شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه میدارد _ مرا
چشمانت وقت می خواهد...
با نوشتن است که تنها می توان احساسات را بیان کرد.
من این را در نوشتن همین پست فهمیدم!
چشمانت وقت می خواهد! براستی اسمی زیبا تر از این نیافتم. امیدوارم لذت ببرید از آهنگی که مجبورم کرد هزینه ای پرداخت کنم و متنی که به اجبار یک مانکن در برابر نقاش نوشته شد. تقدیم به تمام عاشقان دور از هم
قلم را عاشقانه در دست می گیرد. برای آنچه که نامش نوشته است، احترام قائل است.
نگاهی رِندانه به من می اندازد، باور دارد می تواند آنچه را که در درونش حس می کند بر روی کاغذ بیاورد.
باید بتواند، او هیچ از بازنده بودن خوشش نمی آید.
این بار نگاهم می کند و زل می زند، سری کج می کند کاغذ در دستش را بالا می آورد کمی چپ و راستش می کند و چهره ای مصمم و محکم به خودش می گیرد. در صورتش هیچ نشانه ای از باخت نمی بینم اما، چشمانش صادقانه وقت می خواهند.
چشمانش، عاجزانه از کاغذ تقاضای کمک می کنند و خود چنان بازیِ تظاهر را ادامه میدهد که گویی برایش به مانند آب خوردن است؛ گرچه، هنوز هیچ بر کاغذ ننوشته است.
کاغذ را بر زمین می کوبد و قلم را در دستانش می فشارد و تلاش می کند تمام آن خط و خطوط خیالی نوشته هایش را پنهان کند...
به سمتش می روم و قول می دهم.
قول یک عمر صبر برای بردن او.
دستانش را می گیرم، می بویم و می بوسم.
اولین کلمه را می نویسد:
“او”
نامش را در گوشش میخوانم؛
دومین کلمه را می نویسد:
“ما”
نفسم را می دمد؛
سومین کلمه را هم می نویسد:
«خاطرم خالیست از هر چه از تو خالیست.
که آغاز تویی و پایان با تو»
حال او می برد اما، آیا برای باختن من نیز خواهد نوشت؟!
آیا حاضر است مرا در دوئل قلم شکست دهد؟!
آیا تماشای شکست من برایش قابل تحمل است؟!
او هیچ از باخت ما خوشش نمی آمد؛
این دوئل بی پایان بود؛
پس،
قلم در دست او نوشت و نوشت...
پایان
سید صدرا مبینی پور 1400/06/07
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوازده المپنشین (2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
غروب ماه
مطلبی دیگر از این انتشارات
آن سوی انتظار من، برای او