سیری از "آنها" به "ما"؛ نمود جهان بینی امانیستی نولان

سیری از "آنها" به "ما"؛ نمود جهان بینی امانیستی نولان

نقد فیلم میان ستاره ای

میان ستاره ای نولان، گرچه در چشم عده ای خیره کننده و عمیق و در چشم عده ای دیگر فقط پر زرق و برق و پوچ است، اما در واقعیت بیانگر یک چیز است: خیزش بلند پروازانه کریستوفر نولان[1] از جهان بینی سینمایی خود برای رسیدن به ایدئولوژی سینمایی اش.

در هنر و خاصه سینما، همه چیز از قاب بندی یک سوژه شروع می شود: جهان از بینش بخصوص یک هنرمند. و از همین جاست که جهان بینی هنری هم آغاز می گردد. هنرمند دنیا را از پشت عینک خود می بیند و با توجه به آن بینش، دست به تولید اثر می زند. اما آیا اثر هنری این هنرمند (که حاصل بینش اوست) حاصلی" فقط نظری" است یا حاصلی "فقط عملی"؟ یقینا تنها یکی از این دو نیست؛ بلکه ترکیبی از این دو است. اثر (خواه هنری یا غیر آن) نمی تواند فقط ماحصلی نظری باشد چون همانگونه که از نامش پیداست اثر وضعی ای ایجاد می کند. نمی تواند هم فقط عملی باشد چون فعل نیست فقط اثر و بازخورد است. و لطافت و ظرافت هنر هم از همین جا می آید که نه فعل و عملی مطلق است و نه یک تفکر و نظر مطلق؛ فقط اثر است اما این اثر می تواند از صدها عمل و هزاران نظر مثمر ثمر تر واقع شود.

در سینما به فرم رسیدن یک فیلم را شرط کمال آن می دانند. حال اگر بخواهیم با بهره گیری از تئوری مولف[2]، ارزش مجموعه فیلم های یک کارگردان را به دنبال کردن یک سیرفکری، خط مشی و سبکی مشخص در آثارش بدهیم، در واقع داریم به جهان سینمایی یک کارگردان ارزش می نهیم. هر قدر جهان این کارگردان در فیلم هایش بهتر پرورده شده باشد بیشتر به یک فرم در مجموعه آثارش نزدیک می شود. بله هر کارگردان در این تلقی یک دنیا می سازد؛ این کارگردان ممکن است روزی وسترن بسازد، روزی اکشن، روزی رومانتیک و روزی علمی- تخیلی. اما همواره در عالم خودش فیلم می سازد[3]. عالمی که کارگردان با استفاده از جهان بینی و ایدئولوژی اش خلق کرده است.

با این مقدمه اکنون به اصل مطلب می پردازیم: نولان در این فیلم در ادامه ی خلق جهان خود، به دنبال سوژه ای عظیم رفته است: رابطه ی انسان، فضا و زمان. در آغاز فیلم بشر دچار مشکل زیست محیطی شده است. اما در اینجا برخلاف کلیشه ی هالیوود این بلا را بشر سر خود نیاورده، بلکه این بلا برسرش آمده است. در ادامه تاکید اصلی نولان بر روی مسئله ی بقای نسل بشریت است. او در این اثر از ابتدا دارد به مخاطب ارزشی را که در ذهنش از انسان دارد، منتقل می کند.

در تمام فیلم یک سوال برای عمق بخشی به فیلم پرسیده می شود: " آنها کیستند؟" آنهایی که به تعبیر پروفسور برند[4](مایکل کین[5]) کوپر[6](متیو مک کانهی[7]) را انتخاب کرده اند. "آنهایی" که هوای "ما" را دارند و به خاطر ما کرمچاله ای قرار داده اند که ما را به کهکشانی دیگر می برد. آنهایی که ما باید از آنها تشکر کنیم. و این آنها ادامه پیدا می کنند اما جواب برای مخاطب ذره ای آشکار نمی شود. حتی ذهن مخاطب نزدیک به این مسئله هم نمی شود که آیا این "آنها" موجوداتی فضایی هستند یا نیرویی ماورای ماده، دستی در کار دارد. اما در 30 دقیقه ی پایانی هنگامی که کوپر بین بعد چهارم و پنجم گیر کرده و در حال ارسال پیامی به دخترش در خردسالی است، در گفتگویی با تارس[8] روبات گروه که او هم به طرف دیگر کرمچاله رفته است جملاتی رد و بدل می کند که به پرسش اولیه پاسخ می دهد:

" اونها ما را اینجا نیاوردن؛ خودمون خودمون رو آوردیم."

" هنوز نفهمیدی تارس، خودم خودم رو اینجا آوردم."

