نقد فیلم درخت گلابی وحشی| ساخته نوری بیلگه جیلان
خاطرم هست که یک مصاحبه از نوری بیلگه جیلان پخش شد که در نیویورک از او در مورد قرابت سینمایش با کیارستمی و حتی در مورد اینکه لقب کیارستمی سینمای ترکیه را به او نسبت داده اند پرسیده می شود و در پاسخ با متانت خاصی این موضوع را نفی نمی کند و به تمجید سینمای کیارستمی می پردازد
او در آن مصاحبه از سه بار سفرش به ایران می گوید و از نظرش که ممکن است نظر خیلی از ما هم باشد نزدیکی خاصی بین فرهنگ ترکیه با ایران وجود دارد. او از خاطرات سفر به ایرانش می گوید و اینکه در این سفرها تا چه حد رابطه ای مستقیم بین مردمان ایران و ترکیه کشف کرده است و برایش جالب بوده
او حالا با آخرین اثرش که مقابل ماست داستانی را به تصویر کشیده است که بغض چندین و چند ساله ی ماست بخصوص بغض نسل جوانی که احساس می کند جایی برایش در این جامعه نیست و تلاش هایش عبث و بیهوده است. نسلی که از همان ابتدا که درس می خواند فارغ التحصیل می شود جویای کار است و دغدغه های بیشماری دارد و دوست دارد برای رویاهایش بجنگد اما مدام احساس سرخوردگی و شکست دارد.
درخت گلابی وحشی بیش از هر چیز داستان سرنوشت انسانی ست سرنوشتی شاید از نوع ادبیات اسطوره ای. فیلم داستان جوان نویسنده ترکیه ای ست که در شهر چاناکاله در رشته معلمی فارغ التحصیل شده است و حالا می خواهد به شهر زادگاهش برگردد و کمی کنار خانواده اش باشد و به آینده شغلی اش فکر کند و شاید به رویاهایی که در سر دارد و قرار است برخورد این جوان با دنیای پیرامونش را نظاره گر باشیم. از همان ابتدا تنها چیزی که ما را مجذوب خود می کند تصویرهای باسلیقه، عکاسی شده، استادانه و درخشان است که همواره با ماست و مسلما از فیلمسازی که حرفه اولی اش عکاسی بوده انتظاری جز این نمی رود. ما جذب صدای مرغان دریایی شهر ساحلی می شویم و همراه کاراکتر اصلی به زادگاهش و بهتر بگوییم به درونش سفر می کنیم.
یکی از جالب ترین اتفاق های فیلم، نزدیکی ما با فضا و شهر هاست. فیلم که بخشی از آن در شهر چاناکاله می گذرد و در بخشی در شهر چان که زادگاه جوان است، ما را حتی اگر به این مناطق سفر نکرده باشیم و از نزدیک ندیده باشیم چنان همراه می کند که بخشی از هویت هر کدام از شهرها را درمی یابیم حال و هوای شهر به ما بقدری نزدیکی دارد که گویی خود ما هستیم که در این شهر یا روستا قدم می زنیم یعنی به واقع فیلم درک درستی از لوکیشن هایش دارد
درخت گلابی وحشی مواجهه انسان با عشق، سیاست، ادبیات، مذهب و در نهایت مواجهه با خود است. البته مواجهه ای که هر کدام با شکست رو به رو شده و از آن یک انسان بُریده از هر چیز ساخته است. بُریده از دلبستگی ها و وابستگی ها. یک انسان طغیانگر یک طغیان درونی که ممکن است این طغیان از سمت جامعه و جهان بیرون به وجود بیاید یا ممکن است از حالت و کش مکش در جهان درونی رخ دهد.
