We are infinity^^,♾
چه کنم تاب ندارم
و خداوند کلاس های گاه و بیگاه ریاضی را از ما نستاند چراکه دیگر وقت نمی شود بیاییم بنویسیم!
نوشته بودم:
"ما هر یک رسالت داریم
حال همدیگر را خوب کنیم
با حرف زدن
با گفتن حرفهای خوب
باریتم باحال
خدایا کمکم کن حال ها را خوب کنم
خدایا کمکم کن حرفی برای گفتن داشته باشم"
و همان وقت اهنگ داینامایت تو ذهنم پخش میشد
رگه هایی از داناناناناناناناناناه
لایف ایز داینامایت!
زیر متن به چشم میخورد
اما گذشته ی عزیزم
نمیخواهم مثل همه ی آدمهای یکدفعه عصبانی که برمیگردد میگویند عاااح خطای ما این بود که زیادی مهربان بودیم یا من با همه اینجوری بودم بقیه بامن اونجوری و ازین حرفها
اما مهربانی و حال خوب کردنت شامل خودت هم بشود دیگر فاکتور نگیر برار
نمیدانم شاید چون زندگانی تمام آدمها را تجربه ای یکسان از زندگی زیسته ی خودم میدانم فکر میکنم تمام آدمها کارهایی را میکنند تا در آینده پاسخ بگیرند نگو نه. نگو آنکه در راه خدا میبخشد اینطور نیست. خودت هم میدانی که او هم در انتظار بهشتی است که صدها برابر مهربانی هایش در این دنیا را نصیبش میکند. خیلی تلخ است که هیچکس هیچ کاری را صرفا برای نفس کار نمی کند نه؟همه پاداش میخواهند. اما تو اگر در بلندمدت پاداش نگیری اگر کسی پیدایش نشد که تمام مهر و محبتش را خیلی گرد و قنلبه نصیبت نکرد از هر کس و ناکسی مهر را دریغ میکنی. مطمئنم.در آینده ات دیده ام که میگویم=)
خودت پیشاپیش پاداش بگیر که روزی همه ی اینها پایان نیابد
نمیگویم آدمها آنقدر بدبخت شده اند که محتاج نیم لبخند ورشکسته ی روی لبهایت اند اما همان هم اگر نباشد جای خالی اش حس میشود.
"خب سلاملکم
عرضم به حضورتون که چند دیقس رسیدم مدرسه
خب الان زنگ سوم زبانه
و امیدوارم بتونم یکم برات بنویسم
دلم میخواد بچه های کلاسمونو بزنم
چون منو کشتن توی گروه برگشتن گفتن که نیا مدرسه اگه نیای کلاسا رو مجازی میکنن بهتره و اینا....
بعد خود همون طرف که به من این حرفا رو زده بود برگشت اومد مدرسه... ._.
برف اومد
برف اومد و خیلی خیلی خیلی زیاد جات توی حلقه ی برفی خالی بود.
لبریز خوندیم=)
و عا راستی
دلم میخواد بشینم جلوت
کلییی حرف بزنم بعد بغلت کنم
بعد بدوعم برم
شاید مسخره بنظر بیاد ولی وحشت دارم ازینکه باهات روبرو بشم"
نوشته های مونا"بغل دستیم"اون زیر معلومه که نوشته کودوم؟ با کی روبرو بشی؟ و میتونم سردتر شدن دستامو وقتی اینو ازم پرسید حس کنم.وقتی که برای جواب دادن بهش یخ شدن
بازهم نامه های درون مدرسه ای برای عدم حس تنهایی جان فرسا به دوستی که حتی فکر نکنم با وجود اینکه بدستش رسیدن اونا رو خونده باشه...
"به سلاملکم!
زنگ اول
خب خوب بود=)
رفتیم حلقه
به زور
و جاتم خالی بود
خویلی=)
من مداد ندارم (با خودکار نوشته شده) و اینجا دقیقا یه جایی چسبیده به دیوارای حیاط کف زمین و قطعا توی فرزانگان 7 نشستم و ساعتم ساعت یک و پنج دقیقه رو نشون میده و باید بگم خیلی تو فکرتم شاید اگه اینجا بودی هیچی برای گفتن به هم نداشتیم ولیی شاید دیگه جای خالیت انقدر نمایان نبود=)
بیخیال حالا
مهم اینه که مثل قبلنا اونقدرام احساس تنهایی نمیکنم=)
رفتم سراغ بچه های تنها که باهاشون حرف بزنم بگم انقد احساس تنهایی نکنن...
جامعه آماریم کم بودولی خب انگار اونا اونقدرام احساس تنهایی نمی کنن!
عارره دیگه من برم=)"
زنگ اول خوب بود=)؟
خب این یعنی افتضاح بود
بچه های تنها؟
میتونم تصور کنم که تو دلشون آرزو میکردن از پیششون برم
خیلی سرگردان و بی هدف تو گوشه کنار حیاط میگشتم و ازینور به اونور با ظاهری که برای اونا ممکن بود مسخره به نظر بیاد به امید اینکه چهار نفر تنها رو پیدا کنم باهاشون حرف بزنم و این حرف زدنه باعث بشه تنهاییای خودم رو فراموش کنم یا کمتر پررنگ جلوه کنه تو نظرم.
گفتگوی من با آدمای تنها:
سلام
-سلام(میم تهش به زور شنیده میشد)
تو خیلی احساس تنهایی میکنی
_عامم
پس یعنی نمیکنی؟
نگاه عاقل اندر سفیه
برای اینکه این احساسو نکنی چیکار میکنی؟
_من تنها نیستم.
اوو
انکار بود؟
یا شایدم من اونها رو اینطور میدیدم
تنها
دورافتاده از همه جا
بدون گله ای آدم که اونو احاطه کنند و پشت سرش راه برن یا اینکه خودش جزو آدمهای احاطه کننده باشه
کسی که همه ی زنگ تفریحها رو با خیره شدن به یکی از اجزای سازنده ی مدرسه یعنی در دیوار یا ستون یا کاشیای کف مدرسه میگذرونه
خب آره تعریف من از تنهایی همین بود. ولی برای اونا احتمالا خلاصه میشد به زیستن توی کره ای که هیچ کس اونجا زندگی نمیکنه و معلومه که اونها الان تنها محسوب نمیشن.
چون آدمای زیادی هم سیاره ای شون هستند و اونها رو از مرض تنهایی رها میکنن
""
مطلبی دیگر از این انتشارات
تولدِ تدریجیِ یک رویا / ۵
مطلبی دیگر از این انتشارات
تویی روح و روانم
مطلبی دیگر از این انتشارات
نسل آدمهای آهنی!