روایتی از مهم ترین رویدادهای تاریخ
اپیزود ۱۳؛ قمار با مرگ - قسمت دوم
سلام من ایمان نژاداحد هستم و این دومین قسمت از اپیزود سریالی قمار با مرگه که تو اواخر آبان نود و هشت منتشر میشه. اگر قسمت اول رو هنوز نشنیدید حتما باید اول اون رو گوش کنید.
چون مطالبی که اونجا گفته شده کاملا مرتبطه با این قسمت و قسمت بعد سریال. آخر همین اپیزود هم در مورد این سریال سه قسمتی یه توضیح کوتاهی دادم که امیدوارم حتما بشنوید.
قمار با مرگ قسمت دوم.
روزها و هفتههای بعد شین و پارک فقط تو فکر راههای مختلف فرار بودن. فکر آزاد شدن از این اردوگاه لعنتی و لذتی که بعد از اون منتظرشون بود، سختی کار رو براشون کمتر میکرد.
ما شین یه کم نگران بود، چون اون بود که پیشنهاد فرار رو به پارک داده بود و میترسید که پارک بخواد اون رو لو بده یا همهی اینا یه بازی باشه که نگهبانا برای گرفتار کردنش راه انداخته باشن اما با این وجود شور و هیجان فرار این فکرا رو از سرش بیرون کرد.
شین تقریبا اردوگاه رو میشناخت ولی هیچ ایدهای نداشت که برای فرار چجوری باید توی اون برف از کوهها و تپههای اردوگاه بالا و پایین برن، ضمن این که شین به هیچ عنوان از اینکه اردوگاه با حصار الکتریکی محافظت میشه خبر نداشت.
پارک هم قرار بود که بعد از فرار با شناختی که از کشور داره و سابقهی فرارش خودشون رو به چین برسونن و از اونجا با کمک عموش به کرهی جنوبی برن ولی فرار به همین راحتیا هم نبود.
اردوگاه چهارده محافظتشدهترین و امنیتیترین اردوگاه کشور بود و فرار از اونجا حکم مرگ رو داشت. مهمترین موضوع توی اون فصل یعنی زمستونم داشتن لباس بود. تو اردوگاه تو بهترین شرایط هر شیش ماه یه بار لباس جدید میدادن.
به خاطر همین لباسای اونا پاره و درب و داغون بود و اصلا نمیتونست که جلوی سرمازدگیشون رو بگیره واسه همین چارهای نداشتند جز اینکه لباس رو بدزدن.
یه کارگری توی کارگاه پوشاک بود که کارش بریدن پارچهها بود. اون تکه پارچههای مختلف رو جمع میکرد و برای خودش لباسهای ضخیم و کفش میدوخت.
شین هم یه شب دزدکی میره و همهی لباساش رو میدزده. حالا دیگه فقط منتظر یک فرصت مناسب بودن که بتونن فرار کنن. این فرصت میتونست تو سال نو جور بشه.
داستان از این قرار بود که یکم و دوم ژانویه، دستگاهها رو خاموش میکرد و روز دوم کارگرها رو برای هرس کردن درخت و جمع کردن چوب میفرستادن بالای تپهای که تو شرق اردوگاه بود. شین قبلا اونجا کار کرده بود واسه همین نسبتا اون قسمت رو میشناخت.
حالا دیگه روز فرارم مشخص شده بود. دوم ژانویهی 2005، ولی روز قبل از فرار شین برای آخرین بار رفت دیدن پدرش البته خیلی مراقب بود که این دیدار شبیه خداحافظیهای قبل از رفتن نباشه چون اصلا به پدرش اعتماد نداشت.
شین میدونست که بعد از فرارش نگهبانها دوباره میرن سر وقت پدرش و دوباره باید بره تو اون زندان زیرزمینی حتی شاید دیگه این بار زنده از اونجا بیرون نیاد ولی اینا اصلا اهمیتی برای شین نداشت.
چند ساعتی هم که پیش هم بودن چند کلمه بیشتر با همدیگه صحبت نکردن. موقع خداحافظی هم که شد خیلی بی تفاوت به پدرش دست داد و اون شد آخرین تصویری که از پدرش توی ذهنش موند.