جاییکه به عقیده هایدگر فیلسوف اگزیستانسیال دو نوع مرگ را می توان متصور بود نخست مرگی که واقعیتی همگانی ندارد یعنی چیزی است که درون وجود بشری من روی می دهد و دوم، مرگ به عنوان یک امکان از لحظه ای که من به این جهانی که نقشی در ساختن آن نداشته ام پرتاب می شوم وجود من را در بر می گیرد به عبارتی ما مدام در رابطه با مرگ وجود داریم.
حالا این گزاره های هایدگر در مورد مرگ نه فقط مرگ به معنای جان دادن یا از دنیا رفتن بلکه مرگ به معنای همین روزمره گی های ما و کنش های ما در این جهان پیرامون می تواند باشد
مواجهه سنان (شخصیت اصلی فیلم) با دختری به نام خدیجه برخورد از زاویه نزدیک او با عشق اش را می بینیم عشقی که از دیالوگ های آن اینطور متوجه می شویم که نافرجام بوده اما همچنان اثرات آن پا برجاست یکی از درخشان ترین قاب های فیلم لحظه ای ست که سنان زیر درخت به دختر مورد علاقه اش نگاه می کند و باد موهای دختر را تکان می دهد تو گویی به گفته حافظ تا ندهی بر بادم، را نظاره گر هست. سنان شاید عشق را چون همان باد، بر باد رفته می بیند و شاید بتوان گفت مرگ او می تواند همین یک عشق قدیمی باشد. عشقی که هرگز متعلق به او نبوده است اما از او گرفته می شود.
مواجهه او با سیاست هم به نوعی قابل توجه است طعنه های مدامی که جیلان به سیستم کشور خود می زند و تا جایی هم ما با او همزاد پنداری می کنیم مثلا جاییکه سنان رو به شهرش ایستاده و به دوستش می گوید اگر دیکتاتور بودم حتما یک بمب اینجا می زدم تا همه چیز به هوا برود و راحت شوم یا تقابل سنان با شهردار که برای حمایت مالی از کتابی که می خواهد چاپ کند لحظه هایی بوجود می آورد که سیاست موجود ترکیه را به سخره گرفته یا حداقل تفاوت بین دو نسل ترکیه را در تقابل این دو قرار است ببینیم تقابل نسل هایی که حتی برای ما در ایران هم به وضوح قابل رویت است و انگار ما از این تقابل لذت می بریم و در دل خود می گوییم بگو سنان بگو که خوب داری می گویی.
قبل تر در فیلم روزی روزگاری آناتولی هم نظیر این طعنه های سیاسی را شاهد بودیم برای کشوری که مدتهاست درگیر ورود به اتحادیه اروپا ست و همچنان ناکام است. زاویه دوربین جیلان نوک پیکانش در آن فیلم روی سیاستمداران خود ترکیه قرار می گیرد جاییکه در درخت گلابی وحشی نیز به آن بر می خوریم. فرستادن معلمان جوان و تازه فارغ التحصیل شده به شرق ترکیه. شرقی که در گیرو دار جنگ است و امیدی به آن نیست، حرف های شهردار که برای کتابی که بازاری نیست نمی تواند کمک مالی کند، ناامیدی نسل جوانی که به آینده ای امیدوار نیست. یا مردمی که در شهر تفریحی جز قمار کردن پیدا نمی کنند. همه و همه می تواند طعنه ای به حاکمیت ترکیه باشد. گویی مواجهه سنان با سیاست هم به مرگ یا زوال ختم خواهد شد و امیدی به آینده در زادگاهش نخواهد داشت.
در مواجهه سنان با ادبیات دیالوگ های بی نظیری رد و بدل می شود. سنان برای تهیه هزینه چاپ کتابش، یک کتاب قدیمی را که از انبار پدربزرگش پیدا کرده و فکر می کند بهای زیادی داشته باشد به یک کتابفروشی می برد و در ازای پولی آن را می فروشد. در آن کتابفروشی سلیمان که یکی از نویسندگان معروف است را می بیند و با او وارد مکالمه می شود. آن سکانس پر از دیالوگ های پینگ پنگی ست که لحظه ای آرام نمی گیرد.
