دیکتاتور بزرگ؛ داستان زندگی هیتلر (قسمت اول)

به زودی زمانی می‌رسد که حتی مخالفان ما، به آنچه که ساخته‌ایم و آنچه که با تلاش زیاد به دست آورده‌ایم، درود خواهند فرستاد. درود بر آلمان جدید! درود بر آلمان قهرمان!


سلام. من امیر سودبخش هستم و شما قسمت ششم از پادکست رخ رو می‌شنوید با عنوان دیکتاتور بزرگ، داستان زندگی آدولف هیتلر «Adolf Hitler». همیشه وقتی اسم هیتلر میاد، کنارش اسم یه کشتار بزرگ میاد؛ هولوکاست «Holocaust». پادکست رخ به همراه پادکست راوکست یه کاریو انجام داده. اونم اینه که ما تو این اپیزود، داستان زندگی هیتلر رو روایت می‌کنیم و به طور همزمان ایمان تو راوکست اپیزود هولوکاست رو منتشر می‌کنه و به طور خاص، به ریشه‌ این اتفاقات و جزئیاتش می‌پردازه. حتما پیشنهاد می‌کنم این اپیزود رو هم بشنوید.

دو تا نکته. اول این که داستان زندگی هیتلر دو قسمتیه. قسمت اول که دارید می‌شنوید، از تولد تا صدراعظمی هیتلره. قسمت دوم که جمعه هفته آینده سه مرداد، ساعت پنج بعدازظهر منتشر میشه، از به قدرت رسیدن هیتلر شروع میشه تا پایان زندگیش.

نکته‌ دوم. تو این دوران که هر روز داریم یه خبر بد می‌شنویم، داره یه اتفاق بزرگ و خوبی میفته که می‌تونه حال دلمون خوب کنه و حس خوبی بهمون بده. آخر این اپیزود راجع بهش بیشتر توضیح میدم. بریم سراغ اپیزود دیکتاتور بزرگ که من بعد از دو ماه زندگی با هیتلر، مطالعه بیش از ۲۴۰۰ صفحه کتاب، مشاهده‌ کلی مستند و فیلم، این اپیزود رو با عشق برای شما آماده کردم.




آدولف هیتلر اصالتا نه آلمانی، بلکه اتریشی بود. تا ۲۴ سالگی حتی آلمان رو از نزدیک ندیده بود. اجدادش از طرف پدر و مادری، متعلق به منطقه‌ای دور افتاده نزدیک مرز اتریش و آلمان بودن. اجداد پدریش کشاورز بودن. لوییز پدر هیتلر، بین تمام اعضای خانواده اولین کسی بود که برای شغل بهتر و یادگیری حرفه‌ای مناسب، دهکده‌شان رو ترک کرده بود و کم و بیش موفق شده بود. اون تونسته بود تو شهر برای خودش خونه زندگی درست بکنه. کارمند اداره گمرک بشه و ۲۵ سال تو این اداره خدمت کنه.

لوییز سه بار ازدواج کرد. در حالی که هنوز زن اولش زنده بود، زن دومش باردار بود و زن دومش هنوز زنده بود که زن سومش باردار بود. همسر اول چهارده سال از بزرگتر بود و همسر سومش کلارا که میشه مادر هیتلر ۲۳ سال از او کوچکتر بود. کلارا اهل همون روستایی بود که لوییس هم توش متولد شده بود.

اون اول به عنوان خدمتکار تو خونه‌ لوییس کار می‌کرد و بعدش از نظر قانونی خواهرزاده‌ لوییس هم شده بود. به خاطر همین بعد که لوییس تصمیم می‌گیره با کلارا ازدواج کنه، مجبور میشه از کلیسا اجازه‌ ویژه بگیره. بعد ازدواج کلارا تا سال‌ها به همسرش می‌گفت دایی لوییس. چون دیگه به این اسم عادت کرده بود.

آدولف بچه‌ چهارم ازدواج کلارا و لوییس بود. البته هر سه تای قبلی تو بچگی مرده بودن و بعد آدولف هم کلارا دوتا بچه‌ دیگه آورد که فقط یکیشون زنده موند. پلا خواهر آدلف. آدولف در ۲۰ آوریل سال ۱۸۸۹ تو شهر کوچک مرزی برونا تو اتریش به دنیا اومد. بعدها هیچ وقت از این که کسی بخواد از داستان زندگیش و اصل و نسبش اطلاعاتی داشته باشه خوشش نمیومد. همیشه دوست داشت بر خلاف اون چیزی که بود به همه نشون بده که از یک خانواده سطح بالاست. در حالی که خودش بهتر از هرکسی می‌دونست که اینطور نیست.

وقتی صدراعظم آلمان شد، هرگونه نوشتن درباره‌ داستان زندگیش رو ممنوع کرد. حتی وقتی تو اوج قدرت بود و بهش گزارش دادند که در دهکده‌ اجدادیش لوح یادبودی به افتخارش نصب کردن، به یکی از اون عصبانیت‌های شدیدش دچار شد و حسابی قاطی کرد.

آدولف در وقتی ۶ ساله بود، پدرش لوییس تو سن ۵۸ سالگی خودش رو بازنشسته می‌کنه تا به تفریحات مورد علاقه‌اش بپردازه و میره تو خط پرورش زنبور عسل که خیلیم موفق بود.

از اونور آدولف درس و مدرسه رو شروع می‌کنه. تو دوران مدرسه تقریبا اکثر اوقات جزو شاگرد تنبل‌ها بود. نمره‌های خوبش معمولا فقط تو نقاشی و ورزش میاورد. پدرش همیشه سعی می‌کرد احترام و انضباط و بهش آموزش بده و مدام بهش تاکید می‌کرد که از بین اهالی روستاشون فقط اون بوده که تونسته درس بخونه. پیشرفت کنه. شغل دولتی بگیره و این نیروی اراده و شکست ناپذیریش رو همیشه به رخ پسرش می‌کشید و از پسرش می‌خواست که انقدر تنبلی نکنه.

آدولف بعدها تو کتابش به نام «نبرد من» ناکامی‌هاش تو درس رو به سماجت پدرش ربط می‌داد. می‌گفت پدرم سعی می‌کرد من رو به زندگی کارمندی عادت بده. اون از من می‌خواست که درس بخونم تا مثل اون کارمند بشم و عمرم توی ادارات دولتی که هیتلر بهشون می‌گفت قفس‌های دولتی سر کنم.

