داستان عاشقانه زریادرس و اوداتیس از زمان مادها

داستان عاشقانه زَریادَرِس و اوداتیس یکی از کهن ترین افسانه های عاشقانه ایرانی است که با بودن دستکاری های بسیار، ریشه و بُنِ داستان، خود را تا به امروز رسانیده است. این داستان، روزگاری از مشهورترین داستان های ایرانی بود. به گون های که بر پایه دیده ها و سندهای گذشتگان، در دوران مادها و هخامنشیان، نگاره هایی از این داستان و افسانه را بر روی دیواره های نیایشگاه ها، کاخ ها و حتی خانه های مردمان نقاشی می کردند و بر پایه پژوهش های مری بویس، در زمانی، از روی دلبستگی که مردم به شخصیت های این افسانه داشتند، بسیاری از ایرانیان نامِ دخترانِ خویش را "اوداتیس" یا همان آتوسا می گذاشتند.

گشتاسپ و برادر کوچکترش زریر، دو پسرِ آفرودیت و آدونی بودند که بر بخش هایی از سرزمین های ایرانی پادشاهی می کردند. گشتاسپ بر ماد و سرزمین های پایینترِ آن چیرگی داشت و زریر در سرزمین های میانِ دریای مازندران تا تنائیس فرمانروایی می کرد. تنائیس، شهری در گوشه شمالِ شرقیِ دریای سیاه می باشد که امروز بخشی از خاک روسیه است. بر پایه این گزارش، بخشی که زریر در آن فرمانروایی می کرد میانه ی، دریای مازندران تا دریای سیاه، شامل گوشه های شرقیِ ترکیه، بخش های از جنوبِ غربیِ روسیه و تمامِ کشورهای آذربایجان، ارمنستان و گرجستانِ امروزی است.

آن سوی تنائیس ،سرزمینِ مراثیها بود، که گویا از قوم های سکایی بودند و بزرگ زاده ای به نام اومارتِس پادشاه آن سرزمین (تنائیس) بود. اومارتِس دختری داشت به نام آتوسا که در زیبایی و آراستگی بی همتا بود. به گونه ای که وی را زیباترین بانوی آسیا می شناختند. یک شب آتوسا خوابی شگفت انگیز دید. او در خواب، شاهزاده ای را دید که از سرزمین های ایرانی به سراغِ او آمده است. این خوابِ شیرین، زندگیِ آتوسا را دگرگون ساخته و این دخترِ شاداب را گوشه نشین ساخت.

در همین زمان، زریر نیز شبی در خواب، شاهدختِ «سرزمینِ مراثیها» را دیده و دلباخته او گردید.

پس زریر، تاج و تختِ شاهی را رها کرده و برای یافتن آتوسا، روانه سرزمینِ مراثیها گردید. او پس از تاب آوری در برابر سختی های بسیار، سرانجام کامیاب به یافتنِ شاهدختِ زیبا شد و با شادمانی وی را از پدرش خواستگاری نمود. اما از بختِ واژگون، اومارتِس درخواستِ زریر را رد کرد زیرا خواهانِ آن بود که یگانه دخترش با مَردی از تبار مراثیها پیمان زناشویی بندد. این رویداد آتوسا را بیش از پیش اندوهگین نمود.

روزگاری از این زمان سپری شد. اومارتِس برای یافتنِ شوهری شایسته از بزرگانِ مراثی برای دخترش، برنامه ریزی می کرد. از همین روی جشن بزرگی برپا ساخت و خویشان، نزدیکان وبزرگانِ شهر را به این جشن، فراخواند.

پیش از آغازِ جشن، آتوسا با یاریِ یکی از دوستانِ درباری اش، پیکی برای زریر فرستاده و او را از این رویداد آگاه ساخت. زریر که زمان را برای به دست آوردنِ شاه دختِ مراثیها شایسته می دید، بیدرنگ جامه ای سکایی بر تن کرد و بر گردون های بنشست، از تنائیس بگذشت و خود را به سرزمینِ مراثیها رساند. جشن آغاز شده بود که زریر به گونه ناشناس، درونِ کاخ گردید.

اکنون زمانِ ازدواجِ آتوسا فرارسیده بود. اومارتِس همانگونه که از پیش، زمینه را آماده ساخته بود، جامی از مِی به دستِ آتوسا داد و از وی خواست تا به میانِ بزرگان رفته و مِی را به جامِ کسی که خواهانِ پیوند با اوست، بریزد.

آتوسا اندکی در تالار گام برداشت و چشم به هر سویی نهاد. سرانجام زریر" را شناخت و با شادکامی به سوی وی شتافت، و جامِ او را پر کرد. بدین گونه در آنروزِ خجسته، زریر شاهزاده ایرانی و آتوسا شاه دختِ مراثی، به فرخندگی با یکدیگر پیمان زناشویی بستند.

گوسان ها، داستان سرایان کهن

این نوشته از نیبِگ بهمن انصاری گرفته شده است