فردای اون روز زندانیا رو بردن بالای تپه و مشغول کار شدن. از جایی که اونا بودن تا حصار اردوگاه راه زیادی نبود. فاصلهی بین نگهبانایی که دو به اونجا گشت میدادن هم خیلی زیاد بود و اگه اونا میتونستن از مسیر بین نگهبان فرار کنن، نگهبانا نمیتونستن خیلی دقیق بهشون شلیک کنن.
شین و پارک صبر کردن تا غروب که دنبال کردن رد پاشون تو برف سختتر بشه. غروب که شد به هوای هرس کردن درختهای نزدیک حصار تا جایی که میشد بهش نزدیک شدن.
حصار ارتفاع سه متری داشت که تقریبا هفت یا هشت رشته سیم خاردار با فاصلهی سی سانتی از همدیگه با جریان برق قویای که ازشون رد میشد اون رو درست کرده بودن.
شین کاملا آماده بود بدون کوچکترین ترسی. شاید به خاطر این بود که تو تمام این سالها بارها و بارها مردن رو تجربه کرده بود. شکنجههایی رو تحمل کرده بود که هر کدومشون میتونست جون یه آدم رو بگیره، حتی اعدام مادر و برادرش رو با چشم دیده بود.
ولی اوضاع پارک اینجوری نبود. حسابی ترسیده بود. حتی به شین گفت که بهتره بذارن فرار رو واسه یه وقت دیگه ولی جفتشونم میدونستن که واسه همچین فرصتی، شاید مجبور بشن ماهها و سالها صبر کنن و شین اصلا نمیخواست که این لحظه رو از دست بده.
حالا دیگه وقتش بود. شین دست پارک رو گرفت و تا جایی که میتونست سعی میکرد جفتشون رو زودتر به حصار برسونه. قبل از اینکه به حصار برسن شین میخوره زمین و پارک جلو میفته و میرسه به حصار.
دست و سر و شونههاش رو از حصار رد میکنه ولی تو یه لحظه، جرقه و بعدش بوی گوشت سوخته شده مشام شین رو پر میکنه. ولتاژ بالای حصار که فقط برای کشتن ساخته شده بود، تمام عضلههای پارک رو منقبض کرده بود و باعث شده بود حسابی به حصار گره بخوره.
هنوز هیچی نشده بود، شین همراهش رو از دست داد. سنگینی پارک یه شکاف بین دو ردیف سیم خاردار درست کرد که باعث شد شین از همون استفاده کنه و از روی بدن پارک که کار عایق رو براش انجام میداد رد بشه.
شین جریان الکتریسیته رو تو بدنش حس میکرد. انگار که داره کف پاش رو سوزن میزنه. تقریبا دیگه رد شده بود ولی تو لحظهی آخر پاش لیز میخوره و گیر میکنه به سیم خاردار حصار.
خارهای سیم لباسش رو پاره کردن و رسیدن به گوشت پای شین. سوختگی شدیدی درست شد ولی شانس باهاش بود و هرجوری که بود، تونست که از حصار رد بشه. حالا شین بود و دنیای بیرون اردوگاه و تنها مسیری که جلوش بود.
تا جایی که میتونست سریع میدوید. از تپه رفت پایین و رسید به جنگل. از جنگل رفت بیرون و رسید به یک مزرعه بزرگ. یه دو ساعتی رو توی سراشیبی با وجود خونریزی شدیدی که به خاطر سوختگی برق گرفتگی داشت دوید تا به زمین صاف رسید.
هنوز کسی دنبالش نبود. دمای هوا به منفی دوازده درجه رسیده بود. اطرافش رو نگاه کرد که چشمش به یه کلبه افتاد. در کلبه قفل بود. قفل رو میشکونه و تو کلبه دنبال غذا میگرده ولی اونجا هم فقط ذرت گیرش میاد.
اما وقتی که گرسنه باشی فقط میخوای معدهت رو پر کنی. دیگه چه اهمیتی داره با چی. ذرت ها رو که با ولع خورد، یه جفت کفش کهنه و یه یونیفرم نظامی هم پیدا میکنه و میپوشه.