ما تو این اپیزود چند بار دیگه هم سراغ کتاب «نبرد من» میریم. این کتاب رو هیتلر کمی قبل از اینکه به قدرت برسه نوشته و شرح زندگی خودش از زبون خودشه. این توضیحاتی که هیتلر تو کتابش برای عدم موفقیتش تو درساش گفته، خیلیم حقیقت ماجرا نبوده. وقتی به دوران نوجوونی هیتلر خوب دقت می‌کنیم، می‌بینیم که هر چند لوییس خیلی دوست داشت پسرش درس بخونه به جایی برسه و جای پدر رو بگیره و خیلیم به پسرش اصرار می‌کرد، ولی نمرات پایین آدولف و ناکامی و تحصیل دلایل اصلی دیگه‌ای داشت. مهم‌ترینش تنبلی و تن‌پروری خودش بود. نه چیز دیگه. چرا؟

چون لوییس فقط در اولین مرحله دوران تحصیل آدولف زنده بود و وقتی در تنها سیزده سالش بود، لوییس توی می کده حالش بد میشه. تا دکتر بیارن بالا سرش همونجا تموم می‌کنه. خب دیگه پدری نبوده که بخواد به پسرش زور بگه. اصن وقتی آدلف به خاطر تنبلی و هوس بازی مدرسه رو ول می‌کنه، دو سال و نیم از مرگ پدرش گذشته‌ بود. تو این دو سال و نیم هم تو دو تا مدرسه بدترین نمرات رو می‌گیره. تا جایی که مادرش هم برخلاف میلش راضی می‌شه بچش درس رو ول کنه و این‌ها کاملا متفاوت با چیزی که خود هیتلر از اون دوران روایت می‌کنه.

هیتلر بعد از ترک تحصیل، تمام تلاشش رو می‌کنه که زندگیش صرف هنر نقاشی کنه. دلیل اصلی علاقه‌اش به هنر این بود که هنر یه نوع برتری اجتماعی داشت که او دنبالش می‌گشت. هیتر شونزده ساله که ترک تحصیل کرده بود، از برکت درآمد مادرش و ارث کم پدر، بیکار و بی‌عار می‌گشت و گه گاهی هم نقاشی می‌کرد. البته حتی تو این کارم پشتکار و جدیت نداشت. یه بارم با اصرار زیاد، مادرش واسش پیانو خرید؛ ولی خیلی زود از پیانو هم خسته شد و گذاشتش کنار.

اون دوستایی که اپیزود چارلی چاپلین رو گوش کردن می‌دونن دیگه. چارلی چاپلین فقط چند روز با هیتلر اختلاف سنی داشت. یکیشون دنیا رو خندوند. یکیشون جنگ جهانی رو شروع کرد. حالا مقایسه کنید دوران کودکی و نوجوانی هیتلر رو با چارلی. در هر صورت.

مهم‌ترین سال‌های جوانی هیتلر، به واقع صحنه‌های خالی از هرگونه افتخارن. هیتلر داره روزش رو با گوش کردن اپرا و موسیقی و نقاشی کشیدن سر می‌کنه. تو هفده سالگی برای اولین بار میره وین «Vienna». جلال و شکوه وین و سالن‌های اپراش حسابی اون رو تحت تاثیر قرار میده. وقتی برمی‌گرده، تصمیم می‌گیره تو مدرسه‌ هنرهای زیبا ثبت نام کنه و امتحان ورودی بده. ولی بیش از یک سال طول می‌کشه تا همین ثبت‌نام ساده رو انجام بده. وقتی نتایج امتحان ورودی میاد، توش نوشته بود آدولف هیتلر، کاتولیک، شغل پدر کارمند، آزمایش طراحی غیرکافی، استعداد اندک.

هیتلر بازم تو یه امتحان دیگه مردود میشه. تو همین روزا مادرشم می‌میره و این موضوع رو هیتلر تاثیر روحی بسیار بدی می‌ذاره. واقعیت اینه که اگه هیتلر تو کل دوران زندگیش مهر و محبتی رو نسبت به کسی احساس کرده باشه. اون شخص فقط مادرش بوده و مرگ مادر برای همیشه بر این احساس، نقطه‌ پایانی قطعی و بی بازگشت می‌ذاره.

پنج سال بعدی زندگی هیتلر به گفته‌ خودش تو کتابش غم‌انگیزترین دوران زندگیش بود. از برخی جهاتم شاید مهم‌ترین سال‌ها. هیتلر می‌نویسه، تو این پنج سال من مجبور بودم غذای روزانه‌ خودم و اول به عنوان کارگر روزمزد و بعد یک نقاش آماتور جفت‌وجور کنم. غذایی که جیره‌ی اندکی بود و اصلا برای رفع گرسنگی کافی نبود. گرسنگی همیشه همراه با وفای من بود و هیچگاه ترکم نمی‌کرد.

البته که هیتلر تو کتابش نمیگه با تنبلی و بی برنامگی خیلی زود ارثیه‌ای که بهش رسیده بود و حیف و میل می‌کنه. ولی یه جایی کتابش تعریف می‌کنه میگه تو همین دوران، یه اپرای مورد علاقه‌ام رو بین سی تا چهل بار دیدم. می‌گه معمولا همیشه شب‌ها به اپرا می‌رفته و همیشه کتاب و روزنامه و مجله می‌خریده و می‌خونده که خب بدون پول نمی‌تونسته این کارا رو بکنه.

مجله‌ مورد علاقه‌اش اسمش استارا «Stara» بود. تو این مجله یه کشیشی به نام لانس «Lanze» که نظرات نژادپرستانه خودش رو می‌نوشت و هیتلر هم بهش علاقه‌مند شده بود. آمال و آرزوهای کشیش لانس، این بود که یک نظام مردونه از قهرمانان آریایی که نژاد برتر بودن رو در مبارزه علیه نژادهای مختلف دورگه و پست تشکیل بده. مطابق نظریه‌ لانت، پهلوانان موبور و چشم‌آبی آریایی شاهکار خدایان بودن و صرفا نسل این نژاد برتر بود که باید توسعه پیدا می‌کرد.

این افکار نژاد پرستانه، تو شهر محل اقامت هیتلر هر روز داشت رشد می‌کرد. تو مدارس آلمانی‌ها محصلا به یقه‌های لباسشون گل‌های آبی رنگ بنفشه که مظهر عناصر آلمانی بود رو می‌زدن و با خوشحالی پرچم جنبش وحدت آلمان و تکون می‌دادن. یادمون نرفته دیگه؟ هیتلر هنوز تو اتریشه و جو اتریش داره به سمت نژادپرستی پیش میره. باید بدونیم که آلمان‌ها اون موقع تقریبا یک چهارم جمعیت اتریش رو تشکیل می‌دادند و از نظر رفاه و سطح زندگی نسبت به اقلیت‌های دیگه سطحشون بالاتر بود.

آلمانی‌های اتریش، علاقه‌ زیادی برای پیوستن اتریش به آلمان و تشکیل یک ملت واحد داشتند که هیتلر این موضوع رو به دفعات تو کتابش آورده. از اونور یهودی‌ها که تا سال ۱۸۵۷ یعنی ۳۲ سال قبل از تولد هیتلر، تنها دو درصد جمعیت وین تشکیل می‌دادند، ظرف پنجاه سال بعد جمعیتشان ۴ برابر شده و به ۸ درصد جمعیت کل رسیده‌ بود. این بیشترین آمار تعداد یهودی‌ها میون تمام شهرهای اروپای مرکزی بود. حتی تو بعضی از شهرها تقریبا یک سوم جمعیت یهودی بودن.

