورد روابطمون کنجکاو میشیم، پی می‌بریم ما فقط سطح و ظاهر افرادی که برامون عزیز هستن رو می‌شناسیم. من متوجه این الگوی تکراری در ارتباط با بسیاری از دوستانم شدم. پرسیدن سوالی در زمانی مناسب، معمولا به داستان‌ها و پرسپکتیوهایی منجر میشه که از نظر من پوشیده بود.

این به اشتراک‌گذاری داستان‌ها یکی از لذت‌های بزرگیه که بارها و بارها با افراد مختلف امتحان کردم. همیشه یک داستان جالب در پس هر مغزی وجود داره و شنیدنش سلامتی ذهن ما رو بهبود می‌بخشه.

گرچه سفر افق دانسته‌های ما از جهان رو گسترده‌تر می‌کنه ولی جوابی نیست که در اوقات ناآرامی ذهن به دنبالش می‌گردیم. نقطه آغاز تقویت سلامت ذهن از همین جاییست که هستیم.

روش آرامبخشی ذهن، فارغ از ظرف مکانه و همیشه هم خواهد بود.

نکته‌ی کلیدی این نیست که جعبه‌ی تجربه روازنه‌مان را بندازیم دور و یکی جدید پیدا کنیم، بلکه باید همین جعبه‌ای که رو داریم بپذیریم - با شادی‌ها و کم‌وکاستی‌هاش، و هرآنچه که بین این دو حد قرار داره.

به پایان آمد این ویرگول، حکایت همچنان باقیست...

این مطلب ترجمه‌ی آزادی بود از مطلب Travel Is No Cure for the Mind .

موقعی‌که مطلب رو خوندم به این فکر کردم خیلی از کارهایی که می‌کنیم تا از یکنواختی و دام روزمرگی خودمون رو خلاص کنیم، موقتی‌ هستن و درست شرایطی مشابه چیزی که در متن پیش اومد، برامون پیش میاد. دائم در حال فرار هستیم.

شاید این مطلب علت همون چیزی باشه که سعدی میگه:

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد