من رویایی دارم؛ داستان زندگی لوترکینگ (قسمت دوم)
آزادی، دارایی ارزشمندی است که هر کس میخواهد باید آن را به دست بیاورد. من سرزمین موعود را دیدهام. شاید من همراه شما به آنجا نرسم، اما میخواهم به شما بگویم مردم ما بی تردید به آنجا خواهند رسید.
مارتین لوترکینگ.
سلام به همراهان عزیز پادکست رخ. من امیر سودبخش هستم و تو پادکست رخ تلاش میکنم هر بار شما رو با زندگی کسایی که بخشی از تاریخ رو ساختن بیشتر آشنا کنم. اپیزود هفدهم با عنوان من رویایی دارم داستان زندگی مارتین لوترکینگ قسمت دوم و پایانی.
تو قسمت اول داستان زندگی مارتین لوترکینگ رو از زمانی که به دنیا اومد تا زمانی که مبارزاتشو شروع کرد مرور کردیم. از دوران کودکیش، خانواده مذهبیش، استعداد سخنرانیش و اتفاقاتی که براش افتاده بود حرف زدیم. تا رسیدیم به مبارزات مدنی و بدون خشونتی که داشت. اول ماجرای تحریم اتوبوسهای مانتگامری رو گفتیم و دیدیم که بعد از ۳۸۱ روز تلاش و پافشاری روی خواستههاشون اونا به نتیجه رسیدن. بعد ماجرای رستورانهای شهر نشویل و دستگیری هشتاد دانشجویی رو گفتیم که همشون بین جریمه و زندان، دومی را انتخاب کردن و مردم هم بیرون از زندان اونقدر حمایتشون کردن که دست آخر به هدفشون رسیدن.
بعد کینگ برگشت آتلانتا. تو آتلانتا و آلبانی مبارزات خیلی خوب پیش نرفت. بعد هم به ماجرای درگیری اعضای جنبش نشویل با سفید پوستان رسیدیم. داستان فرارشون به سمت کلیسا و در نهایت بازداشتشان تو میسیسیپی رو گفتیم. بعد هم به یکی از مهمترین قسمتهای مبارزات کینگ رسیدیم. داستان مبارزات برمینگم که با فرماندار خشن اونجا آقای جرج بالاس و مسئول امنیت شهر آقای بول کارنر آشنا شدیم و دیدیم که جرج بالاس اونقدر مقاومت کرد که رئیس جمهور نیروهای نظامی ایالت رو به فرمان خودش درآورد و اونا به زور بالاس رو از در دانشگاه کنار زدن.
آخر سرم رسیدیم به حمایت رئیس جمهور کندی و طرحی که میخواست برای حمایت از سیاهپوستان به مجلس بده و در ادامه اون راهپیمایی بزرگ واشنگتن و سخنرانی معروف مارتین لوترکینگ به نام من رویایی دارم. حالا بریم ببینیم ادامه داستان به کجا میرسه.
بعد از راهپیمایی واشنگتن و سخنرانی کینگ و حمایت رئیس جمهور کندی از جنبش، امید تو دل ۲۱ میلیون آمریکایی سیاه پوست و خیلی از سفیدپوستهای همدرد اونا جوونه زده بود. جنبش بیش از پیش قدرت گرفته بود و اعضای سازمان رهبری مسیحیان جنوب که ما به عنوان جنبش کینگ ازشون اسم میبریم کلی خوشحال بودن. ولی خوشحالیشون فقط دو هفته دوام داشت.
دو هفته بعد تو یکی از کلیساها بمبگذاری کردند و چهار دختر بچهای که تو تظاهرات واشنگتن شرکت کرده بودن رو تو این بمبگذاری کشتن. کاملا مشخص بود که نژادپرستها به تلافی راهپیمایی واشنگتن این بمبگذاری رو انجام داده بودن. جنبش، اسیر غم این بمبگذاری و کشته شدن چهار دختر معصوم بود که اتفاقی افتاد که کل مردم جهان رو تو شوک فرو برد.
در ۲۲ نوامبر سال ۱۹۶۳ جان اف کندی رئیس جمهور آمریکا و حامی حقوق برابری سیاهپوستان ترور شد. جنبش بزرگترین حامی سیاسی خودشو از دست داده بود و همه نگاهها از تظاهرات سیاهپوستا معطوف شد به این اتفاق بزرگ.
وقتی که کینگ تو خونش کنار همسرش داشت خبر ترور کندی رو میشنید، به همسرش گفت: «من میدونم یه روز منم همینجوری ترور میکنن. برای من جالبه که در خصوص انگیزه ترور کندی صحبتهای زیادی میشه و انواع و اقسام سناریوها مطرح میشه، ولی معمولا خیلی کم به این موضوع توجه میشه که شاید ترور کندی توسط نژادپرستان سفیدپوست انجام شده باشه. مخصوصا اینکه کندی تمام قد از سیاهپوستا دفاع کرده بود و بحث روز جامعه آمریکا تو اون زمانم موضوع داغ تظاهرات سیاهپوستا بود و اصلا بعید نیست که دلیل ترور کندی هم همین موضوع بوده باشه».
