داستان کوتاه صوتی ارباب واقعی


درسالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم بغل گرفته بودند مردی عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دیدکه بسیار شادمان و خوشحال است به او گفت چطور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟

جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد وتا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

آن مردعارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت:از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد ومن خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.


پادکست قصه‌ها | داستان کوتاه ?



اپیزود چهارم - داستان کوتاه مجسمه شگفت انگیز



با قصه ها زندگی کن ?


با ما همراه باشید ⭐️

?قصه ها در ایتا @ghesse_ha

?در تلگرام https://t.me/Ghesse_ha1

?در شنوتو https://shenoto.com/channel/podcast/Ghesse-ha