دختری که در سی سالگی تصمیم گرفت برنامه نویس شود!

داستان دختری که در سی سالگی تصمیم گفت برنامه نویس بشه از یه روز گرم تابستونی شروع شد، دقیقا از لحظه ای که کلی کتاب مدار منطقی وکامپایلر و برنامه نویسی دور و برش بودن و داشت برای یکی از این آزمونهای استخدامی که فقط قرار بود یه نفر رو استخدام کنه آماده میشد.

حالا که دارم عمیق تر فکر میکنم شاید جرقه اصلی این داستان از اولین روز کلاس مبانی برنامه نویسی و توی یکی از کلاسهای تدریسی خانوم جعفری با زبان برنامه نویسی پاسکال شروع شده بود. آره از همون روزهای کار با پاسکال بود که کلنجار رفتن با کدها برای گرفتن نتیجه دلخواهم برام لذت بخش شده بود. صفحه آبی پاسکال برام تداعی گر تونستن بود اونروزها بیشتر دوستام ناله میکردن از اینکه این پاسکال چقدر سخته و چرا همه چی رو باید تصور کرد، چرا ساختن چیزهایی که تصور میکنیم انقدر سخته ولی من گوش شنیدن این حرفها و ناله ها رو خیلی وقت بود که کر کرده بودم و در بیشتر موارد بعد از یه جنگ حسابی با کدهای پاسکال، نتیجه دلخواهم رو میگرفتم.

سال سوم دانشگاه بودم و تقریبا از پس همه تمرین ها و پروژه های دانشجویی خودم بر میومدم ولی تو هیچ زبان برنامه نویسی تبحر کافی برای برنامه نویس شدن و کار رو نداشتم اون سالها خبری از استارت آپ های پر زرق و برق و جذاب الان نبود و بیشتر افراد برنامه نویسی که من میشناختم داشتن پروژه های دانشجویی انجام میدادن و از هرکسی پرس و جو میکردی میگفت وای کار بسیار سختی هست و در مقابل سختیش مبلغ دریافتی خیلی ناچیزه. اینجا بود که من خواستم برم دنبال آرزوهای بلند پروازانه ام و با این تفاسیر و اون حقوق ها من نمیتونستم روی حقوق برنامه نویسیم برای رسیدن به اون آرزوها حساب باز کنم. یکی از موسسات آموزشی با تبلیغات فراوان و نوید کار خوب و حقوق خوب ما رو به سمت یادگیری شبکه سوق داد
و پس از دوسال من دختری بودم 22ساله با کلی مدرک با نمرات بالا از سازمان فنی و حرفه ای که ثابت میکردن که این خانوم بلده سرور کانفیگ کنه، بلده امنیت همون سرور رو تامین کنه، بلده از یه شبکه با 5000تا کلاینت نگهداری کنه، ولی این خانوم توی یکی از شهرهای کوچیک زندگی میکنه و با چندین مصاحبه ای که انجام داده این فیدبک رو دریافت کرده که "خانوم کار شبکه یه کار مردونه است و بهتره که شما این حوزه رو بسپرین به مردها، چون اونها میتونن برن بالای دکل، اونها میتونن داک کشی کنن" و هزار و یک اما و اگر دیگه که باعث شدن همه اون مدارک رو بگذارم در کوزه و شروع کنم به آماده شدن برای ارشد که مصادف شد با چند تا حادثه و اتفاق تلخ که من بعد دوسال یعنی تازه در 25 سالگی از دانشگاه آزاد قزوین برای رشته نرم افزار پذیرش گرفتم. خیلی خوشحال بودم چون تعریف این دانشگاه رو از اساتیدم خیلی شنیده بودم اینکه برابری میکنه با دانشگاه امیر کبیر و اینکه دانشجوی باسواد تحویل جامعه میده همشون حقیقت داشتن. من در طی سه سال و نیمی که اونجا درس خوندم خیلی رشد داشتم هم رشد علمی هم رشد شخصیتی، با یکی از بهترین های اونجا پایان نامه برداشته بودم و یاد گرفته بودم یه محقق خوب چطوری باید کار کنه، چطوری باید تحقیق کنه، چطوری از تجربیات دیگران استفاده کنه، چطوری فرق بین منبع معتبر و نامعتبر رو تشخیص بده ولی همیشه از اینکه قراره چطوری این تحقیقات رو شبیه سازی کنم می ترسیدم یا بهتر بگم اعتماد به نفس انجامش رو نداشتم. فکر میکردم کد زدن و شبیه سازی خیلی سخت باید باشه، خیلی دقت بخواد خیلی آموزش بخواد و اینها باعث می شد که هر روز پیاده سازی رو عقب بندازم تا اینکه با دلگرمی های استادم بین تحقیقاتم برای پایان نامه شروع کردم به یادگیری شبیه ساز متلب، گام به گام الگوریتم پیشنهادیم رو پیاده سازی میکردم کم کم اعتمادبه نفسم رو به دست آورده بودم و محیط اجرایم رو هم خودم داشتم میساختم، روزهایی رو میگذروندم که ساعتها دنبال خطاهای شبیه سازیم بودم چه شب هایی که برای دیدن نتایج شبیه سازی هام تا صبح با کمک قهوه اسپرسو بیدار نمونده بودم و در نهایت این من بودم و این کد های من بودن که درست بودن الگوریتم پیشنهادیم رو ثابت میکردن.