قبل از اینکه از موضوع ترور کندی بخوایم بیایم بیرون، یه موضوع عجیب غریب راجع به افراد خانواده کندی هم بهتون بگم. خانوادهای که بنده خدا انگار نفرین شده بودن. شما نگاه کنید. جان اف کندی رئیس جمهور آمریکا تو سن ۴۶ سالگی ترور شد. قبل از اون برادر بزرگترش تو ۲۹ سالگی تو جنگ جهانی دوم هواپیماش سقوط میکنه میمیره. یکی دیگه از خواهراش تو ۲۸ سالگی وقتی سوار هواپیما بود داشت میرفت فرانسه که دوست پسرش رو ببینه هواپیماش سقوط میکنه میمیره.
پسر دوم خودش بعد از اینکه به دنیا میاد چند روز بعد میمیره. یه برادر دیگرش به نام رابرت کندی که تو قسمت اول راجع بهش زیاد صحبت کردیم و دادستان کل آمریکا هم بود، پنج سال بعد از ترور جان اف کندی اونم ترور میکنن کشته میشن. یکی از پسرهای رابرت کندی، تو هتل محل اقامتش اوردوز میکنه میمیره.
یه پسر دیگهاش هم تو پیست اسکی بر اثر حادثه برخورد با درخت میمیره. این دوتا که گفتیم پسرای برادر رئیس جمهور بودن. دیگه یکی از پسرهای خود جان اف کندی هم هواپیمای شخصشی سقوط میکنه و خودشو زنش و خواهر زنش میمیرن. داستان به کشته شدن نوه ۲۲ ساله کندیها هم کشیده میشه که دیگه واردش میشیم. واقعا سرنوشت این خانواده خیلی عجیب غریبه.
ترور کندی، سرنوشت مبارزات و تحت تاثیر قرار داده بود. هیچ کس نمیدونست رئیس جمهور بعدی یعنی لیندون جانسون «Lyndon Johnson» در خصوص لایحه مدنی کندی که تصمیم میگیره و اصلا این موضوع براش مهم هست یا نه. همه منتظر تصمیم جانسون بودن و اونم تو اولین سخنرانیش تکلیف رو کاملا روشن کرد. اون گفت هیچ کس نمیتونه جلوی راهی که رئیس جمهور کندی شروع کرده بود رو بگیره و جانسون فقط چند هفته بعد از ترور کندی، لایحه حقوق مدنی را به جریان انداخت.
تعداد زیادی از سناتورها تمام تلاششون رو کردن که جلوی رایگیری لایحه تو مجلس سنا رو بگیرن و سعی میکردن با وعده و وعید نظر سناتورهای دیگه رو هم بخرن. کشمکشها بین موافقان و مخالفان ادامه داشت تا اینکه یک اتفاق جدید افتاد.
یه گروه از مدافعین حقوق سیاهها که بیشترشون هم سفید پوست بودند، تصمیم گرفتند چندتا از نمایندهها رو بفرستن به میسیسیپی تا اونجا جلوی ترویج نژادپرستی و بگیرن. دو نفر سفید پوست و یک سیاه پوست به سمت میسیسیپی حرکت کردن. حالا چرا بین این همه جا میسیسیپی؟ چون این ایالت تو جنوب آمریکا یکی از اصلیترین مخالفان برابری حقوق سیاه و سفیدها بود. از فرماندارش گرفته تا سناتورهاش و بیشتر سفیدپوستهای ساکنش همه مخالف بودن.
اگه یادتون باشه پلیس تو همین ایالت فعالین جنبش نشویل رو دستگیر کرد و حتی مارتین لوترکینگ هم تو سخنرانی تاریخی به این ایالت اشاره کرد. اونجا که گفت رویای من اینه که روزی ایالتی مثل میسیسیپی، ایالتی که در بیعدالتی و ظلم میسوزه، به سرزمین آزادی و عدالت تبدیل بشه.
خلاصه که این گروه به سمت میسیسیپی حرکت کردند؛ ولی هیچ وقت به مقصد نرسیدن. آخرین خبر از اونا این بود که میگفتن پلیس به جرم سرعت غیرمجاز، ماشینشون رو جریمه کرده گرفتنشون؛ ولی کمی بعد آزادشون کرده. هیچکس خبری ازشون نداشت. ولی تقریبا همه حدس میزدند که چه بلایی سرشون اومده. یکم بعد ماشین سوخته شده اونا پیدا شد.
یه مکالمه تلفنی تاریخی بین رئیس جمهور جانسون و رئیس افبیآی «FBI» ضبط شده که توش رئیس افبیآی به جانسون میگه: «قربان ما ماشین سوخته شدشون پیدا کردیم؛ ولی اثری از جنازهها نیست. شدت سوختگی اونقدر بالاست که مشخص نیست کسی تو ماشین بوده یا نه. شاید سوخته باشه. شایدم دستگیر شده باشن». جانسون بهش جواب میده: «من بعید میدونم مردم اونجا حاضر باشند به این آدما رحم کرده باشن».
(۱۱:۳۶-۱۲:۰۶) صدای ضبط شده مکالمه جانسون و مامور افبیآی
مثل اینکه رئیس جمهور جانسون بهتر از هر کس دیگهای مردمای میسیسیپی رو میشناخت. این اتفاق عزم جانسون را برای تصویب لایحه بیشتر جزم کرد و در نهایت این لایحه تصویب شد و جانسون اونو امضا کرد. تصاویری که از لحظه امضای تاریخی جانسون به یادگار مونده، مارتین لوتر کینگ و رابرت کندی رو پشت سر جانسون نشون میده. طبق قانون جدید، دادستان آمریکا میتونست علیه تبعیض نژادی تو محیط کار مدارس و مکانهای عمومی اقدام قانونی بکنه و اگر کسی بخواد با این قانون مقابله کنه زندانی میشه.