اونا روش زندگی و پوشش سنتی خودشون رو حفظ کرده بودن. ردای مشکی بلند و کلاه شاپو قای پهنی به سر داشتند و از صد فرسخی قابل تشخیص بودن. یهودیان تو مقیاسی به دور از تناسب، مشاغل آزاد و در اختیار داشتن. نفوذشون تو مطبوعات زیاد بود. تقریبا اکثر بانک‌های بزرگ وین و بخش بزرگی از صنایع کشور در اختیار داشتن. تو دانشگاه‌ها هم به طور میانگین نزدیک بیست درصد دانشجوها یهودی بودند که نسبت به تعداد جمعیت‌شون این تعداد دانشجو خیلی زیاد بود. در کل خیلی موفق بودن.

هیتلر تو کتابش ادعا می‌کنه که بعد از یک تامل عمیق و مطالعات شخصی ضد یهود شده. بعدش می‌نویسه از وقتی که فکرم رو متوجه این جریان کردم و توجه‌ام به یهودی‌ها جلب کردم، شهر وین رو یه شکل دیگه دیدم. هر جا می‌رفتم یهودی می‌دیدم. آدمایی که سر و شکلشون هم به آلمانیا نمی‌خورد. آدمایی که هیچ چیز جذابی نداشتن و از پلیدی ظاهر و ناپاکی اخلاقی فطریشون حال آدم بهم می‌خورد. می‌گفت در تمام زشتی‌ها و پلیدی‌ها به خصوص فرهنگی، حداقل اسم یه یهودی دیده میشه و و و و

البته این فقط ادعای هیتلر بود که می‌گفت با مطالعات زیاد و عمیق شخصی به این نتیجه رسیدم. واقعیت چیز دیگه‌ای بود. این جو جامعه و چند دلیل دیگه که حالا جلوتر بهشون اشاره می‌کنیم بود که منجر شد، هیتلر ضد یهود بشه. تو این دوران هیتلر داره با یه پیش‌داوری میره تو جامعه و چون باورش اینه که یهودی‌ها بدن، همه‌ یهودی‌ها رو بد می‌بینه. در اصل هیتلر چیزی رو می‌بینه که خودش داره بهش فکر می‌کنه و نه واقعیت رو.

حتی تو جای دیگه‌ای از کتابش اعتراف می‌کنه که از اول به صورت ناخودآگاه با یهود مشکل داشتم. نمی‌تونستم این حس خودم رو پنهون کنم. می‌گفت وقتی با یه آلمانی صحبت می‌کنم و می‌فهمم یهودیه نظرم نسبت بهش عوض میشه. نمی‌تونم درک کنم یه آلمانی یهودی هم می‌تونه آلمان رو به اندازه‌ بقیه آلمانی‌ها دوست داشته باشه.

یه جای دیگه تو کتابش می‌نویسه، وقتی می‌فهمیدم رهبر حزبی یا اتحادیه‌ای یهودیه، ترس همه‌ وجودم رو می‌گرفت. فهمیدم که اگه یهود مارکسیست وارد دنیای سیاست بشن، نه تنها آلمان، بلکه کل اروپا را نابود می‌کنن. این دو، یعنی یهود و مارکسیسم مثل دو مار سمی کشنده هستن که یهود به قلب و مارکسیسم به مغز نیش می‌زنه.

برای رسیدن هیتلر از یک آدم دوست دار هنر نقاشی، به یک ضد یهود افراطی، علاوه بر سوق جامعه به سمت فعالیت‌های نژادپرستانه، سه نفر بودند که تو این تغییر نقش اساسی داشتن. نفر اول یه سیاست مدار که تو اون زمان آدم معروفی هم بود و هیتلر رو تحت تاثیر قرار داده بود. مردی به نام شوالیه شونبر «Schönber».

این آقا شخصیتی بسیار متعصب و مستبدی داشت. اعتقاد داشت پستی و رذلی آدما، به خونشون و نژادشون ارتباط مستقیمی داره. ایشون بسیار هم جنگ طلب بود. می‌گفت علت اصلی همه بدبختی‌ها و نگرانی‌های جهان، یهودیان. اگه دست رو دست بذاریم اینا اقلیت آلمانی اتریش رو قتل عام می‌کنن. پس برای اینکه نذاریم این اتفاق بیفته، باید قوانین سختگیرانه‌ای بر علیه‌شون تصویب بشه.

هوادارای این آقا هم رو زنجیر ساعت جیبی‌شون علامت ضد یهود آویزون کرده بودن که یه یهودی رو در انتهای طناب دار نشون می‌داد. انقدر اینا افراطی بودن.

نفر دوم که تاثیرش از نفر اول هم بیشتر بود، کارل لوگر «Karl Luger» شهردار وین بود. هیتلر تو کتابش اون رو مقتدرترین شهردار سراسر تاریخ معرفی می‌کنه. چیزی که هیتلر رو خیلی تحت تاثیر قرار داده بود، توانایی‌های شهردار در بهره‌برداری از احساسات مسیحی و ضد یهود مردم به نفع خودش بود. برخلاف شونبر که آشتی ناپذیر و جنگ طلب بود، با این اظهار نظرش کلی دشمن برای خودش تراشیده بود، این آقای شهردار با سیاست رفتار می‌کرد و سعی می‌کرد با پنبه سر ببره. کاملا آدم تاکتیکی و عمل گرا بود.

البته در طول پونزده ساله که شهردار بود، شبکه‌ حمل و نقل نو شد. تعلیمات عمومی سازماندهی شد. بیش از یک میلیون شغل تازه درست کرد و در کنارش هم با تبلیغات غیرمستقیم و با سیاست خودش فعالیت‌های ضد یهودی می‌کرد. اینم نفر دوم.

نفر سوم که هیتلر دیگه خیلی به ایشون ارادت داشت، ریشارد واگنر «Richard Wagner» موسی‌قیدان معروف بود که اپراهاش خیلی طرفدار داشت. هیتلر بعدها گفته بود، به غیر از واگنر من هیچ پدر فکری و پیشکسوتی نداشتم. می‌گفت واگنر بزرگترین چهره‌ پیامبرگونه‌ سراسر تاریخ آلمانه. جالبه که هیتلر و واگنر شباهت‌هایی هم با هم داشتند. هر دو تو تحصیل شکست خورده بودند. هر دو دوران نوجوانشون تنبل بودن. هر دو از خدمت سربازی فرار کرده بودن. هر دو به هنر علاقه داشتند و مهم‌تر از همه‌ اینا هر دو از یهود متنفر بودن.