" فکر کردم اونا منو انتخاب کردن اما اونا منو انتخاب نکردن، اون رو (مورف[9] رو) انتخاب کردن" و تارس می پرسد:" برای چی؟" کوپر می گوید:" برای نجات دنیا."

" هنوز نفهمیدی تارس، اونا موجودات نیستند؛ اونا ماییم. همون کاری که من داشتم برای مورف انجام می دادم اونا دارن واسه من انجام می دن، واسه همه ی ما." تارس می گوید:" آدمها نمی تونن اینو ساخته باشن." کوپر می گوید:" نه. هنوز نه، ولی یه روزی. من و تو نه بلکه آدمها."

در این صحنه نولان غایت جهان بینی و ایدئولوژی اش را به نمایش می گذارد: حذف هر گونه ارتباط فرامادی انسان و عالم. او معتقد است که عالم بیکران فضایی متعلق به انسان است و همچنین ابعاد دنیا(حتی فراتر از بعد چهارم یعنی زمان) هم برای بشر قابل دستیابی است. او معتقد است که علم انسان به جایی می رسد که کل کهکشان را با تکیه بر علمش فتح خواهد کرد. او می گوید که تمام اتفاقات حال را آیندگانِ انسان انتخاب کرده اند. بله انسان ها تمام این اتفاقات را رقم خواهند زد. او تمام اصالت را به بشر می دهد و علم و فضا را متعلق به بشر می داند و به نوعی او را بیکران می سازد و وقتی فقط بشرِ بیکران باشد پس خدایی بیکران هم وجود نخواهد داشت.

او تنها یک رابطه ی فرامادی برای انسان قائل می شود: عشق. همانگونه که می گوید جاذبه می تواند از ابعاد مختلف بگذرد و بر روی آنها اثر بگذارد، عشق را هم به عنوان رابطه ای فرابعدی معرفی می کند. اما بازهم با حقایق علمی این عشق را قابل اندازه گیری توصیف می کند! و حفره فیلمنامه ای او هم از همین جا نشات می گیرد. او همه چیز را به انسان تعلق می دهد ولی نمی گوید که انسان به چه چیزی متعلق است و وقتی هم که به این حفره می رسد سعی می کند که آن را با مفاهیمی چون عشق و نجات دنیا، پر کند.

او برای اینکه مخاطب را قانع کند که علم بشر هم اکنون بسیار بالاست و این ظرفیت را دارد که در آینده به بسیار بالاتر از آن دست یابد، عمیق ترین مباحث علمی را با کمک استاد فیزیک نظری، کیپ تورن[10] وارد فیلمش کرده است. او به انسان ارزشی علمی می دهد. علمی که اگر انسان حال به آن دست نیافته است، در آینده حتما به آن دست پیدا خواهد کرد. اما دلیل ضروری وجود این علم برای انسان چیست؟ در این فیلم که این علم برای حفظ بقای بشر است. از دید این فیلم هر قدر انسان بیشتر به علم آگاه باشد آسان تر می تواند بقای خود را حفظ کند. کارگردان می خواهد با مجهز کردن انسان به علم، انسان را روی پای خود و فقط متکی بر علمش قرار دهد و او را از هر گونه کمک معنوی مصون بدارد و به همین خاطر است که "آنهایی" که از ابتدای فیلم مورد سوال قرار گرفته شده بود، به همان "ما" تبدیل می شود. تمام علم به کار رفته در فیلم(که حتی درباره ی آن کتاب بزرگی هم نوشته شده است) به مخاطب این مفهوم را می رساند که این بشر است که تنها و فقط با اتکای به علمش، به فضای بیکران و حتی فراتر از آن به ابعاد چهارم و پنجم سفر می کند و برای مشکلاتی که خود به وجود نیاورده راه حلی پیدا می کند و جلوی نابودی نسلش را می گیرد.

نولان بنابر قول خودش فیلمی " درباره ی طبیعت انسان" ساخته است. اما او انسان را به درستی نمی شناسد. او طبیعت انسان را علم طلب معرفی کرده است آن هم علمی که منجر به بقای خودش می شود اما طبیعت انسان (که به فطرت او می رسد) بی نهایت طلب است؛ جالب است که او با اینکه فطرت بی نهایت طلب انسان را نمی شناسد، ناخودآگاه انسان را به فضا که در نظر ما بیکران و بی نهایت است مرتبط می کند و این مطلب حکایت از طبیعت فطری انسان(همان بی نهایت جویی) دارد. همانگونه که گفتیم چون طبیعت انسان به فطرت او می رسد که آن هم بی نهایت طلب است پس اگر انسان بخواهد با چیزی محدود نیازی بی نهایت را خاموش کند و سراغ هر چیزی به جز خدا برود، مسیر اشتباه را انتخاب کرده است و مسیر این فیلم هم مسیری اشتباه است که در منجلاب خدا نشناسی و امانیسم دست و پا می زند.