این قانون در حالی تصویب شد که هنوز خبری از اون سه نفری که ماشینشون سوخته شده بود نبود؛ ولی کمی بعد جنازههای هر سه نفر پیدا شد. گزارشات کالبدشکافی نشون میداد دو نفر سفید پوست هر کدوم به ضرب یک گلوله کشته شده بودن. ولی نفر سوم که سیاهپوست بود، اول اونقدر زده بودن که استخوناش شکسته بود. بعد هم با شلیک سه گلوله کشته بودنش. اونا توسط اعضای گروه کوکلاس کلان «Ku Klux Klan» با همکاری کلانتر منطقه کشته شده بودند. ولی تمامی مظنونین به قتل با قید وثیقه آزاد شدن.
گروه کوکلاس کلان یا همون کیکیکی «KKK» یه گروه به شدت تندرو و رادیکال آمریکایی بودن که قدمتشون برمیگرده به سال ۱۸۶۵ که توسط یک کهنه سرباز آمریکایی تاسیس شد. اون زمان هدف گروه جلوگیری از تصویب قانون بردهداری بود. اعضای این گروه بسیار نژادپرست بودند. مخالف سرسخت کاتولیکها بودند و به شدت هم مخالف یهودیها بودن. تو جریان جنگ جهانی دوم و اتفاقات بعدشم اونا طرفدار سرسخت هیتلر و منکر هولوکاست بودن. اونا تو دهه شصت که ما داریم دربارش صحبت میکنیم هم طرفدارای خیلی زیادی داشتن. خیلی از لینچ کردنهای سیاهپوستها که تو قسمت اول توضیح دادیم توسط همین نژادپرستان انجام میشد.
یه ویژگیشون این بود که قیافههای خودشون ترسناک میکردن. نقابهای عجیب غریب میزنن که سیاهپوستا بیشتر ازشون حساب ببرن. یه نکته جالب که همش باید حواسمون باشه، این که راجع به دویست سیصد سال پیش صحبت نمیکنیم. همش داریم راجع به پنجاه شصت سال پیش صحبت میکنیم. عکسای عجیب غریبشون رو میذاریم تو پیج اینستاگرام پادسکت رخ. برید ببینید.
تو سال ۱۹۶۴ مارتین لوتر کینگ در حالی که فقط ۳۵ سال داشت، جایزه صلح نوبل را گرفت. بعد از دریافت جایزه گفت من این جایزه رو به خاطر از دست رفتههامون قبول میکنم. اونایی که جونشون دادند تا راه ما هموار بشه. گفت این یه پیروزی و مقام شخصی نیست. این جایزه متعلق به شرافت تمام سیاهپوستا و سفیدپوستهاییه که دارن مبارزه مدنی میکنن. بعد هم با وجود اینکه وضع مالی خیلی خوبی نداشت و حتی یه خونه هم برای زن و بچهاش نخریده بود، تمام پولی که برای نوبل گرفته بود رو بخشید.
خب اینجای داستان میخوایم به معروفترین و به نظر خیلیها مهمترین قسمت مبارزات مارتین لوترکینگ بپردازیم. این بار مبارزه برای گرفتن حق رای سیاهپوستا. باید بدونیم که اون زمان طبق قانون کلیای که تو آمریکا حکمفرما بود سیاهپوستانی داشتند؛ ولی در عمل با توجه به تنوع قوانین ایالتی تو جنوب کشور، معمولا نمیزاشتن اونا رای بدن. برای اکثریت سیاهپوستان جنوب رای دادن تقریبا غیرممکن بود. هر ایالت به هر نحوی جلوی رای دادن سیاهپوستا رو میگرفت. مثلا وقتی سیاهپوستا میومدن رای بدن، میگفتن برگه رای تموم شده یا زمان ثبت نام تموم شده یا مسئول مربوطه نیست و هزار جور بهونه دیگه.
تازه قوانین تو بعضی ایالتها اینطور بود که برای رای دادن باید مالیات رای میدادید و این برای سیاه پوستان فقیر خیلی خوشایند نبود و از اون بدتر اینکه وقتی میخواستی برای رای دادن ثبتنام کنی، باید یه ضامن با خودت میبردی که اون ضامن خودش ثبت نام کرده باشه و راضی باشه که ضمانت تو رو هم بکنه. با این اوصاف کینگ تصمیم گرفت با هدف اینکه یک بار برای همیشه سیاهپوستا بتونن با رایای که میدن خودشون سرنوشت خودشون رو تعیین کنن. کارزار مبارزات برای حق رای سیاهپوستا رو تو شهر سلما «Selma» از ایالت آلاباما راهاندازی کرد.
چرا سلما؟ چون این شهر بدترین سابقه رای دادن سیاهپوستا رو تو کل جنوب آمریکا داشت. تو سلما فقط کمتر از دو درصد واجدین شرایط سیاهپوست، تونسته بودن برای رای دادن ثبت نام کنن. این در حالی بود که بیش از پنجاه درصد جمعیت سلما رو سیاهپوستا تشکیل میدادن.
یه فیلم معروف به نام سلما هست که فقط به اتفاقات این کارزار میپردازه. همینجا به رسم جدیدمون یه کتاب معرفی کنیم؟ از میان منابع مختلفی که وجود داره برای آشنایی با عقاید مارتین لوتر کینگ، من کتاب «مهاتما گاندی، مارتین لوترکینگ، قدرت مبارزه عاری از خشونت» رو بهتون پیشنهاد میکنم که نسخه دیجیتالیش هم هست. میتونید تهیه کنید بخونید. با این مقدمات بریم به ژانویه ۱۹۶۵ شهر سلما.
مارتین لوترکینگ تو سلما با هدف کسب حق رای سیاهپوستا تظاهراتهایی را برنامهریزی کرد. البته قبل از اینکه به سلما بره، چند باری با رئیس جمهور جانسون دیدار کرد و ازش خواست که قانون حق رای سیاهپوستا رو تصویب کنه. ولی جانسون که به تازگی قانون حقوق مدنی سیاه پوستها را امضا کرده بود و کلی هم درگیر این داستان بود، سعی میکرد از زیر بار دردسرهای جدید در بره و مدام کینگ رو به آرامش دعوت میکرد و اون از راه انداختن یک کارزار دیگه و یه دردسر دیگه سعی میکرد منصرف کنه.
جانسون به کینگ گفت من رئیس جمهور آمریکا هستم و خیلی کارهای دیگه اولویتهای دیگم به جز این داستانا دارم. بهتره که تو هم فعلا بیخیال ماجرا بشی تا یکم زمان بگذره ببینیم چی میشه. ولی خب کینگ گوشش بدهکار این حرفا نبود و بلند شد با دار و دستهاش رفت سلما و تجمعات حق رای رو اونجا برنامهریزی کرد.
حالا با توجه به قدرت گرفتن کینگ و فعالیتهایی که جنبش اون میکرد، اف بی آی هم به شدت اون تحت نظر داشت. تمام مکالمات خودش و اطرافیانش شنود میشد. هر جا میرفت کاملا متوجه میشد که چند تا مامور افبیآی دارن تعقیبش میکنن. از یک طرف فشار تحت نظر گرفته شد و احتمال اینکه هر لحظه ممکنه خودش یا همراهشون مامورا دستگیر کنن.
از طرف دیگه هم تماسها و تهدیدهای بیشماری بود که تعدادشون از قبل هم بیشتر شده بود. مخصوصا این که کینگ به چشم خودش، کشته شدن چند رهبر سیاهپوست را دیده بود. کشته شدن چهار دختر بچه طفل معصوم بیگناهم دیده بود و همش احتمال میداد نفر بعدی شاید خودش و خانوادش باشن. اصلنم اینطوری نبود که شما فکر کنید داریم راجع به ابرقهرمانی صحبت میکنیم که این چیزا براش اصلا مهم نبود. نه برعکس کینگ هم یه آدم بود مثل بقیه و این داستانها کاملا روش تاثیر میگذاشت. اعصاب و روانشو بهم ریخته بود. حتی با همسرش سر این جریان به مشکل برخورده بود.
همسرشم حق داشت. نژادپرستان تهدید کرده بودند که هر چهار تا بچشو میکشن. ولی نکته این بود که با وجود همه ترس و وحشتی که داشت، برای رسیدن به هدفش حاضر بود این ریسک بکنه و کرد. تو سلما با هماهنگی جنبش مارتین لوتر کینگ سیاهپوستها برای ثبت نام دسته دسته به مراکز ثبت نام رای دهندهها میرفتند و از اونورم پلیس با خشونت تموم ازشون استقبال میکرد. در مقابل ولی اونا هیچ واکنشی از خودشون نشون نمیدادن.
کلانتر منطقه سلما آقای جیم کلارک «Jim Clark» هم به شدت نژادپرست و مخالف سرسخت سیاهها بود و با بیرحمی تمام ازشون استقبال میکرد. اونقدر خشونت به خرج داده بود که کابوس سیاهپوستا شده بود. خیلی از افرادی که تو کل سالهای مبارزات حضور داشتن، میگفتن کلارک خشنترین و بیرحمترین دشمن اونا بوده. البته که آقای کلارک فقط کلانتر سلما بود و یک حامی خیلی بزرگ داشت که احتمالا شما هم میشناسیدش. آقای جرج بالاس فرماندار ایالت آلاباما که شهر سلما در این ایالت بود.
بالاس همون شخصیه که تو قسمت اول داستانشون تعریف کردیم و گفتیم که رفت جلوی در دانشگاه وایساد نمیگزاشت سیاه پوستا ثبتنام کنند. تا اینکه در نهایت نیروهای فدرال به فرمان کندی اومدن کنار زدنش. حالا شما حساب کنید که بالاس زخم خورده، دوباره داره میبینه که کینگ پاشده اومده تو یکی از شهرهای دیگه داستان درست کرده. اونم تو شهری که کلانترش جان کلارکه.
تو اولین تظاهراتی که جنبش کینگ به راه انداختن، کلارک بهشون امون نداد. بعد از اینکه حسابی کتکشون زد، کینگ و چندین نفر دیگر بازداشت کرد انداخت زندان. خبر به زندان رفتن کینگ که به گوش همسرش رسید، اونم پا شد اومد سلما.
البته نه این که این اولین باری باشه که کینگ رفته زندان، نه بارها و بارها اون دستگیر و زندانی شده بود. ولی داستان سلما فرق میکرد و خطر تو سلما از همه جاهای دیگه بیشتر بود. وقتی کینگ زندان بود، مالکوم ایکس «Malcolm X» یکی از معروفترین رهبران سیاهپوستا اومده بود سلما سخنرانی کنه. مالکوم ایکس و کینگ اصلا رابطه خوبی با هم نداشتن. درسته هدفشون یکی بود؛ ولی روششون زمین تا آسمون با هم فرق داشت. روش مبارزات کینگ برگرفته از روش گاندی مبارزات مدنی و بدون خشونت بود. ولی مالکوم دقیقا برعکس میگفت نه این سوسول بازیا چیه؟ زدن باید بزنی. کشتن باید بکشی.
مالکوم و کینگ هم سن و سال بودند و پدران هر دو نفر هم واعظ مذهبی و فعال سیاسی بودن. پدر مالکوم وقتی اون خیلی کوچیک بود توسط گروه کو کلاکس کلان که قبلتر راجع بهشون صحبت کردیم به قتل رسید. خانوادشون از هم پاشید و مالکوم هم سرنوشت عجیبی پیدا کرد. اگه خواستید راجع به مالکوم بیشتر بدونید، اپیزود تبعیض سیاه از پادکست راوکست رو گوش کنید که این اپیزود به صورت هماهنگ و همزمان با داستان زندگی مارتین لوتر کینگ منتشر شده و به جنبش مبارزه با تبعیض نژادی سیاهپوستا میپردازه. برگردیم به داستان.
مالکوم که برای سخنرانی به سلما اومده بود، با همسر کینگ هم دیدار کرد و بهش پیغام داد که بهتره تو سلما یک جنبش آلترناتیوی هم وجود داشته باشه که اگه مبارزات مدنی کینگ جواب نداد، اونا بتونن راه رو ادامه بدن که خب کینگ با پیشنهاد مالکوم به شدت مخالف بود. البته دیگه کار به بحث و اختلاف نظر نکشید. چون که کمتر از یک ماه بعد از دیدار مالکوم و همسر کینگ، مالکوم ترور شد. اونم نه به دست نژادپرستها، بلکه به دست مخالفان داخلی خودشون.
کمی بعد که کینگ از زندان آزاد شد، برای جلب کمک از شهر خارج شد و خیلی از خبرنگاران و روزنامهنگاران هم پشتبندش از سلما خارج شدن. فرماندار بالاس که اوضاع را مناسب دید دستور داد که تو اولین گردهمایی که سیاهپوستا داشتن به دور از چشم مطبوعات و خبرنگارانی که اکثرا از شهر رفته بودن، به سیاهپوستا حمله کنند و حسابی ازشون زهر چشم بگیرن. دار و دسته کلانتر کلارک هم وحشیانه بهشون حمله کردند و چندین نفر رو کشته و زخمی کردن.
یکی از کشته شدهها پسر جوانی بود به نام جیمی که با مادر و پدربزرگ ۸۲ سالش تو تظاهرات شرکت کرده بود. سربازا جلوی چشم مادر و پدربزرگ، جیمی رو با گلوله کشته بودن. خبر که به کینگ رسید، او به شدت تحت تاثیر قرار داد. کینگ یه سخنرانی تند علیه رئیس جمهور کرد و گفت: «آمریکایی که تو ویتنام میلیونها دلار داره خرج میکنه و آدمای بیدفاع رو میکشه، تو خاک خودش نمیتونه از جون آدمای خودش محافظت کنه. گفت من یه بار دیگه به دیدار رئیس جمهور میرم و اگه این بار اون کار انجام نده، خودمون کاری که باید انجام میدیم».
کینگ رفت پیش رئیس جمهور و بهش گفت که میخواد راهپیمایی بزرگی رو برنامهریزی کنه و هر چند که رئیس جمهور موافقت نکرد، ولی اون تصمیم خودش گرفته بود. راهپیمایی بزرگ از سلما به سمت مانتگامری. دقیقا حرکتی شبیه به حرکت گاندی. راهپیمایی نمک گاندی رو تو اپیزود گاندی احتمالا شنیدید؟ اینجا هم کینگ میخواست همین کارو بکنه. راهپیمایی به طول ۸۷ کیلومتر از سلما به مانتگامری راه بندازه و هدفش این بود که توجه رسانهها و مردم آمریکا رو به خواستههای سیاهپوستهای جنوب جلب کنه.
راهپیمایی از سلما شروع شد و به دلایل نامعلومی خود کینگ تو این راهپیمایی حاضر نشد. بعضیا میگفتن اونقدر تهدیدش کرده بودن که ترسیده بود که خیلی هم بعید نیست. بعضیا میگن جنبش تصمیم گرفت که با توجه به خطرات بسیار زیاد این راهپیمایی اون نباشه که اینم بعید نیست. در هر صورت عدم حضور کینگ تو این راهپیمایی مهم و حیاتی، عجیب بود. تا حالا تو همه تظاهرات و تجمعات کینگ ردیف اول بود؛ ولی تو راهپیمایی سلما خبری از کینگ نبود.
