نام شما سرنوشت شما را تعیین می‌کند. من شکیبا هستم.

تو در جای قلبم نشستی
تو در جای قلبم نشستی

مرا شکیبا نام‌نهاده‌اند. انتظاری که می‌رود این است که در مواقع بی‌قراری شکیبایی کنم. از من می‌خواهند صبوری کنم. می‌خواهند خودم را کنترل کنم. می‌گویند شکیبا باش شکیبا!
انگاری چون نام شکیبا بر من گذاشته‌اند، همواره قرار است مصیبت‌هایی بر من هجمه آورند که تا ابد شکیباییم را اثبات کنم.
یاد بخشی از کتاب کافه پیانو نوشته‌ی فرهاد جعفری افتادم که پدر خطاب به دخترش می‌گفت:

ازش پرسیدم می دونی بزرگترین لطفی که درحقت کردم چیه بابایی؟ سرش را طوری تکان داد که همان معنی را می داد. درعین حال گفت: نه. چیه؟
یک لحظه ایستادم وهمین که اوهم ایستاد بهش گفتم: اسمی واست انتخاب کردم که هیشکی جز خودت نداره. تو این شانسو داری که نفراول باشی...
به اسمت یه جوری قالب بده که همه دلشون بخواد اسم بچه شونو بذارن گل گیسو...
بهم قول بده. باشه؟


می‌خواهم روایتی کنم برایتان از موقعیت تراژیک زندگی‌ام در چند روز اخیر. همانطور که در پست‌های قبل به طور مفصل توضیح دادم، یکی از موقعیت‌های تراژیک زندگی لحظه‌ی از دست رفتن امید است. لحظه‌ای که با برگشت‌ناپذیری مواجه شده‌ایم.
لحظه‌ای که خبر ناگوار مرگ آزاده‌ترین فردی که در زندگی‌ام می‌شناختم را بهم دادند.
می‌دانستم که دیگر برگشتی در کار نخواهد بود. می‌دانستم دیگر هیچ امیدی در کار نخواهد بود.

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟ -قیصر امین‌پور-


همان شبی که پست تراژدی چیست و موقعیت‌های تراژیک زندگی کدامند را می‌نوشتم، بی‌خبر از تراژدی‌ای بودم که قرار بود برایم رقم بخورد. و انگار شب بعد که پست هر خرابه‌ای ما را با خودش اشتباه می‌گیرد را نوشتم، دل دل کردن های دلِ نگرانم بیهوده نبوده. انگار بی‌خوابی‌ها و اضطراب‌ها بی‌جا نبوده‌اند...

من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کسی -صائب-

دو شبانه‌روز در بی‌خبری گذشت. تصمیم گرفته بودم برای پرت کردن حواسم از این اضطراب به سراغ حفظ شعر بروم. از بین صفحاتی از وبسایت گنجور که قبلا در گوشی باز گذاشته بودم یکی را اتفاقی انتخاب کردم و تصمیم گرفتم همان را حفظ کنم. سعدی بود :

او می‌رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان / دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می‌رود

با خودم می‌گفتم از بین آن‌همه صفحه چرا این شعر باید بیاید؟

خبری که فردای آن روز بهم رسید جای هیچ تردیدی را باقی نگذاشت که آن دل که با وی داشتم، با دلستانم می‌رود...

ستیز حقیرانه‌ی مرگ، با پیکر باصلابت او در بستر خواب صورت گرفته بود. چه، اگر او در خواب نبود حتی مرگ هم از نگاه به چشمان سرشار از اشتیاق زندگی‌اش شرمش می‌شد. آری، این کهنه‌کارْ مرگ هم، گویی جسارت رویارویی با او را نداشت.

سخن از جدایی‌ست. از این درد جهنمی که بی درمان است.

جدایی را چرا می‌آزمایی؟ / کسی مر زهر را چون آزماید؟ -مولانا-

تا چندی پیش تعریف اینجانب از جهنم، مصیبت‌های مادی و عاطفی، بدبختی ها و بدو بدو کردن‌ها و نرسیدن‌ها بود. اما تجربه‌ی اخیر نشان داد جدایی همان جهنم است. همان لحظه‌ی برگشت‌ناپذیر، تراژیک است.

شایدتعبیراینکهگوییقلبماندوهدررگ‌هایمپمپاژمی‌کندمبالغهبهنظرآید.
شایدتعبیراینکهگوییباجاناو،جانمنمازبدنمخارجشدبهنظرشماگزافه‌گوییباشد.

شاید تعبیر اینکه دست به سینه می‌ساییدم تا قلب ناچیز را نثارش کنم، به نظر احمقانه بیاید.

شاید تعبیر اینکه در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن / من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود به نظرتان فقط مال شعرها باشد.

پل الوار
پل الوار

اما چیزی که الان در خودم می‌بینم این است که دعا برای صبر و آروم شدن دل، راه به جایی نمی‌برد. که اگر تجربه‌ی مشابه می‌داشتید می‌دانستید نه دلی مانده است و نه قراری. انگاری عشق همانند اعتیاد است. {کلیپ ۱۵ دقیقه‌ای زیر را مشاهده کنید متوجه خواهید شد}. زمانی که مواد به بدن آدم نمی‌رسد، فرد بی‌تاب می‌شود، افسرده می‌شود، بیمار می‌شود، بیقراری می‌کند، گریه می‌کند و خود را به در و دیوار می‌زند. حال فرض کنید، فردی که به او عشق می‌ورزیدید فوت شده است... دیگر قرار چیست؟ صبوری کدام؟ و خواب کجا؟

https://www.ted.com/talks/helen_fisher_studies_the_brain_in_love?language=fa&utm_campaign=tedspread--b&utm_medium=referral&utm_source=tedcomshare

به پایان آمد این ویرگول حکایت همچنان باقیست...

چند روز از چالش وبلاگ‌نویسی عقب افتادم. احوال ناخوشی دارم. علتش هم طبق متن بالا مشخص بود. :'((((((
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون/ پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود