شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه میدارد _ مرا
تاریک اَمّا روشَن است
به وقت دلتنگی باران...
این روزها زمان که میگذرد.
چروک پیراهنم بیشتر نمیشود.
زیبایی آسمان کمتر نمیشود.
خواب هایم سنگین ولی تلخ نمیشوند.
گویا حواس دنیا در جایی دگر پرت است.
نگاهش سمت من نیست.
آسمان دیگری را ابری و تاریک میکند.
لباس بر تَنِشان را از باران خیس میکند.
مردم آن دیار خواب هایشان سبک است و با هر غُرِش آسمان مُدام از خواب میپرند.
وقتی باران میبارد، درختان و زمین رنگ بویی دیگر دارد؛ میدانم.
میدانم قدم زدن زیر باران آرامش دیگری دارد.
همه چیز را خوب میدانم.
از اینکه چتر هایشان هیچگاه خاک نمیخورد و کافهها پناهگاه همیشگی جوانان هنگام باران است و حتی میدانم آنان برای آرزو کردن محدود نیستند.
هر لحظه برای آنان سکانسی عاشقانه است و هر دَم دختری در آغوش پسری که دوستش دارد پناه برده است و مسیر تاریک و بارانی را دونفره طی میکنند.
میدانم آن شهر و مردمان آن دیار خوشبختتر هستند. اما، من همچنان به امید روزی هستم که نیاز باشد برای هم بارانی بخریم، چکمههای بارانی و چتر های مشکی یا رنگی...
همه را در آسمانی تاریک اما روشن میخواهم.
سیدصدرا مبینیپور 1400/11/20
سلام بر دوستان ویرگولی
این متن برای دلتنگی من و باران نوشته شده است.
هر چند بیشتر از توصیف باران مضمون این متن بود و به هر حال مردمانی که در شادی و آسایش زندگی میکنند در این سیاره جایی ندارند.
به امید لبخند باران بر چهرههای ماتم زدهیمان!
از اونجایی که خیلی این متن رو دوست دارم پیشنهاد میکنم اگر سمتش نرفتید، از دست ندید!
روی تصویر پایین کلیک کن و بخون.
مطلبی دیگر از این انتشارات
واقعیت امر این است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوازده المپ نشین
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوازده المپنشین (2)