با مدرک فوق لیسانس و سابقه تدریس فراوان و تجربه کد زدن باز برگشته بودم به شهر کوچیکم و یه رزومه نوشته بودم از همه کارهایی که تا اون روز انجام داده بودم حتی نوشته بودم که چند ترم تدریس کردم حتی مقاله چاپ شده داخلی و خارجی ام رو هم ضمیمه رزومه ام کرده بودم یه رزومه بود با تقریبا پنجاه صفحه ضمیمه ولی دریغ از یک تماس از سمت کارفرماها.

چشم امیدم به آزمون استخدامی بود و اون موقع ها تازه شروع کره بودم با وساطتت دوست و استاد به ترجمه تخصصی انجام دادن و با اولین سودم از ترجمه یه ماوس بی سیم گرفته بودم و یه هار اکسترنال.داشتم برای اون آزمون آماده می شدم که توسط پسرخاله ام ارشاد شدم که دختر جان تو که تجربه برنامه نویسی داری چرا شروع نمیکنی به یادگیری تو حوزه وب؟ اصلا میدونی استارت آپ ها چه غوغایی کردن؟ اصلا برات مهمه یه سایت رو چطوری مینویسن، چطوری بالا میارن و چند تا سوال دیگه.ذهنم به شدت مشغول شده بود و نمیتونستم تا پیدا کردن جواب این سوالها برم سراغ اون مدار منطقی برای آزمون.

تک به تک سرچ کردم و حالا به سوالات بیشتری رسیده بودم، بک اند چیه؟ فرانت اند چیه؟ در این میون اون شیطون بازیگوش هم مینشت رو شونه ام و میگفت بی خیال برو مدارک شبکه ات رو آپگریدکن و برو تهران دنبال کار، این برنامه نویسی یاد گرفتن و توسعه دهنده شدن خودش یه راه طولانیه، از تو دیگه گذشته تو دیگه فرصت اینهمه سرمایه گذاری رو یادگیری رو نداری و .....

از هر کسی که تو این حوزه میشناختم شروع کردم پرس و جو کردن که چقدر طول میکشه چقدر باید زمان بگذارم ولی توی همه این پرس وجوها یکی ازسوالهام این بود که برای من دیر نشده؟ من ناامید بودم حتی بعضی روزها خرافاتی وار میگفتم در طالع من نیست که کار داشته باشم منم باید مثل اکثر دختران شهر کوچیکم برم دنبال زندگیم. پسرخاله ام خودش تازه کارآموز شده بود ولی من دیده بودم که اون تا به اون مرحله کارآموزی برسه چقدر زحمت کشیده بود. من نامید خسته تر از این حرفها بودم که دوباره با تمام وجود بجنگم. شبها وقتی میخواستم بخوابم چشمم به قفسه کتابهام میخورد و احساس میکردم همه اون کتابهای مایکروسافت و کتابهای دانشگاهم دارن بهم دهن کجی میکنن. فرداش یه ترجمه دیگه قبول میکردم و بازم با اون سرگرم بودم. تا اینکه یه روزی مثل تحقیقاتم برای پایان نامه نشستم به تحقیق جدی درباره آینده شغلی توسعه دهنده وب در ایران، در خارج از ایران و جواب خیلی از سوالاتم رو گرفتم. دیگه آماده بودم که شروع کنم ولی من هیچی از دنیای برنامه نویسی جدید نمیدونستم. یکی از دوستان اوایل کمکم کرد ولی ادامه دار نشد. با کمک های اون فهمیدم که یه نقشه راه وجود داره که فقط کافی هست اون رو طی کنم و در انتها بشم یه توسعه دهنده.

