«او زمانی مُــرد که برای من هنوز زِنــده بود.»
غروب ماه

به تنهی بی جانم تکیه میدهی.
برگهایم را به دور خود میکشی و خودت را در من غرق میکنی.
تن چوبیام میلرزد و گرمای ناشناختهای در این سرمای سوزان در رگه های سبز وجودم میخَزَد.
نفس میکشی و بیش از پیش به من پناه میآوری.
حال میتوانی در من آرام بگیری.
چشمانِ ماه گونهات در لانهی چوبیام غروب میکند و مرا تا صبح به انتظار طلوع بیدار نگه میدارد.
تا شاید خورشید پر نوری چشمانم را بزند و از تماشای تو دست بکشم.
پس بخواب و بخواب و زیبا بمان.
نوشتهای از سید صدرا مبینی پور
1400/08/01
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوازده المپنشین [3]
مطلبی دیگر از این انتشارات
میراثی برای او
مطلبی دیگر از این انتشارات
آن سوی انتظار من، برای او