کنار کلبه یه جاده بود. جاده رو دنبال میکنه تا به یه روستا میرسه ولی در کمال تعجب میبینه که این روستا کنار رودخونهایه که شین برای سدسازی توش کار میکرده.
اونجا فهمید که این همه دویده ولی فقط تونسته سه کیلومتر از اردوگاه دور بشه ولی حداقل اینم فهمید که خبر فرارش هنوز به اینجا نرسیده. روستا رو که رد کرد رسید به خط راهآهن.
اون رو به سمت شرق دنبال کرد تا رسید نزدیکیهای شهر بوچانگ. حالا دیگه ده کیلومتری از اردوگاه دور شده بود. آخرای شب بود که شین وارد شهر شد. برای اولین بار چشمش داشت با آدمایی میخورد که نه نگهبان بودند و نه زندانی.
هر چند مشخص بود که اونا هم وضعیت خوبی از نظر تغذیه ندارن. شین تونست یه طویله پیدا کنه و شب همونجا بمونه. دو روز بعد شین تو شهر میپلکه و تهموندهی غذاهایی که روی زمین پیدا میکنه رو میخوره.
ولی چیزی که بیشتر از همه نظرش رو جلب کرده بود این بود که مردم راحت میتونستن با تعداد بیشتر از دو نفر راه برن. بلند بلند بخندن، لباسای رنگی بپوشن بدون اینکه نگهبانی بیاد و تنبیهشون کنه. بدجور سر در گم شده بود.
اون بیست و سه سال تمام تو قفسی بود که اونجا مادرش رو دار زده بودن، به برادرش شلیک کرده بودن، پدرش رو چلاق کرده بودن، زنهای حامله رو میکشتن، خودش رو با آتیش سوزونده بودن و بهش یاد داده بودند که به همه بدبین باشه و خیانت کنه ولی پشت این سردرگمی یه حس آزادیای داشت که داشت ازش لذت میبرد.
تو گشتزدناش دنبال غذا به یه خونهای ته یه کوچه خلوت میرسه. پنجرهی طلقی رو پاره میکنه و میره تو. تو آشپزخونه دو تا کاسه برنج پخته شده میبینه و برای اولین بار طعم برنج رو حس میکنه.
تمام خونه رو زیر و رو میکنه. بالاخره یه لباس گرم و کوله پشتی کفش پیدا میکنه. توی یکی از کمدها هم یه کیسهی کوچیک برنج پیدا میکنه که میذاره تو کولهپشتیش و فلنگ رو میبنده.
تو خیابون که داشت میرفت یه زنی ازش میپرسه تو کوله پشتیش چی داره که بشه ازش خرید. شین هم میگه برنج داره و اون زنم چهار هزار پوند تقریبا چهار دلار بهش پیشنهاد میده.
شین هیچ تصوری از پول و قیمت برنج و این چیزا نداشت که. فقط یه چیزایی از پارک شنیده بود و فهمیده بود اون کاغذهایی که مردم به هم دیگه میدن اسمش پوله.
شین برنج رو میفروشه و با یکم از پولش کیک و کلوچه و این چیزا میخره و به سمت چین حرکت میکنه. ولی چین کجاست؟ نمیدونه. از شهر که زد بیرون تو مسیرش با چندتا بیخانمان آشنا شد.
توی قسمت اول گفتم که جابجایی بین شهرها برای افراد عادی تقریبا ممنوع بود و به مجوز نیاز داشت ولی یه وقتایی که شرایط بهتر بود، این قانون با سختگیری کمتری اعمال میشد یا میشد با رشوه دادن به مامورا تو مسیر حرکت و تو جادهها، راهت رو بیشتر ادامه بدی.
بیشتر از هر چیزی پول بود که حرف اول و آخر رو میزد. هر چقدر که ماموران مرزی به رشوه گرفتن بیشتر روی خوش نشون میدادند، رد شدن از مرزهای شهرها هم واسه مردم راحتتر بود.
خیلی از افسران و پلیسهای سابق کرهی شمالی تو کار قاچاق و رد کردن آدما از شهرها و مرزها بودن و خیلی پولهای زیادی هم بابت این کارا از پناهجوها میگرفتن. بگذریم. شین با این بیخانمانها هممسیر میشه تا شاید بتونه مسیر چین رو پیدا کنه و راه رد شدن از مرز رو بفهمه.
