چرا این فیلم بهترین عاشقانه دهه اخیر است؟

گیله‌گل، خاطره عشق است. فرهاد، همان تیشه‌زنِ عاشقِ بلاکشیده از روزگار عاشقیت. «در دنیای تو ساعت چند است؟» درباره و ادای احترام به شکوه تجربه عشق است. تجربه‌ای که در غایی‌ترین و زیباترین شکل ممکنش، تجربه‌ای ناتمام است. تجربه‌ای که به شکلی غریب، هرگونه تلاش برای کامل کردن و جستجو برای هدف‌گذاری پایان آن، خطر فروپاشی آن را در پی دارد. عشق فارغ از کارکردهای حسی‌اش، می‌تواند زندگی روزمره آدمی در رشت را پیوند بزند به پاریس نادیده. جهانی ایرانی را آن‌هم در سنتی‌ترین شمایل آن را گره بزند به خیابان‌های پاریس. مرز میان گویش گیلگی و فرانسوی را بردارد. ترانه‌هایی با زبانی تازه خلق کند. و چه کارکردی بالاتر از این؟ چه دستاوردی برای عشق ارزنده‌تر از این است که خود را و زیبایی‌اش را از مغاک بی‌رحم زمان و مکان به سلامت عبور دهد؟!

چه دستاوردی برای عشق ارزنده‌تر از این است که خود را و زیبایی‌اش را از مغاک بی‌رحم زمان و مکان به سلامت عبور دهد؟!

تماشاگر در این جهان تازه؛ در این فضای میان‌جهانی فرهنگ ها و فاصله‌ها و زبان‌ها، خلوتی برای نفس‌های عمیقی می‌یابد که آکنده از هوایی عاشقانه است. فضایی برای تماشا و ستایش تجربه‌ای عاشقانه که هنوز می‌تواند مرز میان خیال و واقعیت را جبه‌جا کند. تجربه‌ای که اگرچه کامل و این‌حهانی نیست اما نزدیک‌ترین و اصیل‌ترین به بت‌واره‌ای است که از عشق در ذهن ساخته‌ایم. و چه باک اگر برای چنین تجربه‌ای شریف، پایانی در چنته نداشته باشیم. که شیخ شوخ شیرین‌طبع شیراز زیباتر گفته آن را:

خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست انجام نیست