رضا جمیلی هستم، روزنامهنگار و عشق سینما و مدیر توسعه کسبوکار راهکار
دعوت به درنگ وسط امیرآباد
درست مثل یک هزارتوست. هزارتویی که میشود از در شمالیاش وارد شوی، جهت را از دست بدهی، آسودهخاطر، خود را دست کوچهپاساژهای باریکش بسپری، کاتورهای راه باز کنی، نظارهکنان تنهبهتنه آدمهایی مثل خودت ساعتی یا حتی بیشتر را وقت بگذارنی و بعد حوصله پرسهزنیات که سر رفت، ببینی که درست جلوی در جنوبیاش هستی و داری از «بازارچه پارک لاله» خارج میشوی...
بازارچه پارک لاله بخشی از هویت فرهنگی امیرآباد است. محلهای که از قضا المانهای هویتبخشش بیش از اینکه تاریخی باشند، فرهنگیاند.المانهایی مثل دانشکدههای مختلف دانشگاه تهران، دانشگاه تربیت مدرس، کوی دانشگاه، موزه فرش، موزه هنرهای معاصر، چند سینما و با کمی اغماض حتی تالار وزارت کشور. با اینحال یک بازارچه جمعوجور که با نیتی اقتصادی و با چشمانداز توانمندسازی زنان سرپرست خانوار در دهه شصت خورشیدی و با کمترین تلاش و ادعایی برای داشتن یک معماری خاص و یا حتی امکانات حداقلی وسط این محله بنا شده و جا خوش کرده، خیلی بیش از قیافه و شمایل تکیده و رنگپریدهاش، جدی گرفته شده است. اما چند ده «دکان» دیواربهدیوار با راهروهایی نامنظم و پیچاپیچ چطور توانسته در کنار یکی از مشهورترین سازههای معماری مدرن ایران یعنی موزه هنرهای معاصر تا این اندازه از اهالی امیرآباد دلبری کند؟ پاسخ ساده است: این مکان، اینرسی بالایی برای متوقف کردن آدمها دارد. یک گرانش دلچسب برای پابند شدن در حاشیه یکی از خیابانهای همیشه شلوغ تهران، آنهم وقتی با سخاوت پارک لاله سهمتان از اکسیژن بیش از مقیاس معمول پایتخت خواهد بود.
برای دانشجویان و خانوادهها و جوانهایی که ساکنین همیشگی و آشنای این بازارچه هستند، این فضا-مکان، فرهنگی است نه اقتصادی. جایی است که مساحتی ناچیز اما دلربا از تهران را مفت و تقریبا مجانی از آن خود میکنند. میتوانند روی پله هر مغازهاش بنشینند، کیف و کوله را رها کنند، ساعتها بیدغدغه صورتحسابهای آنچنانی گپ بزنند و گپ بزنند و آدمها و رفتوآمدشان را تماشا کنند. بازارچه پارک لاله ادامه حیاطهای نداشته خوابگاهها و خانههای کوچک اهالی امیرآباد است که برخلاف حیاطهای رنگیرنگی کافههای درندشت، خرج خاصی روی دست سیاحتگرانش نمیگذارد. زیر سایهبانهایی که شلخته و با ارتفاع کم تلاش کردهاند سقفی روی سر این بازارچه باشند چشمی شما را نمیپاید که کی آمدهای و چقدر نشستهای و چه سفارش دادهای. لبخند و تشری نیست که معنایش این باشد که زیاد از حد مانع کسب شدهاید! اینجا یک تکه از زمین تهران را میتوانید برای ساعتی هم که شده داشته باشید.
مرام بازارچه پارک لاله میل به خونگرمی و مهماننوازی و خواهش و تمنا برای بیشتر ماندن دارد؛ دعوت به دمی باهم بودن در شهری که دعوتگر نیست. بازارچه کزکرده کنار باغ مجسمه موزه هنرهای معاصر، بازارچهای که پرهیب «سنگها و ریشههای» تونی کرگ در چند متری ضلع جنوبیاش به عابران گذر امیرآباد فخر میفروشد، آدمها را به نشستن در وسط امیرآباد دعوت میکند. یک دعوت مداوم، یک دعوت به درنگ و دورهمنشینی وسط شهر. دعوت به یلهشدن و معاشرت کردن باهم. و مگر یک مکان فرهنگی چه کارکردی بالاتر از این میتواند داشته باشد؟! آنهم در شهری که مبتلا به سندرم دویدن مدام برای زودتر رسیدن و فقر درنگ و سبکباری است.
- این مطلب را برای روزنامه همشهری نوشتهام.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شرمنده علیآقا!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا استراتژی رسانهای اسنپ در ماجرای تجاوز، اشتباه بود؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجربه بم، تجربه کرمانشاه: بحرانی به نام کمکرسانان غیرمتخصص