جدال یک نویسنده جوان که می خواهد تازه کتابش را چاپ کند و مجبور است برای آن هزینه کند، با نویسنده ای که معروفیت خاصی پیدا کرده و مدام از سمت سنان مورد ضربه هایی قرار می گیرد شورش درونی سنان که بیرون می ریزد گویی نماینده نسلی ست که برای رویاهایش هر روز می جنگد و بی فایده ست. یا پوستری از کافکا که بین این دو نمایان است می تواند ادای احترام جیلان به ادبیات و یا رسیدن به نوعی ادبیات کافکایی در شخصیت سنان باشد. از دیالوگ ها بین سنان و سلیمان می توانیم به این پی ببریم که ممکن است سیستم فقط به یک قشر از نویسندگانش روی خوش نشان می دهد و آنها را به معروفیت می رساند و نویسنده جوان فرصتی برای دیده شدن ندارد اتفاقی که دقیقا مشابه آن در ایران هم قابل رویت است.
در جدال سنان با ادبیات نقطه اوج را می توانیم لحظه ی فروش ماشین اش برای درآوردن خرج چاپ کتابش بدانیم. یک قمار با رویایش مانند پدرش که زندگی را چیزی جز قمار نمی بیند اما این قمار و این رویا پایانی جز شکست برایش ندارد. جاییکه می بینیم در کتابفروشی کتاب هایش اصلا فروش نرفته اند و شاید کسی اهمیتی به آن نمی دهد و دیده نمی شود.
اما در مواجهه سنان با مذهب هم با یک ناامیدی درگیر هستیم این مواجهه در برخورد با دو کاراکتر مذهبی که یکی شان دوست سنان است و مسیر زیادی را در روستا پیاده می روند و مدام بحث می کنند بوجود می آید یا در لحظه ای که صدای اذان توسط پدربزرگش در روستا پخش می شود و ما یک قاب از چهره ی نه چندان امیدوار سنان می بینیم که در چمنزارها دراز کشیده است.
ناامیدی دینی همواره شاید در فلسفه با این پرسش رو به رو شود که در نبود باور دینی معنای زندگی چه خواهد شد؟ و شاید از این درک بیرون بیاید که ممکن است دین دیگر در دنیای مدرن توانایی معنا بخشی به زندگی انسانی را ندارد و اگر آرامش انسانی یاد شده دینی در اسلام و چه در مسیحیت در اینست که در جهان دیگری خواهد رخ داد در آنصورت بُعد محدود انسان در شناخت این متافیزیک عاجز است و ممکن است باز هم انسان مدرن را رو به ناامیدی بکشاند یا حداقل روحش را خسته کند و یا باید تنها منتظر باشد ببیند چه اتفاقی خواهد افتاد. و اگر بگوییم چیزی نیست و اتفاقی هم نخواهد افتاد پس این زندگی چه معنایی پیدا می کند؟ نا امیدی از معنا اتفاقی ست که هر چه از عمر مدرنیته بیشتر می گذرد بیشتر خود را بروز می دهد. و این خلاء معنایی حالا کم کم گریبان سنان را گرفته است و هر چه جلوتر می رود این احساس، نمو بیشتری پیدا می کند.
حال به مواجهه سنان با خود یا منِ درون می رسیم. در این مواجهه با شخصیتی رو به رو هستیم که به قول خدیجه عشق قدیمی اش هنوز دست به جیب و سر به پایین راه می رود. سنان در فیلم شاید نماد یک سیزیف دیگر در عصر مدرن است سیزیف از اسطوره های یونان است که به علت خودبزرگبینی به مجازاتی بیحاصل و بیپایان محکوم شد که در آن میبایست سنگ بزرگی را تا نزدیک قلهای ببرد و قبل از رسیدن به پایان مسیر، شاهد بازغلتیدن آن به اول مسیر باشد؛ و این چرخه تا ابد برای او ادامه داشت. به همین دلیل و از طریق تأثیر آثار کلاسیک یونانی بر فرهنگ مدرن امروزه انجام وظایفی که در عین دشواری، بیمعنی و تمام نشدنی نیز هستند را گاهی «سیزیفوار» خطاب میکنند
در درخت گلابی وحشی گویی لحظه ای سنان را آرام و بیخیال نمی بینیم حتی زمانیکه چهره آرام اش را میبینیم می دانیم در او آشوبی برپاست. در وجود سنان یک تلاشی برای هیچ را شاهدیم.