در کمتر از یک ماه تونستم مفاهیم پایه ، HTML و CSS رو یاد بگیرم ولی ماجرای این دو بزرگوار ماجرای شنیدن کی بود مانند دیدن بود. من همه چی رو یاد گرفته بودم و به قول معروف از حفظ بودم ولی پای استفاده که می رسید فلج میشدم همش سرچ میکردم و هیچ وقت CSS با من سر سازگاری نداشت.ناامید شده بودم و این میون من که انسان پیش رونده با تشویق بودم از سمت همون پسرخاله تنبیه شده بودم(یه تمرین بهم داده بود و یه صفحه عجق وجق بهش تحویل داده بودم که هیچی توش رعایت نشده بود و به معنای واقعی افتضاح بود) با ناامیدی داشتم تحقیق میکردم که فرانت اند برای من مناسب هست یا بک اند و این وسط چند تا چند تا مقاله برای ترجمه میگرفتم و همش بین یادگیری و تمرین فاصله می افتد و شمارنده لوپ یادگیری مباحثی که یاد گرفته بودم و فراموش کرده بودم هر بار بیشتر و بیشتر می شد. کلافه بودم و دنبال بهانه برای رها کردن. به این فکر میکردم که من مناسب این شغل نیستم و خیلی راه رو اشتباه میرم.

تصمیم گرفته بودم برای آخرین بار دوباره تلاشم رو بکنم و اگر نتونستم برم سراغ یه شغل دیگه.

اول مهر سال 97 بود پسرخاله ام که دیگه یه توسعه دهنده فرانت اند جونیور شده بود منتور من شد و برای هر ماه برام برنامه میفرستاد و جواب سوالاتم رو میداد. من شروع کرده بودم جاوا اسکریپت رو از یکی از بهترین مراجع یاد میگرفتم یا تصور میکردم که دارم یاد میگیرم ولی متاسفانه اون مرجع برای سطح من خیلی سنگین بود و خسته کننده شده بود منتورم با فرض اینکه من قبلا برنامه نویسی کردم(متلب) تصورش این بود که من خیلی از موارد رو بلدم ولی من با تصورات اون سالها فاصله داشتم. مرجع انتخابی رو تغییر دادیم و از طریق یکی از سایتهای آموزشی شروع کردم به یادگیری جاوا اسکریپت. هر مبحثی که یاد میگرفتم رو خلاصه برداری میکردم اینجوری خیالم راحت بود که نوشتمشون و اگر یادم بره میتونم سریع به یاد بیارم (اینم از تجربیات سالها دانشگاهم بود). تقریبا اسفند ماه بود که تمام مواردی که از جاوا اسکریپت مورد نیاز بود رو یاد گرفته بودم و این میون یه پروژه کوچیک هم با جاوا اسکریپت زده بودم و کم کم داشتم git رو هم در کنارشون یاد میگرفتم و کم کم همون تمرینهای جاوا اسکریپت و CSS رو روی گیتهابم به اشتراک میگذاشتم.

دیگه بی صبرانه منتظر شروع react بودم میخواستم سریعتر پیش برم تقریبا تا اوایل ادریبهشت react رو یاد گرفته بودم و دنبال این بودم که نمونه کار خوب بسازم و بعد شروع کنم به جستجوی کار.

در حال تصمیم گیری بودم و همزمان یه ترجمه هم گرفته بودم که بتونم یه مقدار پس انداز برای مهاجرت احتمالیم به تهران در صورت نبود کار در تبریز داشته باشم. یه نمونه کار خیلی خیلی کوچیک ساختم و سعی کردم همه مواردی که نیاز بود تا کدم استاندارد باشه رو رعایت کنم. 28خرداد ماه سال 1398 دو روز بعد از ارسال رزومه از اولین شرکت باهام تماس گرفتن و اول تیر کفش های پاشنه تق تقی ام رو پوشیدم و رفتم مصاحبه . تا هفته بعد که از اون مصاحبه خبری بشه دو جای دیگه هم مصاحبه دعوت شدم. مصاحبه هام موفقیت آمیز بود ولی همه مصاحبه کننده ها ترجیح میدادن که یه نمونه کار وسیع تر ببین و یا پیشنهاد کارآموز شدن و یادگیری توامان با کار رو داشتن. با همون اولین شرکتی که مصاحبه کرده بودم کارآموزی رو آغاز کردم و دلیلم برای انتخاب اون شرکت این بود که پروژه شرکت یه پروژه بزرگ بود و قطعا چالشهای زیادی پیش رو بود که من با دیدن و حل اون چالشها توی حوزه کاری خودم برنامه نویس قویتری می شدم برخلاف اون چند تا شرکت محیط این شرکت آروم بود و برای تمرکز کردن مناسب بود. برای من که فقط یه تعریف از اسکرام بلد بودم این شرکت فرصت مناسبی رو فراهم میکرد که بتونم مدیریت زمان و پروژه رو با اسکرام پیش ببرم.