این سه نفر و کسای دیگه‌ای که نژاد یهود پست می‌دونستن، گاها استناد به نظریات داروین «Darwin» می‌کردن و اعتقاد داشتند، بقای نسل بشر فقط باید توسط نژاد برتر حفظ بشه. مثلا اونایی که سندرم داون «Down syndrome» دارن باید نابود بشن. طبقات پست‌تر باید عقیم بشن. یهودیان هم که تکلیفشون مشخصه. به این طرز تفکر می‌گفتند «داروینیسم اجتماعی» و صد البته که داروین هیچوقت همچین نظری نداشت. اینا همه سوء برداشت از نظریه داروین، به نفع عقاید خودشون بود.

چون تو اپیزود سوم پادکست رخ کامل راجع به داروین و نظریه‌اش صحبت کردیم، اینجا دیگه بیشتر بهش نمی‌پردازیم. تو این دوران سختی که هیتلر داشت با نقاشی کشیدن و کارت پستال درست کردن، زندگیش رو می‌گذروند، کم‌کم به سیاست و دفاع از حق و حقوق کارمندان هم علاقه‌مند شد. ولی با وجود این علاقه چون همیشه خودش رو از طبقه‌ کارگر بالاتر می‌دونست، حاضر نشد تو هیچ سندیکای کارگری عضو بشه.

تو این سال‌ها که خودش می‌گفت سخت‌ترین سال‌های زندگیش بوده، به واقع خودش رو تافته‌ جدا بافته‌ای می‌دونسته که چون هیچ نشان برتری نسبت به بقیه افراد نداشته، رو آورده به نژادش که شاید از این طریق بتونه خودشو قانع کنه که از خیلیای دیگه برتره.

واقعیت اینه که سال‌های زندگی این جوون بیست ساله تو وین و جو جامعه و آشنایی با نظریات افرادی که بالاتر اشاره کردیم، منجر به شکل‌گیری عقاید نژادپرستانه‌اش میشه. تعلق به یک نژاد، چیزی که کاملا تصادفی بود، این باور رو درون هیتلر به وجود آورد که اون موجود دیگه‌ایه. برتر و بالاتر از کارگران، یهودی‌ها و خیلی افراد دیگه. تو کتابش می‌نویسه: «یهودی‌ها باعث انحراف و فساد جوونا میشن. فیلم‌ها و نمایش‌های فاسد درست می‌کنن. هر چیزی که به دست یهودی‌ها تو کارخونه‌ها و کارگاه‌ها تولید میشه تقلبی و آلوده‌اس. اگه روزی با یهودیا من بجنگم، جنگ من جهاد بزرگیست که از سوی خداوند فرماندهی خواهد شد».

تو دورانی که این عقاید هیتلر داشت شکل می‌گرفت، دیگه درآمدش از محل ارث پدریش ته کشیده بود و فقیر و بی‌چیز شده بود. حتی مجبور شد بعضی از شبا تو خیابون بخوابه و وقتی دیگه هوا خیلی سرد شد، پناه آورد به خونه‌هایی که دولت برای بی‌خانمان‌ها درست کرده بود. تو یکی از این خونه‌ها با راین هولد هانیش «Reinhold Hänisch» آشنا میشه. ماجرای آشنایی از زبان هانیش اینجوری بود که می‌گفت: «یه شب خیلی سرد وقتی رفتم پناهگاه بی‌خانمان‌ها، دیدم رو تخت آهنی کناریم یه جوون لاغر و ضعیف و گشنه‌ای دراز کشیده. منم از نونی که روستاییا بهم داده بودن یکم بهش دادم و اینجوری شد که با هم دوست شدیم».

هانیش اولین دوست صمیمی هیتلر تو اون دوران بود. هیتلر و هانیش هفت ماه با هم زندگی کردن و دخل و خرج شونم یکی شد. تو این دوران، هیتلر نقاشی می‌کرد و کارت پستال درست می‌کرد، هانیش دنبال مشتری می‌گشت و اونا رو می‌فروخت و دوتایی با پولی که درمی‌آوردن دیگه نیاز نبود هر شب برن پناهگاه. تا اینکه سر یه تابلو با هم دعواشون شد. هیتلر ازش شکایت کرد که هانیش تابلو رو گرون‌تر فروخته و سر اون کلاه گذاشته. بعد این داستان رابطشون قطع شد.

سال‌های بعد که هیتلر معروف شد، آقای هانیش از فرصت کمال استفاده را کرد و در مورد هیتلر کتاب نوشت و واقعیت و دروغ و کنار هم آورد تو کتابش. هیتلر به محض اینکه اتریش و فتح کرد، به گشتاپو دستور داد هانیش رو بگیرن. گشتاپو او گرفت و کشتش و این سرنوشت تنها دوست صمیمی دوران جوونی هیتلر بود.

یکم برگردیم عقب. هیتلر تو ۲۴ سالگی وین رو به مقصد مونیخ ترک می‌کنه. تو کتابش میگه وین در حالی ترک کردم که دشمن قسم خورده‌ مارکسیست بودم و به شدت ضد یهود بودم. برای اینکه بتونم به دنیای سیاست وارد شم رفتم مونیخ. قسمت اول که میگه ضد یهود مارکسیست بوده رو راست میگه. ولی قسمت دوم که برای ورود به دنیای سیاست رفته مونیخ رو خیلی نه.

چون اگه برای این کار می‌خواست به شهری بره، باید می‌رفت برلین که مرکز آلمان بود و مرکزیت تمام احزاب اونجا بود و نه مونیخی که بیشتر جنبه‌های رمانتیک و هنری داشت. تازه هیتلر تا قبل از جنگ، حتی تو مونیخ هم عضو هیچ حزب و گروهی نشد. خودش به دلایل ترک وین اشاره می‌کنه که تو وین گستردگی نژادهای پایتخت مثل لهستانی‌ها و کروات‌ها مجارها در کنارشون ویروس نابودکننده بشریت یعنی یهود، برای من نفرت‌انگیز بود و باید از اونجا می‌رفتن.

البته واقعیت اینه که دلیل دیگه رفتنش به مونیخ، فرار از خدمت سربازیش هم بوده. کما اینکه وقتی تو مونیخ بود، پلیس امنیت اتریش به جرم سرباز فراری بودن دنبالش می‌کنه و ردشو تا مونیخ می‌زنه. اونجا میاد بازداشتش می‌کنه و می‌برتش کنسولگری اتریش. بعد که قرار شد تا زمان دادگاه موقت آزاد بشه، هیتلر یک دفاعیه فرستاد که آقا من تو این مدت خیلی بدبخت بودم. همیشه گرسنه بودم و از این حرفا.