اون نه اطلاعات خاصی داشت و نه ارتباطی که بتونه خودش رو به یکی از این قاچاقچیها وصل کنه ولی دیگه وارد مسیر قاچاق و رشوه دادنهای خرد شده بود که به منابع اصلی درآمدی مردم کرهی شمالی تبدیل شده بود.
فراگیری رشوه دادن و رشوه گرفتن به حدی بود که یه سری از مامورای امنیتی و نظامیا برای خودشون اردوگاههایی ساخته بودند تا کسانی مثل مغازهداران که بهشون باج نمیدادند و واسه کاسبی کردنشون سیبیل اونا رو چرب نمیکردن، بفرستن به این اردوگاهها و اونجا یه مدتی زندانیشون کنن و تنبیهش کنن تا مجبور بشن واسه امنیت جون خودشون هم که شده رشوه بدن.
شین از آوارههای که همراهشون بود یاد گرفته بود که از چه خونههایی دزدی کنه و اجناس دزدیش رو توی چه مغازههایی با غذا عوض کنه ولی از ترس بازداشت شدن خیلی زود تصمیم گرفت که راهش رو از بقیه جدا کنه.
الان بیست و پنج کیلومتر بیشتر از اردوگاه فاصله نداشت و میخواست این فاصله رو تا جایی که میتونه بیشتر کنه واسه همین با پولی که داشت سوار کامیونی که قرار بود به هامهونگ، دومین شهر بزرگ کره شمالی بره شد. شین اصلا هیچ ایدهای نداشت که این شهر کجای کشوره ولی همین که از اردوگاه دورش میکرد و دیگه مجبور نبود با اون پاهای داغونش پیادهروی کنه براش پس بود.
سفر نود و هفت کیلومتری شین یک روز تمام طول کشید. این کامیون در اصل یک کامیون نظامی بود که به شکل سازماندهی شده توسط قاچاقچیها، کار جابجایی پناهجوها و آوارهها رو بدون نیاز به مجوز انجام میداد. آخرای شب بود که شین به ایستگاه قطار هامهونگ میرسه.
این شهر بین هفتصد تا هشتصد هزار نفر جمعیت داره که تخمین زده میشه تو قحطی دههی 1990 تقریبا ده درصد مردم این شهر مرده باشن. سال 2005 که شین وارد این شهر شد هنوز اکثر کارخونهها و مغازههای شهر تعطیل بود.
مردم شهر گرسنه بودند ولی با این وجود هنوز بیشتر قطارهای شمال به جنوب کشور یا برعکس جنوب به شمال کشور از این شهر رد میشدن. شین توی تاریکی تونست خودش رو به قسمت واگنهای باری برسونه و سوار یکی از قطارهایی که به سمت شمال و مرز چین حرکت میکرد بشه.
تا مرز دویست و هشتاد کیلومتر فاصله بود و اگر مشکلی پیش نمیومد دو روزه میرسید به جایی که میخواست اما اون نمیدونست که قطارهای کرهی شمالی خیلی آرومتر از اون چیزی حرکت میکنن که بتونن دو روزه این مسیر رو طی کنن.
تو سه روز بعد قطار فقط صد و پنجاه کیلومتر از مسیر رو رفته بود ولی شین توی قطار تنها نبود. به غیر از اون چند نفر دیگه هم سوار شده بودند که شین با یکیشون دوست میشه.
پسر جوونی بود که برای کار از شهرشون زده بود بیرون ولی بدون اینکه دستش به جایی بند بشه برمیگشت خونهشون که تو شهر گیلجو بود. گیلجو یه شهر کوچیک تو مسیر راهآهن به سمت شمال بود.
اون به شین پیشنهاد میده که بره خونهشون و یه مدتی اونجا استراحت کنه. اونجا هم غذا هست، هم این که از سرمای شدید درمان امانه. شین هم از خدا خواسته قبول میکنه و تو ایستگاه گیلجو با دوستش از قطار پیاده میشه.
