داستان کوتاه مجسمه شگفت انگیز

یه روز سرد پاییزی، میمون کوچولوی شیطون و بازیگوش تو جاده جنگلی مشغول بازی بود . اون بدون توجه به سردی هوا از درختا بالا و پایین میرفت و حسابی سرگرم بود .

تو همین موقع، صدای پای کسی اونو متوجه خودش کرد.

بلافاصله از درخت بزرگی که کنار جاده بود بالا رفت ..‌.


پادکست قصه‌ها | داستان کوتاه ?

اپیزود چهارم - داستان کوتاه مجسمه شگفت انگیز

با قصه ها زندگی کن...?

صفحه منو دنبال کنید ⭐️

?در تلگرام https://t.me/Ghesse_ha1

?در شنوتو https://shenoto.com/channel/podcast/Ghesse-ha