اول تیر ماه بود که من بعنوان کارآموز در سایمان دیجیتال که یه فروشگاه اینترنتی فروش موبایل و لوازم جانبی
موفق در تبریز بود، شروع به فعالیت کردم و تازه از اون روز چالش ها و به قول معروف یادگرفتن با تجربه کردن که یقین دارم این نوع یادگیری خیلی ارزشمند تر از یادگیری با خوندن کتاب هست آغاز شده بود. از همون روزها تصمیم داشتم که هرچی که یاد میگیرم رو یه جایی بنویسم و تقریبا خیلی وقتها این کار رو انجام میدادم ولی این نوشتن هام بیشتر روی کاغذ بودن و برای آسوده شدن خیالم از اینکه نوشتمشون و اگه فراموش کنم بازم میتونم سریعتر به یاد بیارم ولی کم کم اون کاغذها هم به اون دو تا دفتری که تا حالا نوشته بودم اضافه میشدن و جز در موارد خاصی از اونها استفاده ای نمیکردم. یه روز اسکرام مسترمون یه حرف قشنگی زد که تو که داری مینویسی چرا منتشر نمیکنی؟ شاید به درد یه نفر بخوره و نیاز نباشه که اون تجربه تو رو تکرار کنه. همیشه میگه بی رنگ ترین جوهرها از قوی ترین حافظه ها ماندگارتر هستن. خیلی وقت بود که تصمیم گرفته بودم تا بنویسم، برای خودم بنویسم، برای اونهایی که تازه وارد این عرصه شدن بنویسم ولی وسواس فکری من همیشه مانع نوشتنم میشد و میشه و خودم رو اینجوری جاج میکردم که خوب همه اینها توی اینترنت توی استک اور فلو هست یا هرکسی که بخواد میتونه مثل من سرچ کنه و پیدا کنه. همیشه به این فکر میکنم که خوب من که اول راه هستم و اون راه حل برای اون مساله پیچیده رو که پیدا نکردم که بخوام بنویسم و نشرش بدم ولی خودم رو اینجوری مجاب به نشر نوشته هام کردم که این نوشته هام شاید بخاطر تفاوت در بیان یا تفاوت در زبان و همچنین تفاوت در دیدگاه به درد خیلی ها خورد.

تصمیم دارم بعد از این نوشته هام ساختار یافته تر باشن یه بخش هایی نقشه راه باشن مثلا چه سر فصل هایی از جاوا اسکریپت خیلی مهم هستن و در اولویت برای یادگیری باید قرار بگیرن، یه بخش های دیگه هم به انتشار تجربیاتم در حل مسائل مختلفی که تا به حال باهاشون روبرو شدم اختصاص میدم و همچنین تصمیم دارم حتما به مباحثی که خودم برای یادگیریشون خیلی سرچ کردم و خیلی تلاش کردم مثل ریداکس و تست در جاوا اسکریپت و ... به صورت مفصل بپردازم. پس با اطمینان میتونم بگم اگه اول راه هستین و میخواین شروع کنین و پازل برنامه نویس شدنتون رو کامل کنین هفته ای یه بار اینجا یه سر بزنین مطمئن باشین که اگه عاشق این کار باشین یا فقط دوست داشته باشین میتونین یه برنامه نویس خوب بشین. منم تا هرجایی که بتونم با نوشتنم و با شبکه های اجتماعی موجود میتونم تو این مسیر در کنارتون باشم. از رضا خسروشاهی(پسرخاله ام) که منتور دلسوزم بود و کنارم بود تا بتونم فعل توانستن رو صرف کنم بی نهایت تشکر میکنم.بدون کمکهاش و برنامه ریزی های رضا من خیلی خیلی بیشتر باید تلاش میکردم و پروسه یادگیری تا شروع کارآموزی برام خیلی زمانبرتر می شد.

من برنامه نویسی رو دوست داشتم و در سی سالگی خواستم و کمک گرفتم و تا حالا که تونستم و از کارم لذت میبرم شما هم قطعا میتونید.