یکشنبه هفتم مارس ۱۹۶۵ تعداد زیادی از سیاه پوستها به همراهی سفیدپوستهایی که حامی اونا بودن راهپیمایی مسالمت آمیز خودشون رو به سمت مانتگامری شروع کردند و به سمت خروجی شهر سلما حرکت کردن. خروجی شهر یک پل تاریخی داره به نام پل پتوس «Pettus Bridge». جمعیت تظاهر کنندهها وقتی به وسط پل رسیدن، دیدن اون طرف، کلانتر جان کلارک و تعداد بسیار زیادی از مامورهای مجهز پلیس در حالی که ماسک به صورتشون زده بودند آماده بودن که ازشون استقبال کنن.
سیاهپوستها در حالی که آماده دستگیر شدن بودند، ناگهان دیدن که خبری از دستگیری نیست و ارتش کلانتر کلارک داره به سمتشان حمله میکنه. کلارک با گاز اشک آور و باتوم دستور حمله به سیاهپوستهایی رو داد که اصلا از خودشون مقاومتی نشون نمیدادند و به خشونت اعتقادی نداشتن. ولی عدم اعتقاد سیاهپوستا به خشونت کافی نبود. چون روبروشون آدمایی بودن که اتفاقا به خشونت خیلی اعتقاد داشتن و زدن تظاهر کنندهها رو لت و پار کردن. چندین و چند نفر خونی و مالی راهی بیمارستان شدن.
تک تک صحنههای این نبرد خونین، توسط خبرنگارا زنده گزارش میشد و بیش از هفتاد میلیون نفر در سراسر آمریکا داشتن زنده این تصاویر رو میدیدن. ما براتون فیلمش رو تو پیجمون میذاریم. اون روز تو تاریخ آمریکا به نام «یکشنبه خونین» به یادگار موند. خیلی از سفیدپوستهای ایالات دیگه که روحشون از این جریانات خبر نداشت، قشنگ درگیر ماجرا شدن خبر یکشنبه خونین، شد خبر و بحث روز آمریکا همه ازش صحبت میکردن. برای خیلی از مردم مخصوصا مردم شمال آمریکا که این چیزا رو از نزدیک ندیده بودند اتفاق، اتفاق وحشتناکی بود.
اولین واکنشی که کینگ به یکشنبه خونین داشت این بود برمیگردیم روی پل. دوباره میریم. دوباره راهپیمایی میکنیم به سمت مانتگامری. کینگ تو مصاحبهای که داشت از تلویزیون به صورت زنده پخش میشد، از همه مردم دعوت کرد که برای برگزاری راهپیمایی به سلما بیان و سیاه و سفید از شهرهای مختلف هم دعوت کینگ رو قبول کردن.
سلما همچین جمعیتی تا حالا به خودش ندیده بود. صدها نفر از مردم راهپیمایی رو شروع کردن. جمعیتی که یک سومش سفید پوست بودند. در حالی که این بار کینگ در صف اول تظاهرات بود، اونا به سمت خروجی شهر حرکت کردند و دوباره به وسط پل پتوس رسیدن. روی پل یهو دیدن که نیروهای نظامی راه رو باز کردن که اونا برن جلو. ولی در کمال ناباوری همه، کینگ برگشت. از روی پل توس برگشت و راهپیمایی رو ادامه نداد. اون با توجه به شناختی که از فرماندار بالاس و کلانتر کلارک داشت، این کار اونا رو فریب میدونست و تصمیم گرفت که راهپیماییرو کنسل کنه.
اون گفت ترجیح میدم که مردم از من ناراحت باشند تا اینکه با تصمیم من لت و پار بشن. البته این تصمیم اون مخالفان زیادی هم داشت. میدونیم که کلی آدم از شهرهای دیگه برای این تظاهرات اومده بودن سلما، ولی هرچی که بود تظاهرات دوم روی پل پتوس کنسل شد.
بلافاصله بعد از این اتفاق، کینگ درخواست برگزاری راهپیمایی را به صورت حقوقی از دادگاه پیگیری کرد و توی دادگاه تاریخی بر خلاف تصور خیلی از آدما دادگاه رای به قانونی بودن تظاهرات داد و به جنبش کینگ اجازه برگزاری راهپیمایی بدون خشونت پنج روزه داده شد.
رئیس جمهور هم به بالاس نامه زد و گفت به هیچ عنوان دیگه نباید خشونتی از خودت نشون بدی. این خبر برای جنبش کینگ خوشحال کننده بود؛ ولی نه به اندازه خبر بعدی. خبر بعدی چی بود؟ رئیس جمهور تو مجلس درباره حق رای سیاهان صحبت کرد و گفت لایحهای رو به مجلس میفرسته که تمام محدودیتهای حق رای رو در تمامی ایالات و در تمامی انتخابات حذف کنه.
اتفاقات پل پتوس و تصاویر یکشنبه خونین، به جانسون کمک کرد که بتونه قوانین حق رای رو تو مجلس به تصویب برسونه. حتی مخالفتهای سناتورها از دفعه قبلی هم کمتر بود و اینها همه تاثیر خشونتی بود که کلانتر کلارک و فرماندار بالاس مرتکب شده بودن.
قانون حق رای سال ۱۹۶۵ به تصویب رسید. ۱۵ مارس ۱۹۶۵ وقتی جانسون داشت تو مجلس سنا درباره تصویب این قانون سخنرانی میکرد و میگفت مطمئن باشید که ما پیروز میشیم. اطرافیان کینگ که تو خونه داشتن کنارش سخنرانی جانسونو نگاه میکردند، برای اولین بار اشکهای اونو دیدن.