پونزده روز بعد که هیتلر خودش تو وین به دادگاه معرفی می‌کنه، تو رای که دادگاه براش صادر کرده بود نوشته بود، نامبرده بسیار ضعیف و ناتوان برای خدمت سربازی و وظایف جنبی آن است. این شد که دیگه برای سربازی دست از سرش برداشتند و هیتلر بلافاصله برگشت مونیخ.

کمتر از ۱ سال بعد وقتی هیتر ۲۵ سالش بود، تو میدون اصلی مونیخ اعلام کردند که جنگ شروع شده؛ جنگ جهانی اول. هیتلر هم مثل خیلی از مردم دیگه از شروع جنگ خوشحال بود. باور داشت جنگ به اتحاد آلمانی‌ها خیلی کمک می‌کنه. جنگ برای مردم امید به آزاد شدن از حالت متوسط و روزمره‌ی زندگی بود. قیصر دوم پادشاه آلمان تو یه سخنرانی تاریخی گفت از این به بعد من نه احزاب گوناگون می‌شناسم و نه ایمان‌ها و عقاید مختلف. برای من چیزی جز آلمانی‌های برادر وجود ندارن.

هیتلر تو کتابش نوشت و چنین بود که قلب من نیز مانند قلب میلیون‌ها انسان دیگر از سعادتی غرورآمیز لبریز شد. بعد اون هیتلر تو نامه‌ای از مقامات مسئول، تقاضا کرد که با وجود ملیت اتریشیش بهش اجازه بدن تو جنگ شرکت کنه. در نظر هیتلر اگرچه خدمت نظام وظیفه اون مقید به تعهدهای پوچ و بیهوده می‌کرد، ولی جنگ برعکس اون از عدم تفاهم با محیط خلا که در زندگی بی هدفش دست و پا می‌زد رها می‌کرد.

روز بعد از تقاضا، پاسخنامه داده شد. هیتلر میگه با دست‌های لرزون پاکت نامه رو باز کردم. به من فرمان داده شده بود که خودم رو به هنگ پیاده‌نظام فرمانده لیست معرفی کنم و این لحظه برای من فراموش‌نشدنی‌ترین و آسمانی‌ترین لحظه‌ زندگی خاکیم بود.

بعد یه دوره‌ آموزشی دو ماه و نیمه، هنگ هیتلر به جبهه اعزام شد. تو تمام دوران جنگ، هیتلر در سمت پیک بین ستاد و خط مقدم خدمت می‌کرد. هیتلر کارش و دوست داشت و این کار با خلق و خوی گوشه‌گیرانش هم جور در میومد. چیزی که مشخص اینه که هیتلر بدون شک تو جنگ بسیار شجاع بود. تو اولین سال جنگ اون نشان صلیب درجه دوم و گرفت. به صابخونش که از معدود دوستاش بود نامه نوشت که این زیباترین روز زندگی من بود. هر چند که بیشتر همرزم‌های من که اونا هم شایسته دریافت این نشان بودن مردند.

تازه چهار سال بعد هیتلر نشان صلیب درجه یک هم گرفت که خیلی به ندرت به سربازای ساده‌ای مثل اون می‌دادن. شهامتش تو جنگ انقدر زیاد بود که همرزماش می‌گفتن اگه هیتلر با ما باشه هیچ خطری ما رو تهدید نمی‌کنه. جنگ برای اون به اندازه‌ سی سال تحصیلات دانشگاهی ارزش داشت. دو سال که از جنگ گذشته بود، هیتلر زخمی شد و ترکشی که به پای چپش خورد اون رو مجبور کرد که پنج ماه دور از جبهه باشه.

تو این دوران بیشتر به سیاست علاقه پیدا کرد. با گذشت زمان هیتلر می‌دید که شور و هیجان اولیه جنگ بین مردم فروکش کرده و هر روز شاهد روحیه‌ تصمیم پذیری اطرافیانش می‌شد و در پس همه‌ این‌ها با توهمی عجیب، سیمای یهود رو فعال می‌دید.

هیتلر تبلیغات بسیار بد آلمان رو دلیل اصلی شکست‌های کشورش تو جنگ می‌دونست. موضوع تبلیغات انقدر براش پررنگ که یک فصل کامل از کتابشو فقط به این موضوع تخصیص‌ داده. به واقع هیتلر متخصص تبلیغات بود. اون اعتقاد داشت تبلیغات برای اینکه بتونه بیشتر مخاطب تاثیر داشته باشه، باید بره تو دل توده‌ مردم و روی چند هدف به خصوص تمرکز کنه. باید احساسات مردم را هدف قرار بده و هرگز نیاز نیست وارد دایره عقل و منطق بشه. او معتقد بود یکی از دلایل افول آلمان اینه که رهبر آلمان هیچ وقت نتونسته یه سخنرانی تاثیرگذار و پرحرارتی داشته باشه که احساسات مردم و تحریک کنه. کاری که خودش توش استاد بود.

تو سی سالگی هیتلر برای بار دوم مجروح شد. این بار خیلی بدتر. انگلیسی‌ها با اسلحه‌های گازی به هنگشون حمله کردن و هیتلر زیر بمبارون گلوله‌های گاز قرار گرفت و از شدت سوزش چشم، بیناییش رو موقتا از دست داد. هیتلر تو بیمارستان بود که یه روز کشیش بیمارستان، مجروحای جنگی رو دور هم جمع کرد و بهشون خبر داد که انقلاب شده. امپراتوری آلمان سقوط کرده. کشیش ادامه داد آلمان جنگ رو باخته. دیگه برای اونا راهی جز تسلیم بی‌قید و شرط باقی نمونده. فقط باید امیدوار باشن دشمن باهاشون جوون‌مردانه رفتار کنه. مجروحای جنگی دیگه نتونستن بغضشون رو پنهان کنن و اشک می‌ریختن.

هیتلر کورمار کورمار خودش رو به اتاقش رسوند. سرش رو گذاشت زیر بالشت، بلند بلند گریه کرد. بعد از مرگ مادرش، اون دیگه هیچ وقت گریه نکرده‌ بود. هیتلر می‌گفت این تلخ‌ترین واقعیت زندگیم تا اون روز بود.

برای پایان دادن به جنگ، اروپا یکی از سنگین‌ترین معاهده‌های تاریخ رو به ضرر آلمان امضا کرد؛ معاهده‌ ورسای. راجع به این معاهده تو اپیزود چرچیل مفصل صحبت کردیم. ولی اینجا چندتا از مفاد معاهده رو با هم مرور می‌کنیم. به موجب این معاهده، آلمان باید همه‌ی کشتی‌هاش رو تحویل بده. با هزینه‌ خودش برای طرف مقابل کشتی هم بسازه. ارتش آلمان بیش از صد هزار نفر نمی‌تونه باشه. بیشتر از شیش تا کشتی جنگی نمی‌تونه داشته باشه. سیزده درصد از خاکشم بین چند تا کشور باید تقسیم بشه و علاوه بر همه‌ این‌ها، آلمان تعدادی از افسرانش رو که با نام و نشان مشخص شدن، باید به دشمن تحویل بده تا در دادگاه‌های نظامی محاکمه بشن.

