دلخوشی کوچولوی یه جوجه برنامه نویس!

یه آدم بی نظم و شلخته که توی انبار خونشون کارای عجیب و غریبی انجام می‌ده و اختراعات بامزه و خفن می‌کنه. بعید میدونم کسی با این مدل آدما حال نکنه. یه چی تو مایه های ریک سانچز سریال ریک اند مورتی یا نقش مارک وال‌برگ توی تبدیل شوندگان 2014.

از این تیپ آدما!
از این تیپ آدما!

منم هیچ وقت بدم نمیومد یه همچین آدمی باشم. ولی فک کنم واضحه که این مدلی بودن یه کم تخیلیه و توی واقعیت کمتر کسی میتونه این تیپی باشه.

وقتی شما برنامه‌نویس هستید، یعنی دو تا دنیا دارید. یه دنیای واقعی با هفت هشت میلیارد جمعیت و یه دنیای دو نفره، بین خودتون و کامپیوتر. دنیای واقعی دنیای بی‌رحمیه. توی دنیای واقعی شاید هیچ وقت به آرزوهاتون نرسید و هزار و یک چیز وجود داشته باشه که حال شما رو خراب کنه؛ ولی توی دنیای برنامه‌نویسی همه چی عوض میشه. توی دنیای برنامه‌نویسی شما می‌تونید یه انباری پر از آت و آشغال داشته باشید که به هم وصلشون کنید و یه کار بامزه انجام بدید. توی دنیای برنامه‌نویسی لازم نیست چند ماه پس‌انداز کنید تا یه پراید بخرید، لازمه یه کم فکر کنید تا یه پراید بسازید! برنامه‌نویس می‌تونه رویاهاش رو واقعی کنه، البته توی دنیای برنامه‌نویسی.


هفته پیش یکی از نیروهای شرکتمون کنار گذاشته شد. ایشون وظیفه کارای دیتابیسی و امور داده رو برعهده داشت. پروژه جدیدی که داریم روش کار می‌کنیم یه پروژه چند زبانس و باید تمامی متن هایی که داخل برنامه ها استفاده میشن داخل یه جدول و با زبان‌های مختلف ثبت بشن. هر بخشی از برنامه که کامل می‌شد، متن های به کار رفته توی اون بخش رو در اختیار مسئول دیتابیس میذاشتم تا وارد دیتابیس کنه. اطلاعاتی که من بهشون می‌دادم یه چنین شکلی داشت:

متنای سبز رنگ سمت چپ کلید متن هستن و متنای سفید سمت راست مقدار متن. مسئول دیتابیس باید دونه دونه این کلیدها و مقادیر رو کپی می‌کرد و همراه یه سری اطلاعات اضافی داخل دیتابیس می‌ذاشت. یه همچین چیزی:

اگه قرار بود ردیفی به این جدول اضافه بشه باید اول کلیدها و مقادیرشون از یه جا دیگه کپی می‌شد و وارد جدول می‌شد بعد همه اون اطلاعات تکراری که توی جدول هست، دوباره کپی می‌شد و توی ردیف بعد قرار می‌گرفت. یه کار مسخره، تکراری و حوصله سر بر.

بعد از این که مسئول دیتابیس از شرکت رفت، مسئولیت وارد کردن این اطلاعات به جدول، افتاد گردن خودمون. بعد اضافه کردن سه چهار ردیف دیدم هیچ جوره حوصلم نمیکشه و هدف از خلقت من چیز دیگه ایه! قبل از اینکه به این نتیجه برسم که خدا مُرده یاد انباری و وسایل داخلش افتادم. تبدیل چارتا متن به جدول توی دنیای واقعی شاید کار زمان‌بری باشه ولی برای کامپیوتر سه سوته. دویدم تو انباری و دو سه تا خرت و پرت رو با میخ و چکش به هم وصل کردم که حاصلش شد این وسیله:

وسیله ای نه چندان زیبا و هول هولکی!
وسیله ای نه چندان زیبا و هول هولکی!

یه ماشین ساختم که بهش اون متنو میدادم و خودش بهم یه ردیف جدول میداد. یه چی تو این مایه ها:

خروجی این ماشین تحویل دیتابیس داده میشه و یه ردیف به جدول اضافه میشه :) یعنی یه کار دو ساعته توی ده دقیقه انجام شد و بعد از این هم حالا حالاها با این ماشین کار دارم.

این ماشین برای من یه دلخوشی کوچولو و یه اتفاق بامزه بود. انقد بامزه که ذوق داشتم به بقیه هم نشونش بدم.


پی‌نوشت‌ها

1- مثل اینکه دیتابیسا انقد کله گنده هستن که خودشون بتونن از این کارا انجام بدن، به من چه!
2- این ماشین فقط چار تا چرخ داره، دوستان برنامه نویس گیر ندید حالا :))


http://vrgl.ir/A00ue