دست‌نوشته‌ای که در تاریکی شب به پرواز در‌آمد!

در تاریکی نوشته‌ها زیباتر می‌شوند.
در تاریکی نوشته‌ها زیباتر می‌شوند.

چراغ‌ها خاموش بود و هیچ صدایی جز صدای نگاه او در آینه به خودش شنیده نمی‌شد.

خودکار آبی رنگ همیشگی‌اش را برداشت و نگاهی دیوانه‌وار روانه‌اش کرد.

خودکار‌ آبی زبان باز کرد و رو به من گفت: فرار کن. خودت را نجات بده. او می‌تواند تو را با جوهر من سیاه و تکه تکه کند. جانت را بردار و برو.

نگاهی به چهره‌ی صدرا کردم. بنظر خسته می‌آمد، فرسوده و هزارسال پیرتر از خودش. گویی به حال تمامی جوهر‌های اضافی مانده در لوله‌ی خودکار گریه می‌کرد.

گمان می‌کنم در آن لحظه آرزوی بی‌سواد بودن را در سر می‌پروراند. نمی‌خواست بنویسد، ولی روحش به نوشتن نیاز داشت! خودکار آبی را بیشتر از هر زمانی در دستانش می‌فشرد.

اصرار دستان او به نوشتن بیشتر شبیه به تقلای موج‌سواری بر روی ساحلی آرام بود.

هیچ موجی درکار نبود!

او طاقت انتظار برای تلاطم ساحل را نداشت.

باید همین حالا با تیغ تخته‌اش دریا را می‌شکافت و اوج می‌گرفت.

ناگهان با چشمان سرخش مرا زیر بار آتش گرفت. مرا سوزاند، سیاه کرد...

حال تکه‌های سوخته‌ام در آسمان اتاقش به پرواز درآمده‌اند.

صحنه دِرام زیبایی را برای لحظاتی در اتاقش رقم زد.

"پرندگانی بی‌بال"...

یا "آرزوی پرواز"...

شاید "صدای بی‌صدای پرواز" این بهترین عنوان برای آن صحنه بود.

پشت میز کارش نشست و یکی از تکه‌های کاغذ آسمان اتاقش را در هوا شکار کرد و اسیر قفس انگشتان استخوانی‌اش کرد. خودکار آبی همچنان تنها مونس او در این لحظات به حساب می‌آمد.

سکوت را دوست داشت. می‌توانم بگویم هیچکس جز من و وسایل تحریر اتاق، سکوت صدرا را ندیده‌ است. او شبیه دیوانه‌ها به همه چیز زل می‌زند، گاهی می‌رقصد و بسیار زمزمه می‌کند. شاید یک بخش از نت‌های موسیقی، شاید جملاتی به لاتین و بسیار تیکه‌هایی از آهنگ های موردعلاقش.

خودکار‌های قرمز و مشکی همگی در جای خود می‌لرزیدند تا مبادا صدرا سراغشان برود. صدرا معمولا برای کار از آنان بهره می‌برد. تکه‌ای از وجودم در کنار خودکار آبی متلاشی شده بود. هنوز هم کمی حس زیبای نوشتن بر روی تکه‌ی جدا شده از تنم را احساس می‌کنم.

دستان گرمش را به آرامی بر روی تن من حرکت می‌دهد. ظرافت رسم حروف را می‌توانم برایتان بخوانم. او حرف از ناتوانی در نوشتن می‌زند. گویی خسته و خواب آلود است. آه خدای من! امروز برای او اتفاق ناگواری اُفتاده است! دستانش قادر به ادامه نوشتن نیست. خواب را بهانه کرده و می‌خواهد از نوشتن سربازبزند. چرا چراغ را برای نوشتن روشن نمی‌کند؟! شاید نمی‌داند چه دارد می‌نویسد! ادامه بده. نرو..

خودکار آبی قِل خوران به انتهای میز هدایت می‌شود و بر زمین می‌افتد.

در را باز می‌کند و همراه با کاغذ در دستش می‌رود.

پایان 3>

سید‌صدرا مبینی‌پور 1400/11/28
سلام دوستان؛
اگر بخواهم از میانه‌های متن فاکتور بگیرم، سرآغاز و سرانجام این نوشته واقعیت داشت.
خیلی نوشتن این متن برایم لذت بخش بود و اُمیدوارم همان‌قدر برای شما حال خوب کن و درجه‌یک باشد.
این پست را برای مسابقه دست‌انداز می‌نویسم و از همه‌ی دوستان خواهشمندم در این مسابقه‌ی جذاب شرکت کنند.
https://vrgl.ir/pGtXx