شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه میدارد _ مرا
برای یک جمله ی نا تمام
کلمه ای برای پشت سر گذاشتن آن جمله ی نفرت انگیز نداشت؛ خیال می کرد با پایان آن جمله تمام احساساتش را در درون یک کیسه زندانی خواهد کرد و تمام. اما، اینگونه نبود؛ او تقلای احساساتش را از بیرون کیسه تماشا می کرد. کیسه پاره نمی شد، ولی به مرور تار و پودش از هم گُسَسته و سرانجام تسلیم تقلا و نیاز او می شد.
هیچوقت خودش را قوی نمی دانست؛ نه تا زمانی که نمی توانست از پسِ خودش بر نمی آمد! عصبی شد و کیسه احساسات زندانی شده اش را در درون گاوصندوق ایمنی انداخت.
گاوصندوق بسیار تنگ و سنگین بود و احساسات او در آن مچاله و خُرد می شد؛ در را بست و قفل کرد. نفس عمیقی کشید و به سراغ آن کار نیمه تمام رفت. قلم را باز در دست گرفت، نمیخواست نگاهش به گاوصندوق حتی نزدیک شود. سکوت دلنشینی بود، لبخند رضایتی زد و یک کلمه جلو رفت که ناگهان گاوصندوق شروع به لرزیدن کرد! مدتی به آن خیره شد، جلو رفت و دستش را روی آن گذاشت؛ گویی دنیایی در درون آن در حال تکاپو بود. دستش را برداشت و پشتش را کرد. نگاهش را به تابلو نقاشی انداخت، مطمئن بود تماشای نقاشی در نوشتن کمکش خواهد کرد؛ آهی کشید و از بی حسی خود زخم خورد.
نقاشی و بی حسی شاید این دو کلمه از متضاد ترین های جهان باشد.
تمام احساساتش در درون آن کیسه بود، تلاش کرد بدون احساس از آن لذت ببرد اما، این کارش شبیه به مطالعه کتابی خالی از نوشته بود. به سمت گاوصندوق رفت، قفل را چرخاند و آرام در را باز کرد؛ احساساتش مثل قلبی که در آخرین لحظات با تمام توان در تلاش برای پمپاژ کردن خون بود، تقلا می کرد.
آیا واقعا برای پایان دادن به آن جمله چنین کاری نیاز بود؟!
جان دادن احساساتش کمی برای او همراه با حس بود، شاید این تنها حسی بود که می توانست در نبود احساساتش تجربه کند؛ مثلِ حس مادر نسبت به فرزندش می توانست بفهمد او در شرایط بُغرنجی به سر می بَرَد.
کیسه را برداشت و تنها یک حس را انتخاب کرد و با آن نقطه ای بر پایان آن جمله گذاشت.
با عشق صدرا
پایان
برای مسابقه ی دست انداز
اگر تو جای آن شخص بودی، کدوم حس رو انتخاب می کردی و برای چی؟
پست آخر اینجانب_داستان کوتاه و دِلی_خوشحال میشه بخونید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
صدرا هستم_عضو گروه ریتم نویس :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چشمانت وقت می خواهد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
من این نبودم!