معاهده ۴۴۰ ماده اینطوری داشت که علاوه بر اینکه جنبه‌های مادیش اقتصاد آلمان رو نابود می‌کرد، تو زمینه‌های روانی زخمی عمیق در پیکر جامعه آلمان به جا گذاشت. توهینی پاک نشدنی به ملتی که هیچ وقت این معاهده رو فراموش نکردن. مردم آلمان بعد از این معاهده، به سخت‌ترین و فلاکت بارترین وجه ممکن تا اون زمان زندگی کردن و هر روز نتایج این معاهده رو تو زندگیشون با پوست استخونشون احساس می‌کردن. برای همینه که خیلیا میگن شاید اگه این معاهده نبود، هیچ وقت جنگ جهانی دوم هم در کار نبود.

هیتلر بعد از ترخیص از بیمارستان رفت مونیخ و مدتی داوطلبانه نگهبان اردوگاه اسیران جنگی و نزدیکی مرز اتریش شد. بعد که اسرا آزاد شدن، رفت خودش رو به سربازخونه معرفی کرد. هیتلر سی ساله بدون هیچ اسم و رسمی روزگارش رو می‌گذروند. توجه دارید؟ هیتلر سی ساله‌اش شده. هنوز هیچ اثری ازش تو تاریخ نیست. هیچ.

تقریبا تو همین سن، تو زمان‌های مختلف ناپلئون به مقام کنسولگری اول رسیده بود. لنین مبارز معروفی بود که داشت سال‌های تبعید و پشت سر می‌گذاشت. چرچیل معاون وزیر خارجه بود. اپیزود چه گوارا رو یادتونه؟ چه گوارا تو این سن رهبر انقلاب کوبا بود. ولی هیتلر یکی از ده‌ها سربازی بود که تو پادگان زندگی می‌کردند. چون بعد جنگ جای دیگه‌ای برای رفتن نداشتن. هیتر هنوزم به هیچ حزبی و هیچ جمعیتی ملحق نشده بود، به جز جمعیت ضد یهود وین.

کوچک‌ترین فعالیت سیاسی هم نداشت. یکم بعد هیتلر تو سربازخونه عضو گروه آموزشی شد. ماموریتش این بود که بازمانده‌های جنگی رو که از نظر عقاید سیاسی چندان مطمئن به نظر نمی‌رسیدند، در جهت تعلیمات ملی و ضد مارکسیستی آموزش بده. در عین حال با سر زدن نامحسوس به احزاب مختلف گزارش بده که اونا دارن چیکار می‌کنن؟ مبادا دست از پا خطا نکنن؟

کمی که گذشت، یه بار هیتلر رو مامور کردند تا از یک حزب کوچک به نام انجمن توله بازدید کنه. داستان این انجمن چی بود؟ اینا حدود ۱۵۰۰ نفر عضو داشتند که بعضیاشونم شناخته شده بودن. اعضای انجمن حتما باید خون آریایی تو رگ‌هاشون داشته باشن و فقط بعد از پشت سر گذاشتن بعضی آزمایش‌های بدنی می‌تونستن تو انجمن عضو بشن.

اینا یهودی‌ها را دشمن خونخوار مردم آلمان می‌دونستن و گاها فعالیت‌های تروریستی و خرابکاری هم می‌کردن. از دل این انجمن، یک روزنامه‌نگار ورزشی به نام کارل هالر و یک کارگر قفل‌ساز به نام آنتوان درکسلر «Antoine Drexler»، گروهی به نام حزب کارگران آلمان رو تاسیس کرده بودن. تو یکی از جلسات و سخنرانی‌های انجمن توله که درکسلر هم حضور داشت، چهل نفر دیگه هم که عضو حزب نبودند داشتن به سخنرانی گوش می‌کردن. یکی از این چهل نفر هیتلر بود.

بعد سخنرانی یه نفر پاشد پیشنهاد داد ایالت باواریا که مرکزش مونیخ بود رو از آلمان جدا کنن. هیتلر که این حرف شنید، حسابی قاطی کرد. پا شد با شور و هیجان مثال زدنی سخنرانی کرد و اون بنده خدا رو زیر بار الفاظ له کرد. همونجا درکسلر به رفیقش گفت این یارو خیلی خوب حرف می‌زنه. می‌تونیم تو حزب ازش استفاده کنیم. پس به هیتلر پیشنهاد دادن. اونم قبول کرد که به حزب کارگران آلمان ملحق بشه.

تو کتاب نبرد من نوشته: «سرانجام به این نتیجه رسیدم که باید قدم به جلو گذاشت. این قاطعانه‌ترین تصمیم زندگیم بود. از آن پس دیگر نمی‌بایست یک گام به عقب گذاشت». و این چنین بود که هیتلر به شکل رسمی وارد صحنه‌ سیاسی آلمان شد.

چیزی نگذشته بود که انجمن کسالت‌آور کوچک درکسلر، مورد توجه و کنجکاوی مردم قرار گرفت. حزب اولین اجتماع خودش رو با ۱۱۱ نفر برگزار کرد. تو این اجتماع هیتلر به عنوان دومین سخنران، جلسه رو گرفت تو دستش و تو سیل خروشانی از کلام که شدت حرارت اون لحظه به لحظه بیشتر می‌شد، همه رو تحت تاثیر قرار داد. آتشفشانی که سال‌های دراز خاموش بود، ناگهان هر چیزی که در دل شعله‌ور خودش داشت ریخت بیرون.

در طول نیم ساعتی که در جلسه سخنرانی کرد، برای اولین بار به نیروی ذاتی و استعداد غریزیش پی‌برد. تو روزهای بعد، هیتلر این انجمن کوچیک رو به یک حزب سیاسی پر سر و صدا تبدیل کرد. اون تونست با تبلیغات مداوم، نفرات بیشتر و بیشتری رو به حزب ملحق کنه. اعضای این حزب تا مدت‌ها جلساتشان تو زیرزمین و سالن اجتماعات یه آبجوفروشی برگزار می‌کردن.

حزب اولین اجتماع بزرگ خودش در سالن ویژه جشن‌های آبجوخانه‌ هوفبرا «Hofbra» برپا کرد. البته سخنران اول این اجتماع بزرگ که روش خیلی هم تبلیغ کرده بودند، کسی بود به نام دکتر دینگ که یه سخنران شناخته شده و شخصیت تقریبا مشهوری بود. نفر بعدی که سخنرانی کرد هیتلر بود که کلی مردم به وجد آورد. ولی آخر سخنرانیش یه عده از مخالفان مارکسیستش جلسه رو با داد و هوار به هم ریختن. این اولین نزاع هیتلر با مخالفاش بود.

