طلوع من باش


حدودای ساعت 6‌ونیم صبح بود. خورشید داشت کم‌کم چشماشو باز می‌کرد. برق نگاهش همیشه منو مبهوت خودش می‌کنه (من عاشق آسمون و هر چی توشه ام). رفتم پشت بوم؛ بالا اومدنش رو نگاه می‌کردم و با نفس‌های عمیقی که ریه‌م رو پر از رایحۀ خنکِ دم‌دمای پاییز می‌کرد، روح و جانم رو حسابی تازه کردم. دوست داشتم همون‌جا یکم ورزش کنم منتها بلاخره توی آپارتمان، پشت بوم، سقف خونه همسایه ست و اون ساعت حتما خواب بودن. برنامه‌های روزم رو مرور کردم و برگشتم پایین.

کلی کار داشتم:

  • باید چندتا پروژه محتوایی رو تموم می‌کردم و تحویل می‌دادم؛
  • دوتا وقت مشاوره رو باید تنظیم می‌کردم.
    (یعنی میشه بعد از دو سال دوباره به اون روزهای خوب مشاوره‌ای برگردم؟)؛
  • برای کارهای عقب افتاده‌م باید برنامه‌ریزی می‌کردم
    (زبان، دوره بازاریابی دیجیتالم و تمریناتش که دیگه داره کلافه‌م می‌کنه)؛
  • برای سایت یه کار جدید باید استراتژی تدوین می‌کردم؛
  • وااااااااااااااااااااای ...

یهو به خودم اومدم دیدم چقدر ذهنم به هم ریخته.

این منم الان؟! عمراً!
این منم الان؟! عمراً!


اگر این مشکل رو زود حل نمی‌کردم، همه روزم رو خراب می‌کرد و به کل لذت طلوع آفتابی که به جانم نشسته بود، از دست می‌دادم. به بایگانی مطالعات گذشته در ذهنم رجوع کردم. کتاب هفت عادت مردمان مؤثرِ استفان کاوی و ترجمه گیتی خوشدل، عادت سوم رو با این عنوان معرفی می‌کنه: «نخست، امور نخست را انجام دهید.»

خیلی سخته که وقتی چندین کار مهم داری «کارهای نخست» رو درست تشخیص بدی!

یه ماتریس دو بعدی بر اساس اهمیت و فوریت (ضرورت) کارها معرفی می‌کنه. تقریبا هر زمان مثل کلاف سر در گم میشم، کلید راه‌گشای منه؛ بهش میگن ماتریس آیزنهاور.

این ماتریس رو خیلی‌ها بر اساسش حرف زدن ولی کمتر اصل موضوع رو به درستی مطرح می‌کنن. تشریح درست این ماتریس دفعه اول من رو متحیر کرد!

عکس از مقاله «اولویت‌بندی کارها و فعالیت‌ها | ماتریس آیزنهاور» سایت متمم؛ اما تحلیل و نکات برگرفته از سایت متمم نیست.
عکس از مقاله «اولویت‌بندی کارها و فعالیت‌ها | ماتریس آیزنهاور» سایت متمم؛ اما تحلیل و نکات برگرفته از سایت متمم نیست.


  • کارهایی که خیلی مهم و فوری هستند، معمولا من رو دچار استرس می‌کنن؛ ممکنه بحران درست کنن و باید اول انجامشون داد.
  • کارهایی که مهم و غیر فوری هستند، کارهایه که مستقیما با اهداف و رسالت بلندمدت در ارتباطه و این همون نکته‌ایه که معمولا ازش غفلت می کنن.
  • کارهای فوری و کم اهمیت اون‌هایی هستند که انرژی من رو خیلی می‌گیرند، برای همین معمولا اونقدر به تعویق میفتن که فوری و مهم بشن تا انجامشون بدم.
  • دسته آخر هم با این‌که ظاهرا بی‌اهمیت هستند، اما در پسِ انجام بقیه کارها پیش میان.

اما اون نکته‌ای که توی این عادت وجود داره اینه که اولا خودم باید دو عامل مهمِ «فوریت و اهمیت» رو تشخیص بدم و بدون مهارت و تجربه کافی ممکنه دچار اشتباه بشم.

نکته بعدی که خیلی مهم‌تره، اینه که همیشه توصیه می‌کنن از انجام فعالیت‌های مهم و فوری شروع کنید (اسمش هم گذاشتند بحرانی که کاملا روح و روان آدم دستور انجام رو صادر کنه). اما در واقعیت انتخاب‌ها طور دیگه‌ای رقم می‌خوره:

تعیین اولویت‌های هر کدوم ازین جعبه‌های فعالیت، کاملا بستگی به خودم داره که چه جور آدمی هستم!

به طور کلی و مطلق، اگر کاری خیلی به وضعیت ضرورت نزدیک بشه، من رو دچار استرس می‌کنه. برای همین همیشه از کارهای "مهم و غیر فوری" روزم رو شروع می‌کنم. این کارها کاملا بر اساس اهداف بلندمدت منه و چون شخصیتم کل‌نگر هست و افق دید بلند دارم، بهم اون‌قدر شعف و انرژی میده که بعدش با آرامش برم سراغ کارهای فوری و مهمِ استرس‌زا!

درسته که الان به این موضوع آگاهم، ولی برای این خودآگاهی، سال ها طول کشید تا بهار درونم رو کشیدم بیرون و به خودم معرفیش کنم. استاد عزیزی داشتم که با من در این مسیر پیر شد. تصمیم‌گیرنده اول و آخر زندگی، تعریف‌کننده لذات و هیجانات و غم‌ها اون بهار درونه که بهترین دوست و همدم منه.

خیلی دوسش دارم و هرگز نمی‌خوام از دستش بدم. برای همین سعی می‌کنم مرعوب آدم‌ها و موقعیت‌های بیرونی نشم و به قولی «بر اساس ظاهر و سر و صدای دلبرانه آدم‌های دیگه، باطن زندگی خودم رو به چالش نکشم». خیلی حس خوبیه وقتی فقط بر اساس خودت تصمیم می‌گیری و تعیین‌کننده چارچوب‌ها و خطوط قرمزِ خودت هستی.

بعد از یه خودشناسی عمیق، همیشه یکی رو داری که فقط خواسته اون برات مهمه؛ همیشه! عاشقانه‌ست

تقریبا هر روز، یه درسی برای مرور کردن دارم و این کمکم می‌کنه تا فکرم رو پویا نگه دارم. نمی دونم چه راه‌های دیگه‌ای براش وجود داره. شاید به تعداد آدم‌های روی زمین راه هست، چون هر کس منحصربه‌فرد فکر می کنه، منحصربه‌فرد تصمیم می‌گیره و منحصربه‌فرد زندگی می‌کنه.

شما چه راهی برای تقویت همیشگی سیستم تفکرتون دارید؟

امروزم رو برای اولین بار از پشت بوم شروع کردم، اما هر روزم روی پشت بوم و تماشای غروب به پایان می‌رسه. شاید یه روز از نجواهای لحظه غروبم بنویسم.

این یکی از غروب‌هامه؛ لحظه‌ای که نفسم در سینه مثل لحظه یک دیدار عاشقانه، حبس میشه! طبقه 11. بدون مانع!
این یکی از غروب‌هامه؛ لحظه‌ای که نفسم در سینه مثل لحظه یک دیدار عاشقانه، حبس میشه! طبقه 11. بدون مانع!