آزادی معنوی


احتمالا غیر از کتاب «داستان راستان» که برای سنین پایین نوشته است بقیه کتاب های شهید مطهری از روی نوارهای سخنرانیش پیاده و چاپ شده که چاپ خیلی از آن ها بعد از انقلاب بوده است.

از کتاب های خیلی فلسفی ایشان که بگذریم(کلا توی فلسفه هیچ چی نیست!)چاره ای نیست جز مرور همه ی کتاب ها و یادداشت برداری از آن.خب اکثر سخنرانی ها عمومی بوده و این کار ما را راحت تر می کند که بلدوزری بخوانیم و برویم جلو.

کلاس های زیادی هم برای شرح کتاب های استاد مطهری وجود دارد و از این نظر ایشان آخوند خوش شانسی است.من کمی از کلاس های مدرسه تعالی را گوش داده ام.(احتمالا متوجه شدید که دانلودش رایگان هست)گوش بدید ضرر نمی کنید.

برای خالی نبودن عریضه کمی از متن کتاب آزادی معنوی را می آورم.

خلاصه کتاب آزادی معنوی:اسلام دنبال دادن آزادی اجتماعی و معنوی به انسان با هم هست،آزادی اجتماعی را که می دونید منظور چیه.مثلا موسی موی دماغ فرعون میشه که بده من این بنی اسراییلی ها را ببرم فلسطین ساکن کنم! ما هم امروزه می گیم بنی اسراییلی ها! این فلسطینی ها را آزاد کنید.

آزادی معنوی هم یعنی آزادی از قید خواهش های نفسانی و گناه و خواست دل و این حرف ها.که درجات و ریزه کاری هایی دارد.


قسمتی از متن کتاب:

تاریخ نشان می‌دهد افراد عالمی که مخصوصاً بعد از دوران پختگی به مسافرت پرداخته و برگشته‌اند کمال و پختگی دیگری داشته اند .شیخ بهایی در میان علما امتیاز خاصی دارد. مردی جامعه الاطراف و ذی فنون است. در میان شعرا نیز سعدی شاعری است همه جانبه که در قسمت های مختلف شعر گفته است یعنی دایره ی فهم سعدی دایره ی وسیعی است. سعدی مردی است که به مدت ۳۰ سال در عمرش مسافرت کرده است این مرد یک عمر ۹۰ سال کرده که ۳۰ سال آن به تحصیل گذشته. بعد از آن در حدود ۳۰ سال در دنیا مسافرت کرده است و ۳۰ سال دیگر دوره ی کمال و پختگی او بوده که به تالیف کتاب هایش پرداخته است. گلستان و بوستان همه بعد از دوران پختگی اوست به همین دلیل سعدی یک مرد نسبتاً کامل و پخته ای است. در بوستان می گوید:
«در اقصای عالم بگشتم بسی
به سر بردم ایام با هر کسی
به هر گوشه ای توشه ای یافتم
به هر خرمنی خوشه ای یافتم»
در داستان های گلستان و بوستان جملاتی از این قبیل می‌گوید که در جامع بعلبک بودم چنین شد. در کاشغر بودم چنان شد. بعلبک کجا و کاشغر کجا! در کاشغر با کودکی مصادف شدم که نحو می خواند به او گفتم:
«طبع تو را تا هوس نحو شد
طاقت و صبر از دل ما محو شد»
یا گاهی می گوید در هندوستان در سومنات بودم چنین شد .چه دیدم و چنان شد. در سفر حجاز که می رفتم کسی همراه ما بود که چنان کرد. همه این‌ها را منعکس کرده است . شکی نیست که روح شاعر با این‌ها کمال می یابد.
این است که شما در شعر سعدی یک نوع همه جانبگی می بینید ولی در شعر حافظ چنین چیزی نیست. در اشعار مولوی نیز نوعی همه‌جانبگی می توان دید. چون مولوی هم بسیار فکر کرده است. با ملت های مختلف به سر برده و لذا با زبان های مختلف آشناست و لغات مختلف به کار برده است با فرهنگ‌های مختلف آشنا بوده ولی حافظ (با همه ی ارادتی که ما به او داریم و واقعاً مرد عارف فوق العاده ای بوده است و در غزل های عرفانی سعدی به گرد او هم نمی رسد و در این زمینه بسیار عمیق است) یک بعدی است یک بعد بیشتر ندارد او از شیراز نمی‌توانسته دل بکند می گوید:
«اگرچه اصفهان آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به»
یا می گوید:
«خوشا شیراز و وصف بی مثالش
خداوندا نگهدار از زوالش»


او آب مصلّی و گلگشت مصلّی و همان جایی را كه بود چسبید و ماند. می گویند یك بار سفر كرد و تا یزد آمد ولی آن چنان ناراحت شد كه مرتب آرزو می كرد كه به شیراز برگردد:

«ای خوش آن روز كزین منزل ویران بروم

راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت

رخت بر بندم و تا ملك سلیمان بروم»

این شعر در عین حال كه عرفانی است، بیان حال او نیز هست.

توضیح بیت دوم اینكه در تاریخ و افسانه های قدیم آمده است كه اسكندر كه به ایران آمد، یزد را محبس خود كرد یعنی هر كسی را كه می خواست زندانی كند، به زندان یزد می برد و از طرفی در قدیم شیراز و تخت جمشید را ملك سلیمان می نامیدند:

«دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت

رخت بر بندم و تا ملك سلیمان بروم»

اگر معنی عرفانی آن را درنظر بگیریم، مقصود از زندان سكندر، تن و عالم طبیعت و ماده، و مقصود از ملك سلیمان، عالم معناست. ولی در عین حال ایهام به این معنا (آرزوی بازگشت به شیراز) هم هست.

بعد برای اینكه به یزدی ها برنخورد و آنها را مردم حق ناشناس جلوه نداده و خود هم مرد حق ناشناسی نباشد و همچنین اعتراف كرده باشد كه مردم یزد با او خوشرفتاری كرده اند، در شعر دیگری از آنها ستایش می كند:

«ای صبا از ما بگو با ساكنان شهر یزد

ای سر ما حق شناسان گوی چوگان شما»

و قرار بود سفری هم به هندوستان بكند. تا كنار دریا رفت ولی آنجا گفت نه، ما اهل دریا نیستیم. از همان جا دومرتبه به شیراز برگشت. در همان گلگشت مصلّی ماند و دیگر حاضر نشد آنجا را رها كند.

مسلّماً شیخ بهایی كه دنیا را گشته، با ملاّیی كه پنجاه سال از دروازه ی نجف بیرون نیامده است خیلی فرق می كند. او مردی است كه با همه ی گروهها و طوایف در دنیا سر و كار داشته است. بسیاری علمای دیگر كه ما داریم همین طور بوده اند. وقتی ما تاریخ را نگاه می كنیم می بینیم علمایی كه زیاد مسافرت كرده و با طبقات گوناگون سر و كار داشته اند و استادهای متنوعی در رشته های مختلف دیده اند (نظیر شهید ثانی) و در هر شهری با مردم بوده اند و فكر بازتر و وسیعتری دارند نسبت به افرادی كه به اندازه ی آنها نابغه بوده اند و نبوغشان كمتر از آنها نبوده، اخلاصشان كمتر از آنها نبوده ولی همیشه در یك محیط زیسته و از محیط خود خارج نشده اند. قهراً پختگی روح اینها برابر آنها نخواهد بود.