البته حتی تصویب این قانون هم جلوی راهپیمایی بزرگ جنبش کینگ رو نتونست بگیره. هزاران هزار نفر تو این راهپیمایی بزرگ شرکت کردن؛ سیاه و سفید در کنار هم. چشمان تمام مردم آمریکا به این راهپیمایی دوخته شد.
وقتی جمعیت به مانتگامری رسید، کینگ یک سخنرانی معروفی اونجا کرد و گفت: «روزی تمام ما را به بردگی گرفته بودن. اما اون روزا گذشت. ممکنه شما بپرسید کی ما از این تاریکی آزاد میشیم؟ من امروز به شما برادران و خواهران قول میدم که با وجود تمام سختیها و ناامیدیها به زودی زمان آزادی ما فرا خواهد رسید و حقیقت پیروز میشه. من به شما قول میدم که زیاد طول نمیکشه. چرا که هیچ دروغی همیشه پایدار نیست. من به شما قول میدم که زیاد طول نمیکشه. چرا که جهان هر چقدر هم که بزرگ باشه به سمت عدالت پیش میره».
کمی بعد قانون حق رای به تصویب رسید. تو راهپیمایی سلما به مانتگامری، سیاهپوستا یه سرودی میخوندن که یه جورایی شبیه به سرود یار دبستانی خودمونه. یه قسمتش با هم گوش کنیم.
(۳۴:۳۹-۳۵:۲۶) سرود راهپیمایی
سیاهپوستا تو بعضی از ایالتها مثل میسیسیپی اونقدر سالها زیر تهدید و فشار سفیدپوستان بودند که حتی با وجود تصویب این قانون بعضیاشون جرات نمیکردن بیان رای بدن. کینگ و بقیه رهبران سیاه پوست هم علیرغم اختلافاتی که با هم داشتند، همگی پا شدن اومدن میسیسیپی راهپیمایی کردند که سیاهپوستان اونا رو ببینن و جسارت پیدا کنن.
تصویب قانون حق رای به مراتب اثرات بیشتری رو نسبت به تصویب لایحه حقوق مدنی داشت. یه تاثیر بدیهی که قانون حق رای داشت این بود که خب سیاهپوستا میتونستن تو انتخابات ایالتی و انتخابات مجلس به کاندیداهای سیاهپوست رای بدن و با این اتفاق برای اولین بار سیاهپوستها به مقامهای بالای تصمیمگیری سیاستهای آمریکا رسیدن. شهردار، نماینده و سناتورهای سیاهپوست یکی یکی رای میآوردن.
اون پیرمرد ۸۲ سالهای که گفتین تو تظاهرات شرکت کرده بود و نوهاش جیمی رو جلوی چشمش کشته بودن، اون تونست تو ۸۴ سالگی برای اولین بار رای بده. پیرمرد نشون داد که میشه تو این سن هم منفعل نبود. میشه بیتفاوت نبود. میشه بجنگی و به حقت برسی.
بعد از پیروزی تو سلما، کینگ میخواست مبارزات تو شمال آمریکا رو هم تجربه کنه. برای همین به جنبش سیاهپوستان شیکاگو برای گرفتن حق مسکنشون ملحق شد. زن و بچش برداشت آورد نزدیک شیکاگو، تو محله فقیرنشین سیاهپوستا زندگی کرد که البته همسرش از جای جدید اصلا راضی نبود. کینگ فعالیتهاشو تو شیکاگو شروع کرد. ولی اونجا خیلی موفق نبود. خودش میگفت اینا از نژادپرستی میسیسیپی هم بدترن.
خشونتهای وحشتناک شیکاگو باعث شده بود که خیلی از سیاهپوستا حتی اونایی که کمی قبلتر به مبارزات بدون خشونت اعتقاد داشتن، دیگه کاسه صبرشون لبریز بشه و اون هم مقابله به مثل کنن. مخصوصا که دیگه الان جسارت پیدا کرده بودند از زیر سایه سفیدها اومده بودن بیرون و چند تا از حقوق اولیشون گرفته بودن و یاد گرفته بودند که حق گرفتنیه. دادنی نیست و دیگه طاقت کتک خوردن و مقابله به مثل نکردن رو نداشتن.
تو خیلی از شهرهای آمریکا شورش شده بود. خیابونا صحنه درگیری و کتک کاری هر دو طرف بود. کینگ تو یکی از سخنرانیهاش گفت: «اگه تمام سیاه پوستان آمریکا هم دست به اعمال خشونت بزنند، من به تنهایی میایستم و فریاد میزنم که این کار اشتباهه». کینگ گفت: «اون رویایی که یه روز تو واشنگتن فریاد زدم امروز برام به کابوس تبدیل شده. هر چند که من امیدم رو از دست نمیدم. ولی ما باید با واقعیت روبرو بشیم. واقعیت اینه که جامعه ما هنوز راه درازی در پیش داره. خشونت، جنگ و نفاق چیزهایی بودند که کینگ همیشه ازشون میترسید. اون از جنگ متنفر بود، چه جنگ داخلی چه جنگ خارجی».
