معنی حکایت خودشناسی فارسی هشتم

وقتی جولاههای به وزارت رسیده بود. هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و تنها در آنجا شدی و ساعتی در آنجا بودی.
وقتی بافندهای به مقام وزیری رسیده بود. هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد و کلید برمیداشت و در خانهای را باز میکرد و ساعتی را تنها آنجا میماند.
پس برون آمدی و به نزدیک امیر رفتی. امیر را خبر دادند که او چه میکند. امیر را خاطر به آن شد تا در آن خانه چیست؟
سپس بیرون میآمد و پیش پادشاه میرفت. به پادشاه خبر دادند که وزیر این کار را انجام میدهد. برای پادشاه سوال پیش آمد که چرا این کار را انجام میدهد و در آن خانه چیست؟
روزی ناگاه از پس وزیر بدان خانه در شد. گودالی دید که در آن خانه چنانکه جولاهگان را باشد. وزیر را دید پای بدان گودال فرو کرده.
ناگهان روزی پادشاه بعد از وزیر وارد آن خانه شد. گودالی را در آن خانه دید که برای بافندگی بود. وزیر را دید پایش را درون گودال فروکرده است.
امیر او را گفت که این چیست؟ وزیر گفت یا امیر، این همه دولت که مرا هست، همه از امیر است. هر روز زندگی گذشته خود را به یاد میآورم، تا خود به غلط نیفتم.
پادشاه به او گفت این چیست و چرا این کار را انجام میدهی؟ وزیر گفت: این مقامی که اکنون برای من است همه از پادشاهی چون شما است. من هر روز گذشته خودم را به یاد میآورم تا به اشتباه نیفتم و راه نادرستی را در پیش نگیرم.
امیر انگشتری از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت کن. تاکنون وزیر بودی، اکنون امیری!
پادشاه انگشترش را از انگشت بیرون آورد و گفت این را بگیر و در انگشت خود فرو کن. تا اکنون وزیر بود الان پادشاهی.
معنی لغات حکایت خودشناسی:
جولاهه: بافنده
میخوای آموزش همه درسهای فارسی را داشته باشی؟
کتاب فارسی ششم ابتدایی گاج را از دیجی کالا بخر
خرید کتاب
مطلبی دیگر از این انتشارات
معنی درس دریاقلی فارسی ششم ابتدایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
معنی شعر به نام کردگار (ستایش) فارسی دهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
معنی شعر کودکان سنگ فارسی هشتم