با تهموندهی پولشم یکم سوپ داغ میخرن و میخورن. سوپشون رو که خوردن دوستش بهش میگه خونهی ما درست نبش همین خیابونیه که جلوشونه ولی برای اینکه مادر پدرش از غریبهها میترسن بذار اول من برم موضوع رو بهشون بگم بعد میام دنبال تو که با هم بریم.
بعدشم از شین میخواد به خاطر اینکه لباساش پاره پوره بود و جلوی خانوادهش خجالت میکشید، کتش رو بده به اون بپوشه تا موقع رفتن بهش پس بده. شین کت رو میده و منتظر میشه تا اون پسر بره و برگرده دنبالش ولی اون هیچ وقت برنمیگرده.
شین حتی نرفته بود دنبال پسره که ببینه تو کدوم ساختمونی گم و گور میشه. به خودش که اومد از سرما خودش رو تو یه کیسه پلاستیکی که از تو آشغالا پیدا کرده بود چپونده بود.
شین بیست روز بعد رو تو دمای منفی هشت درجه تو یه شهر آواره بود. بدون لباس گرم، بدون پول، بدون غذا حتی بدون اینکه بدونه کجا باید بره که بتونه خودش رو به چین برسونه.
دوباره یه گروه بیخانمان جدید پیدا میکنه و بهشون ملحق میشه که بیشترشون غذاشون رو از بیرون کشیدن و دزدیدن دایکون از زمینها به دست میاوردن. دایکون یه جور ترب بزرگ و سفید رنگه که توی آسیای شرقی زیاد پیدا میشه.
مردم کره شمالی دایکونهارو توی پاییز جمع میکردن و واسه اینکه از یخزدگیشون جلوگیری کنن، توی زمستون تو باغچههای خونهشون دفن میکردن.
تو طول روز شین با این گروه تو خونههایی که باغچهشون نشون میداد که چیزی زیرش دفن شده سرک میکشیدن و دزدی میکردن. دایکونهای اضافه رو هم به مغازه داران میفروختن و با پولش غذا میگرفتند. روزهایی که از دایکون هم خبری نبود تو آشغالها دنبال غذا میگشتن.
تلاش هرروزهی شین برای غذا تقریبا داشت فکر فرار به چین رو از سرش بیرون میکرد تا یه روز که تونست یه خونهای رو بزنه که کلی لباس گرم و غذا و یه کیسهی هفت کیلویی برنج توش بود.
حالا دیگه هم لباس گرم داشت، هم از فروش برنجها یه پولی دستش اومده بود و دوباره میتونست که به سمت چین بره. واسه همین دوباره میره به ایستگاه قطار گیلجو سوار یکی از قطارهایی که به سمت شمال حرکت میکرد میشه.
یک سوم مرز چین و کره شمالی رو رودخونهی تیومن تشکیل میده که تو زمستون یخ میبنده و میشه خیلی راحت ازش رد شد. شین این رو فهمیده بود ولی این که از کدوم قسمت رودخونه باید رد بشه که کسی نبینتش چیزی بود که باید ازش سر درمیاورد.
الان به یه شهر توی چهل کیلومتری مرز رسیده بود. نزدیکای ایستگاه یه پیرمرد رو میبینه که مشخصه خیلی وقته چیزی نخورده. نزدیکش میشه و بهش بیسکوییت میده و سر صحبت رو باهاش باز میکنه.
خیلی زود میفهمه که اون تونسته بوده که یه دفعه از مرز رد بشه و به چین بره ولی اون طرف مرز پلیسای چین اون رو گرفته بودن و بعد چند روزم برگردونده بودنش دوباره کرهشمالی.
پیرمرد به شین میگه که از کدوم قسمت رودخونه باید رد شه. اینم بهش میگه که تو هر ایست بازرسیای که رسید باید چجوری رفتار کنه تا مشخص نشه که به عنوان پناهنده میخواد از مغز رد بشه.
اون بهش گفت که فقط با چند نخ سیگار و بیسکوییت و یکم پول، میتونه همهی نگهبانان مرزی کره رو بخره. حالا دیگه شین چند قدم بیشتر با رد شدن از مرز فاصله نداشت.