سال ۱۹۶۷ یه سخنرانی کرد و سیاستهای آمریکا و جنگ ویتنام را به باد انتقاد گرفت. بعد از این سخنرانیش خیلیا بهش نقد کردن و از دستش به شدت عصبانی شدن. اونا میگفتن تو وطنپرست نیستی. تو یه آمریکایی واقعی نیستی. یه آمریکایی واقعی هیچوقت از این حرفا نمیزنه. جالبه که حتی اکثر فعالین حقوق مدنی هم بهش پشت کردن. اون روزا شاید بدترین روزهای کینگ تو کل دوران مبارزاتش بود.
از یه طرف خشونتهای جامعه و عدم همراهی اکثریت جامعه سیاهها با مبارزات بدون خشونت اون و از طرف دیگه هم فشاری که وطنپرستها بهش میآوردن و اونو حتی خائن میدونستن. حتی نیویورک تایمز نوشت دوران مارتین لوترکینگ دیگه به پایان رسیده. اون روزا روزهایی بود که کینگ مرتب تهدید به مرگ میشد. از خودی و غیرخودی پیامهای تهدیدآمیز میگرفت. اوضاع به همین منوال ادامه داشت تا اینکه کینگ تصمیم گرفت به ایالت تنسی سفر کنه و اون جا تو شهر تنسی به جنبش حقوق رفتگرها کمک کنه. کینگ سوار هواپیما شد. رفت به تنسی و این آخرین سفر زندگی کینگ بود.
سال ۱۹۶۸ تو تنسی با حضور کینگ، تظاهراتی برای حقوق صنفی رفتگرهای اغلب سیاه پوست و افزایش حقوقشون برگزار شده بود که این تظاهرات به خشونت کشیده شد و کینگ از میون تظاهر کنندهها با زور و زحمت تونست برگرده به هتل محل اقامتش. شبش قرار بود کینگ تو کلیسای بزرگ شهر سخنرانی کنه. ولی انقدر بهش فشار اومده بود که اون نمیخواست بره به سخنرانی و برای همین دوستش با همراهاشو فرستاد اونجا. ولی وقتی اونا به کلیسا رفتن و جمعیت زیادی اونجا رو که اکثرشون از رفتگران بودن رو دیدن، به کینگ پیام دادند که این مردم اومدن اینجا تا تو براشون سخنرانی کنی. بهتره هر طوری هست خودتو برسونی اینجا.
کینگ هم معطل نکرد و رفت به کلیسا تا آخرین سخنرانی عمر خودشو بکنه. هیچ کس نمیدونست که فردای این سخنرانی کینگ قراره کشته بشه. حتما این سخنرانی کینگ رو گوش بدید. سخنرانی واقعا عجیبه. بدون اینکه از قبل متن رو آماده کنه تو این سخنرانی حرفایی میزنه که مو به تن آدم سیخ میشه.
کینگ خطاب به جمعیت میگه: «من دقیقا نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته؟ ولی وحشتی هم ندارم. چون من قله کوه را فتح کردم. من هم مثل خیلی از آدمای دیگه میل به زندگی طولانی دارم. عمر طولانی، لذت خودشو داره. ولی دیگه به این موضوع فکر نمیکنم. من امشب از هیچ چیز نمیترسم. چرا که چشمان من شکوه وعده خداوند را دیده است. من سرزمین موعود را دیدهام. شاید من همراه شما به آنجا نرسم. اما میخواهم به شما بگویم مردم ما بی تردید به آنجا خواهند رسید. شاید من همراه شما به آنجا نرسم. اما میخواهم به شما بگویم مردم ما بیتردید به آنجا خواهند رسید».
(۴۴:۴۴-۴۵:۴۱) صدای ضبط شده سخنرانی کینگ
فردای این سخنرانی، کینگ تو بالکن هتلش، به ضرب گلوله به قتل میرسه. ضارب یک مجرم سابقهدار بود که هیچ وقت به قتل اعتراف نکرد و خانواده کینگ هنوزم که هنوزه فکر میکنن افبیآی پشت این ترور بوده.
بعد از ترور کینگ، یکی از رهبران بزرگ جنبش سیاهپوستا تو یکی از سخنرانیهاش یه حرفی زد که خیلیا اون موقع بهش خندیدن. اون گفت به رویاهاتون فکر کنید و براش بجنگید. کی میدونه؟ شاید یکی از بچههای شما بتونه اصلا کاندیدای ریاست جمهوری بشه. یکی از کسایی که داشت به این سخنرانی گوش میداد، پدر باراک اوباما «Barack Obama» بود. موقع این سخنرانی، باراک اوباما هشت سالش بود.
داستان زندگی مارتین لوتر کینگ رو شنیدید. اگر خوشتون اومده و دوست داشتید به ما کمک بکنید، حتما اونو به دوستاتون از طریق پست و استوری معرفی کنید. یه تشکر ویژهای میکنم از تیمی که به من برای تهیه محتوای این داستان دو قسمتی کمک بسیار زیادی کردن. انوشه شهیدی همدانی، غزال قبادی و علی یار ابراهیمی، همچنین ممنون از نگار ریاحی گرافیست تیم و محمد ناصری نقاش پوسترها.
به امید دیدار. امیر سودبخش بهمن ۹۹
بقیه قسمتهای پادکست رخ را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
این شش نفر؛ روایت تاریخ معاصر افغانستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
خسرو خوبان؛ داستان زندگی استاد شجریان
مطلبی دیگر از این انتشارات
جناب سرهنگ؛ داستان زندگی قذافی (قسمت اول)