جهان بینی و ایدئولوژی نولان در تمام فیلم هایش یا بهتر بگوییم در جهان سینمایی اش، امانیسم مطلق است. نمی خواهم بگویم که جهان بینی او باید توحیدی و بر اساس مفاهیم وحیانی باشد اما این حجم از امانیسم با رویکرد علم گرا در هالیوود امری بدیع است. اگر بخواهیم از فیلمی نمونه در این زمینه مثال بزنیم باید فیلم تماس[11] ساخته ی رابرت زمه کیس[12] را به یاد آوریم.(که اتفاقا یکی از چند فیلمی است که کریستوفر نولان ادعا می کند از آنها برای ساخت این فیلم تاثیر گرفته است) در این فیلم هم همانند میان ستاره ای، یک "آنهایی" وجود دارد که بشر در تلاش برای تماس با آنهاست که هرچند ماموریت آنها در آخر به نتیجه ی مطلوبی نمی رسد اما در اظهارات شخصیت اصلی در آخر فیلم متوجه دستی فرامادی در اتفاقات می شویم اما در میان ستاره ای کارگردان هرگونه اتفاق فرامادی را از فیلمش به دور نگه می دارد.

به این دلیل اینقدر بر روی جهان بینی کارگردان تاکید می کنم که ضعف جهان بینی امانیستی(که بالطبع ایدئولوژی ای امانیستی در پی دارد) در این فیلم موجب ضعف تکنیکی فیلم شده است. همانگونه که پیشتر اشاره کردم حفره های فیلمنامه ای بزرگی در انتهای فیلم به چشم می خورد که حاصل همین نکته است. کارگردان برای اینکه از دیدگاه خودش درباره ی جهان عدول نکند مجبور شده است فیلمنامه ی خود را تضعیف کند.

اگر بخواهیم از انتخاب سوژه ی این فیلم سخن بگوییم، باید گفت که به نظر می رسد نولان سوژه هایش را بر اساس دکوپاژ خود انتخاب می کند. هر چه بیشتر بشود سوژه را در قابی عریض و طویل نشان داد برای او بهتر است. در این فیلم حضور قاب های تمام صفحه (که با آی مکس[13] 70 میلی متری فیلمبرداری شده اند) بیشتر از تمام فیلم های او محسوس است که البته اغلب این صحنه ها (برخلاف سه گانه ی شوالیه تاریکی[14] که حضور قاب های تمام صفحه در بعضی صحنه ها بی دلیل بودند) دقیق و حساب شده بود. همانگونه که در این فیلم مشهود است کارگردان میزانسن را بر اساس دکوپاژ تنظیم کرده است زیرا او اصلا سوژه را از قاب های در ذهن خود انتخاب کرده است. مهمترین نقطه ی قوت این فیلم هم همین دکوپاژ های حساب شده است چون کارگردان می داند که از تصویر چه می خواهد.

فیلم از لحاظ یکپارچی، منظم و خوش ساخت است: فیلمنامه ی کم ضعف خوبی دارد، بازی ها یکدست و دلنشین هستند، شخصیت ها دقیق و باور پذیر پرداخته شده اند، فیلمبرداری متناسب با سوژه است، موسیقی شایسته ی اثری عظیم و کیهانی است، جلوه های ویژه قدرتمند و جلوه های بصری جذابی دارد.

میان ستاره ای اثری عظیم است هر چند به مذاق منتقدان خوش نیاید و بالعکس، عامه ی مردم را شیفته ی خود کند. اثری است که هر چه باشد از لحاظ تکنیکی برای کارگردان یک جهش رو به جلوست اما آنقدر بلند نیست که بتواند او را به فرم برساند؛ این فیلم کارگردان را به ایدئولوژی اش نزدیک تر می کند و از مردم دورتر. فیلمی که اگرچه به قول کارگردان " فیلمی درباره ی طبیعت انسان" است اما نه به طبیعت او نزدیک می شود و نه به فطرت او و به همین دلیل است که در نهایت، ضعف انسان شناسی او به ضعف جهان شناسی تبدیل می شود و جهان سینمایی کارگردان را به ورطه ی تضعیف می کشاند.

همیشه به دنبال پاسخ این پرسش بوده ام :" آیا منتقد باید جهان بینی خود را در نقد اثر دهد؟" و حال فکر کنم پاسخ آن را دریافته ام.

[1] Christopher Nolan

[2] Auteur theory

[3] البته منظور از کارگردان در اینجا کارگردانی صاحب سبک است نه اینکه هر کارگردانی اینگونه فیلم می سازد.

[4] Professor Brand

[5] Michael Caine

[6] Cooper

[7] Matthew McConaughey

[8] Tars

[9] Murph

[10] Kip Thorne

[11] Contact

[12] Robert Zemeckis

[13] Imax

[14] The Dark Knight