سنان در برخورد با پدرش در اکثر مواقع گستاخ و بی رحمانه عمل می کند از نظر او پدرش یک انسان بیخیال است که فقط زندگی را در قمار کردن می بیند پدری که حتی پول وصل کردن برق خانه را ندارد و حتی گاهی از پسرش پول می گیرد. او پدر را یک شکست خورده و یک بازنده می داند و می خواهد مثل او نباشد مثلا فکر می کند با چاپ کتابش می تواند تا حدودی خود را موفق پندارد. سنان مدام با کاراکترهایی که مواجه می شود با نیش و طعنه صحبت می کند این طغیان درونی اوست که لحظه ای آرام نمی گیرد و ما را هم نیز آرام نمی گذارد.
او فکر می کند بیش از پدرش به مادرش نزدیکی و احساس متقابل دارد و لحظه ای که کتابش را به او تقدیم می کند این احساس را چند برابر می بینیم اما بعد از مدتی که به سربازی می رود و بر می گردد متوجه می شویم که این پدرش بوده است که کتاب را چند بار خوانده است حتی بریده ای از روزنامه را که کتاب سنان را معرفی کرده همیشه در کیفش نگه می داشته بدون آنکه مادر یا خواهرش کتابش را خوانده باشند. و دیالوگ سنان که می گوید چه خوب که حداقل یک نفر این کتاب را خواند.
سنان در مواجهه با خود همانند تصویر دل انگیزی از درخت گلابی که پدرش بر زمین افتاده و بالای سرش طنابی آویزان است و همه فکر می کنیم خودکشی کرده و درنهایت با خنده پدر طعنه ی دیگر جیلان به مرگ را نظاره گر هستیم، خود را بیشتر به پدر نزدیک و قریب تر می بیند. هر چه بیشتر می گذرد سنان بیشتر به زوال و شکست می رسد. او حتی در قمار با رویاهایش هم شکست خورده است او در انتخاب شغلش که معلمی ست با آینده پدرش که معلم بازنشسته معمولی ست همسو بوده. وقتی که می فهمد پدر زندگی را رها کرده و در روستایی دنج ترجیح می دهد تنها باشد، شاید اینبار به او حق می دهد به دیدنش می رود و شاید اینبار از اینکه پدرش از انسانها بریده و به آن گوشه پناه آورده با او همدردی می کند و دیگر خبری از آن محکومیت ها نیست.
دو راهی پایان فیلم آنقدر درخشان و استثنایی ست که دوست داری هیچ گاه آن تصویر را از یاد نبری که قبل از هر چیز یک شعر است. یا مرگ و زوال را این بار واقعی تر و نزدیک تر از همیشه می بینیم یا انسان را دوباره در جنگ با خود و با رویاهایش لحظه ای که درست همان سیزیف یونانی را از بالا نظاره گر هستیم.
یک سرنوشت کافکایی از نوع محاکمه، یک سرنوشت شاهنامه ای از نوع سهراب، یک عقده ی اودیپی و شاید یک سیزیف دیگر در دنیای جدید.
حسین خامی | زمستان 97
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره فیلم «مدفون شده» (Buried) - محصول 2010
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره فیلم | اتاق تاریک
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا این سامورایی با وقار ژاپنی رو از اون قیصر عصبانی ایرانی بیشتر دوست دارم؟!