فردا صبح دوباره سوار قطار میشه و تو نزدیکیهای شهر موسانگ که نزدیکترین شهر به مرز بود، از قطار میپره بیرون. تمام روز حدود سی کیلومتر و پیاده میره تا به قسمتهای کم عمق رودخونه برسه.
خیلی زود به اولین ایست بازرسی رسید. میدونست که اگه اونا بخوان کارشون رو درست انجام بدن قطعا دستگیرش میکنن ولی وقتی ازش کارت شناساییش رو خواستن، شین برمیگرده و میگه که سربازه و داره میره به خونهشون که توی روستای چند کیلومتر اونورتره.
به خاطر لباس نظامی هم که دزدیده بود وپوشیده بود واقعا شبیه سربازا شده بود. دو تا پاکت سیگار هم از شهر خریده بود، اونا رو میده به نگهبانا و میتونه اولین ایست بازرسی رو رد کنه. ایست بازرسی بعدی رو هم با پول و بیسکویت رد کرد.
تمام این سربازها همهشون جوونهای لاغراندامی بودن که فقط دنبال غذا و پول بودن. براشون اهمیتی نداشت که بخوان قانون رو اجرا کنن. آخرین سربازی هم که شین بهش رشوه داد یه جوون شونزده ساله بود که نگهبان پلی بود که به چین میرسید.
شاید الان پیش خودتون بگید چطور میشه که توی همچین کشوری که انقدر مرموزه و انقدر امنیتی و نظامیه میشه راحت از شهرهای مرزی رد شد و به لب مرز رسید و حتی مرز رو هم رد کرد؟
باید بگم که کرهی شمالی وابسته به مواد غذایی و کالاهایی بود که به صورت قاچاق از مرز چین وارد میشد. چون تازه یه قحطی بزرگ رو پشت سر گذاشته بود و نرسیدن مواد غذایی کشور رو دوباره وارد یک قحطی جدید میکرد.
به خاطر همین امنیت یه بخشهایی از مرزش با چین رو تا جایی که میشد پایین آورده بود که قاچاقچیهای مواد غذایی راحتتر بتونن از چین غذا وارد کنن.
و این هم یکی دیگه از شانسهای بزرگ شین بود که نصیبش شده بود و اگه میتونست مرز رو رد کنه و از چین خودش رو به کرهی جنوبی برسونه، طبق قانون کرهی جنوبی خیلی فوری میتونست شهروند قانونی این کشور بشه حتی آمریکا هم تو دادن اقامت پناهندههای کره شمالی خیلی ملایمتر رفتار میکرد.
که البته این موضوع باعث عصبانیت شدید خاندان کیم بود ولی چارهای نداشتن واسه جلوگیری از فروپاشی اقتصادی کشور، مرزشون با چین رو تا حدود زیادی باز بذارن.
شین یاد عموی پارک افتاد که قرار بود بعد از رفتن به چین کمکشون کنه ولی این که اون کجا میتونه پیدا کنه اصلا اسمش چیه و چه شکلی رو نمیدونست.
شین به سرباز جلوی پل گفت که میخواد برای دیدن عموش به روستای اون طرف مرز بره و چند ساعته برگرده. سرباز هم قبول کرد یه پولی ازش بگیره و مسیری که رودخونه امنتره رو بهش نشون بده.
آب یخ زده بود ولی عمق رودخونه هم اونقدر زیاد نبود که بخواد خطری براش ایجاد کنه. چند قدم اول رو با احتیاط برداشت. وسطای رودخونه رسیده بود که یخ زیر پاش ترک خورد.
از ترس بقیهی مسیر رو چهار دست و پا رفت و عرض نود متری رودخونه ر رد کرد. شین الان دیگه جایی بود که تمام این روزها واسه رسیدن بهش جون کنده بود و چندین بار مرده بود. اون توی چین بود بدون پارک.
بقیه قسمتهای پادکست راوکست را میتونید از این طریق هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۳۲؛ نادیا، قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۵۱؛ ماژلان و سفر به دنیای ناشناخته ها
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۲۶؛ جنگ های صلیبی | قسمت سوم، منادیان مرگ