قبرستون

مادر با چادر سفید گل گلی روی سنگی نشسته بود و داشت بچه شیرخواره اش را شیر میداد . کسی آنجا نبود نه صدایی نه هیچ موجود زنده ای .

قبر ها یکی پس از دیگری چیده شده بوده اند . هر کدام به سلیقه اقوام آشنایانشان تزیین شده ؛ تبدیل به خانه های ابدی جنازه های پوسیده شان شده بودند .

همه چیز خاکستری بنظر میرسید حتی گیاهان سبز یکی در میان قبر ها .

تنها تفاوت این منظره ، مادر و صدای شیرخوردن نوزاد در آغوشش و البته پسرک بهت زده روبه روی آنها بود .

پسرک فقط از دیدن مادر و برادر مرده اش آنهم روی قبر خودشان تعجب کرده بود .