اگر من بخشی از افسانه تو باشم، تو روزی به من باز خواهی گشت...
آفرین! بردی تو.
زندگی چون شب بود
تار و بد شکل و سیاه
آمدی چون خورشید
به دلم تابیدی
همه جا روشن شد
آمدی، نور شدی
روزم آنجا شب شد
که نگفتی چیزی
بعد از پیش دلم رفتی تو
روزم آنجا شب شد
که تو را دیدمت از دور و تو آرام آرام
آمدی نزدیکم
بعد بی دیدن من
باز هم دور شدی
روزم آنجا شب شد
که نگاهت میگفت
همه چیز
از ته قلبت بود
و زبانت به دروغ
گفت مجبور شدی
چشم هایت بازند
نور را میبینم
که از آن سوی نگاهت آرام
می گریزند به اشیا و زمین
چشم هایت بازند
تو مرا میبینی
پس چرا
باز نادیده گرفتی من را؟
پس چرا کور شدی؟
روزم آنجا شب شد
که دلت پیش کس دیگر بود
باز گفتی که دلم گم شده است
باز انکار، انکار
به نظر احمق بود
دلم انگار، انگار
حرف از جبر نزن
اینکه محسور شدی
ما که شیرینی دنیای دوتاییمان را
میچشیدیم هر روز
تلخ شد قصه چرا؟
تو چرا شور شدی؟
عشق یک پازل بود
تکه ها را چیدیم
جورچین کامل شد
بی خطا
شور انگیز
به همش ریخته ای باز چرا؟
جور ناجور شدی
هر زمان دست زمان
خنجری زهرآگین
زد به اعماق دلم
دست تو مرهم بود
تو دوا بودی خود
و شفا بود نگاهت هر آن
چه شد آن احساست
خویش ناسور شدی
زندگی بودی تو
هم تو هم احساست
چه شد آن عشق و امید
تیره چون گور شدی
آفرین! بردی تو
باختم من اینبار
ولی از عشق چنین
سخت و پر زور شدی.
پ.ن۱: گریخته از بند پیشنویس ها
پ.ن۲: من عاشق این فوتوشات های زنجیره ای از سوژه ثابت و از زوایا و ژست های متفاوتم، شما چی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
طغیان
مطلبی دیگر از این انتشارات
تویی روح و روانم
مطلبی دیگر از این انتشارات
تولدِ تدریجیِ یک رویا / ۵