شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه میدارد _ مرا
آن سوی انتظار من، برای او
خواست خودش بود،
در معرکه عاشقان لاف زدن گناه است؛ باید پای حرفت بایستی و چشم در چشم دنیا محکم پایت را بر روی تمام حرف هایی که زدی بکوبی!
دیدی!
چقدر راحت حرف خودم را نقض کردم؟! راست می گفت، من بازیگر خوبی ام؛ خوب اَدای عاشقان را در میاورم؛ خوب خودم را سرحال نشان می دهم؛ اَشک هایم را به خوبی در خنده ام قایم میکنم.
روانم سخت پریشان است، دل هزار گِله دارد ... به یاد دارم گفتم باید پای حرفت بایستی؟! دروغ گفتم!
عاشقی قول و قرار هم نمی شناسد.
اصلا چرا باید قَلم زندگی دست خدا باشد؟! خدایا آن روان نویس همیشه نرم و خوش رنگت را فقط چند دَمی به من قرض بده.
می خواهم آسمانت را به زمین بدوزم و گره ای کور حواله اش کنم،
تا بدانی با قلبِ من چه کردی!
چرا مرا عاشق آفریدی؟ چرا دروغ گفتن را به من نیاموختی؟ چرا جلوی دیگران ایستادن را به من یاد ندادی؟ چرا گذاشتی چشمانم به چشمانش بیوفتد؟ چرا باید هر روز اسمش را بشنوم و واکنشی نشان نَدَم؟ چرا نگفتی قرار است من باشم و تمام دنیا در مقابلم؟ خدا جون من اهل قهرمان بازی نیستما! گفته باشم؛ نمی خواهم شرمندهات کنم پس خودت ...
شاید همان اول اگر می دانستم این همه مانع بر سر راهم خواهد بود،
همان جا از بازی عشق انصراف می دادم.
مرا به چه گناهی، عذاب می دهی؟ دیگر توضیح نمی خواهم. فقط مسیر درست را نشانم بده.
در ضمن حواست به او باشد، کمی به فیلم های قهرمان گونه علاقه دارد؛ مراقب باش کار دست خودش ندهد.
مرا هم که میشناسی، همین الان که دارم این متن را می نویسم، یعنی کار دست خود دادن.
چه می شود کرد؛ روح خدام تو رگامه، کم چیزی نیست!
خودمونیما بنده هات خوب بازیگرایی هستن، گاهی دلت به رحم میاد و داستان رو هدایت میکنی گاهی اما، دوست داری پایان داستان، بدون هیچ آمادگی قبلی فیلم برداری بشه. به قول خودت این طوری حس واقعی تون به نمایش گذاشته میشه.
لبخند رو براش نگه دار، صحیح و سالم
مطلبی دیگر از این انتشارات
دستنوشتهای که در تاریکی شب به پرواز درآمد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوئل بی پایان
مطلبی دیگر از این انتشارات
?یک قاب برای پنجرهای بنام زندگی?