یکم بعد حزب اسم خودش از حزب کارگران آلمان به حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان تغییر داد که به اختصار بهش می‌گفتن «حزب نازی» و نشان صلیب شکسته علامت رسمی حزب شد. هیتلر هم مدام سعی می‌کرد تا به هر نحوی شده تو معرض دید مردم و مطبوعات باشه. خودش می‌گفت اهمیت چندانی نداره که ملت ما رو دلقک یا جنایتکار معرفی کنن. مهم اینه که از ما صحبت کنن و مدام به ما بپردازن.

برنامه‌ هیتلر، تظاهرات خیابانی، پخش اعلامیه و زد و خورد با مخالفاش بود. هیتلر این روش‌ها را با توجه به شرایط و مقتضیات زمان، بسیار مناسب‌تر از روش‌های مبادی آداب احزاب گذشته می‌دونست. معروفیت هیتلر باعث شد که رییس ایالت باواریا هم ازش حمایت کنه و دیگه فعالیت‌های فاشیستی هیتلر با این حمایت علنی‌ترم شد.

به پشتوانه این اعتمادها، حزب روزنامه دار هم شد. این قدرت طلبی هیتلر و رفتار خشنش، باعث اعتراض نفر اول حزب، آقای دکسلر شد. اعتراض دکسلر باعث شد هیتلر ناگهان از عضویت در حزب استعفا بده و تو یک نامه‌ مفصل، شرایط بازگشت خودش رو واگذاری مقام رییس اول حزب با قدرت و اختیار همه جانبه به خودش و علاوه بر اون تصفیه عناصر بیگانه‌ای که خودشون وارد حزب کرده بودن اعلام کنه.

شرایط هیتلر تو مجمع با ۵۵۳ رای موافق از ۵۵۴ نفر از اعضای حاضر به تصویب رسید. کمیته‌ حزب تمام شروطش رو پذیرفت. حتی رضایت داد تا مردی را که تا اون زمان اولین رئیس حزب بود، یعنی آنتوان دکسلر رو قربانی خشم هیتلر بکنن. هیتلر رهبر حزب بزرگ ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان شد. همون شب طرفدارش بهش لقب جدیدی دارن؛ پیشوای ما.

در سوم اوت سال ۱۹۲۱ به فرمان هیتلر تشکیلات اس آ «SA» تاسیس‌ شد. کارشون چی بود؟ این تشکیلات می‌بایست اعضای حزب را برای اطاعت مطلق از رهبر آماده کنند و به عنوان یک نهاد نظامی از حزب محافظت کنن. اغلب افراد این نهادم سربازان قدیمی جنگ بودن که تو این ارتش خصوصی با عناوین نظامی‌ای که به هم می‌دادن و یونیفورم‌های نظامی که به تن داشتن، همون مفاهیم آشنای گذشته‌ خودشون رو پیدا کرده بودن. این افراد بازوبندهایی به نماد حزب یعنی همون صلیب شکسته به دستشون می‌بستن. زد و خوردهای خیابانی، تظاهرات و شلوغ بازی، خوندن سرودهای رادیکال، بخشی از برنامه‌های این گروه بود.

توی گردهمایی برای جمع‌آوری پول، کاسه‌های چوبی درست کرده بودن که مردم توش پول بندازن. روی این کاسه‌ها چی نوشته باشن خوبه؟ به ما برای قتل‌عام یهودیان کمک کنید. هیتلر گفته بود فقط کسانی باید داوطلب عضویت تو این گروه باشن که بخوان از فرماندهان خود اطاعت کنند و اگر ضروری باشه آماده‌ مردن هم باشن. از دل همین تشکیلات بود که بعدها گروه مخوف اس‌اس ساخته شد.

اوضاع اقتصادی آلمان تو این زمان به شدت خراب بود. از اوایل سال ۱۹۲۰ مارک واحد پول آلمان به یک دهم ارزش زمان قبل از جنگ سقوط کرده بود و دو سال بعد به یک صدم هم رسید.

بعضی جاها برای خرید پولا رو وزن می‌کردند به فروشنده‌ها می‌دادن. برای یه خرید ساده باید یه گونی پول با خودت می‌بردی. یه بار یه خانومی سبد پر از پول می‌ذاره جلوی در مغازه میره داخل مغازه برمی‌گرده می‌بینه، دزد پولای سبد رو خالی کرده، خود سبد رو برداشته دزدیده. عکس‌هایی هست که نشون میده مردم تو بخاری هیزمی‌هاشون پول می‌ریختن. این وسط کسایی که از اعتبارات بانکی استفاده کرده بودند، از تورم سود می‌بردند. شرکت‌ها و کارخانه‌های بزرگ از فرصت استفاده می‌کردند بدی‌هاشون صاف می‌کردن.

این دولت بود که هر روز بدبخت و بدبخت‌تر می‌شد. هیتلرم در تمام شعارها و سخنرانی‌هاش برای اینکه به دولت حمله کنه، مدام از مشکلات اقتصادی مایه می‌ذاشت. سال ۱۹۲۲ تو ۳۳ سالگی اغلب روزها بیش از ده تا جلسه می‌ذاشت. خسته نمی‌شد از حرف زدن. اونم با حرارت بالا. مدل سخنرانی‌اش اینطوری بود. اول اوضاع موجود به شدت محکوم می‌کرد و جمعیت رو با خودش همراه می‌کرد. بعدش چند تا واقعه تاریخی را یادآوری می‌کرد و در ادامه با ربط دادن موضوعات به جامعه یهود، برنامه‌ حزب خودش رو برای آینده مطرح می‌کرد.

تو سخنرانی‌هاش اصراری به پنهان کردن خشونت و جار و جنجال نداشت. می‌گفت بله. درسته. ما ضد یهودیم. ما می‌خوایم به جای این که بخوابیم، بیدار باشیم و جنجال کنیم. طوفان به راه بندازیم. حتی اگه ضروری باشه، ضد انسانی هم عمل می‌کنیم تا آلمان نجات پیدا کنه. تو یکی از سخنرانی‌اش فریاد زد، وقتی قدرت به دست بگیرم مثل گاومیش پیش خواهم رفت.

خودش تو این دو سال زندگیش تونست متوجه بشه که چه استعدادی تو سخنرانی داره و چقدر تاثیر تبلیغات می‌تونه تو جامعه پر رنگ باشه. هیچ کس اندازه‌ خودش از سخنرانی‌هاش لذت نمی‌برد. ملتی که به صحبتاش گوش می‌کردند تحت تاثیر فن سخنرانیش حاضر به هر کاری بودن. یکی از هواداراش که بعدها خودش تو اردوگاه کار اجباری زندانی شد، تو کتابش نوشته بود، وقتی هیتلر سخنرانی می‌کرد از خفت و شرمساری آلمان می‌گفت، من آماده بود تا چنگ خودم تو گلوی هر دشمنی که او می‌گفت فرو کنم.

همزمان با افزایش روزافزون اعضای رسمی حزب، به ۵۵ هزار نفر، اونم کمتر از یک سال، برخی از دولتمردان باواریا درخواست دادند تا هیتلر را به عنوان یک تبعه نامطلوب بیگانه از خاک آلمان بیرون کنن. یه توضیح کوتاه بدم باواریا یک ایالت بزرگ تو آلمان که مرکزش مونیخ بود. ایالت خودش به نوعی دولت و وزیر هم داشت. ولی زیر نظر دولت مرکزی آلمان بود.

فشار دولتمندان باواریا با توجه به محبوبیت هیتلر به جایی نرسید. هیتلر بهشون پیغام فرستاد خدا به شما رحم کنه اگر من قدرت به دست بگیرم. ولی بعدا می‌بینیم که خدا بهشون رحم نکرد. هیتلر تو ایتالیا موسیلینی «Mussolini» رو می‌دید که با حزب فاشیست در کشور و فتح می‌کنه. از اون ور کمال آتاتورک رو می‌دید که یک تنه دولت عثمانی به زیر آورده. پس تو آلمان هیچ چیز نشدنی نبود. حتی رویای رهبری کشور. کما این که اون ویژگی‌های یک رهبر و رییس کامل هم داشت.

وقتی اطرافیانش بهش لقب گرگ رو دادن با اینکه همه‌ صفات گرگ هم خوب نبود، ولی هیتلر از این لقب خیلی خوشش اومد. کمی بعد برای قدرت‌نمایی بیش از پنج هزار نفر از اعضای اس آر رو جمع کرد تا جلوش رژه برن. اینجوری بقیه هم حساب کار میومد دستشون. البته این کاراش تاوان هم داشت.

وقتی اعضای حزب، جلسه‌ اتحادیه‌ باواریا رو به هم زدن و رهبر اتحادیه کتک زدن، دولت باواریا هیتلر رو به سه ماه زندان محکوم کرد که اون یک ماه از زندان هم گذروند و بعد که بیرون اومد، حتی محبوب‌تر از قبل شده بود. دولت به شدت از محبوبیت و احتمال کودتای هیتلر می‌ترسید. البته این ترس پر بیراهم نبود. هیتلر داشت به کودتا فکر می‌کرد و براش برنامه‌ریزی می‌کرد. مخصوصا اینکه بهش پیغام دادند که تو آلمان شمالی میلیون‌ها نفر در روز تسویه حساب نهایی کنارش خواهند بود. پس هیتلر آماده کودتا شد.

نقشه این بود. اول باواریا، بعد هم کل آلمان رو می‌گیریم. روز کودتا تجمع از ساعت هشت و پانزده دقیقه شب شروع شد. هیتلر با یک ژاکت بلند مشکی و نشان صلیب آهنی بر سینه، از اتومبیل مرسدس قرمز رنگش پیاده میشه و به سالن جشن‌های آبجوفروشی وارد میشه. صحنه رو مجسم کنید. پشت در سالن، سیل جمعیتی تجمع کرده و پلیس سعی در متفرق کردن اونا داره. بیرون سالن، کامیون‌های حامل افراد اس آ سالن رو محاصره کردن.

هیتلر با حرکات نمایشی خاص وارد میشه. یه لیوان آب جو رو تو هوا تکون میده. تا آخرین جرعش می‌نوشه و لیوان خالی رو جلوی پاش به زمین می‌کوبه. بعد هفت تیر به دست جلوتر از یک گروه مسلح از افرادش هماهنگ با مارش نظامی تا وسط سالن حرکت می‌کنه. یهو میره روی میز و یه تیر به سقف سالن شلیک می‌کنه. محل اصابت گلوله بعدها تاریخی میشه. هیتلر فریاد می‌زنه، انقلاب ملی آغاز شده. سالن در محاصره‌ ششصد فرد مسلحه. سپیده‌دم یا آلمان صاحب یک دولت ملی خواهد بود یا آن که ما دیگر در این جهان نخواهیم بود. من پنج سال پیش وقتی نابینا روی تخت بیمارستان بودم، قسم خوردم که از پای نخواهم نشست. تا روزی که اقتدار آلمان رو برگردوندم و امروز همان روزه.

همه چیز به نفع هیتلر پیش می‌رفت. اما خب دولت باواریا پلیسم بیکار ننشست. بلافاصله حزب هیتلر رو غیرقانونی و منحل اعلام کردن و چندین نفر بازداشت کردند و شهر حالت نظامی به خودش گرفت. هیتلر اون شب چهارده میتینگ برگزار کرد و برای روز بعد که روز پیروزی بود، تدارک تظاهرات ده‌ها هزار نفری رو دید و اعلان‌ها و پلاکاردهای تبلیغاتی رو پخش کرد.

روز موعود فرا رسید. تظاهر کننده‌ها به رهبری هیتلر و لوندروف «Londorf»، رئیس سابق ستاد کل ارتش آلمان که اصلی‌ترین حامی هیتلر بود، به سمت میدان اصلی شهر حرکت کردن. همه چیز برای پیروزی آماده بود. طرفداران لحظه به لحظه اضافه می‌شدن که ناگهان تیراندازی شروع شد. نفر کناری هیتلر رو با تیر زدن. اون در حالی که داشت میفتاد بازوی هیتلر رو کشید و اون رو به زمین انداخت. پلیس با همکاری دولت، تمام سران حزب رو در یک ساعت بازداشت کرد. مردم وحشت‌زده فرار می‌کردند تا زنده بمونن. همه چیز تو عرض یک ساعت از دست رفت.

ژنرال آندروف شجاعانه ایستاد و خودش رو تسلیم نیروهای پلیس کرد. بعضیای دیگه فرار کردن یا کشته شدن. هیتلر هم فرار کرد و شصت کیلومتری مونیخ تو یه خونه ییلاقی مخفی شد. دو روز بعد پلیس مخفی‌گاهش رو پیدا کرد و دستگیرش کرد. وقتی دستگیرش کردند، هیتلر از افسری که فرماندهی جوخه را بر عهده داشت، تنها چیزی که خواست این بود: «نشان صلیب آهنین درجه اول رو لطفا رو سینم نصب کنید».

جلسات محاکمه شروع شد. آندروف و اعضای دیگه‌ حزب به نوبت برای پاسخ به اتهامات جلوی قاضی حاضر می‌شدن. وقتی نوبت به هیتلر رسید، تو دادگاه گفت، اینجا خیلی دست خودشون رو بلند می‌کنن و سوگند یاد می‌کنند که از هیچ چیز خبر نداشتن. هیچ طرح و اقدامی در سر نداشتن. ولی من اعلام می‌کنم بله. ما قصد داشتیم دولت رو سرنگون کنیم و این بزرگترین خدمتی بود که می‌تونستیم در حق آلمان بکنیم.

جلسات محاکمه ادامه داشت. حتی تو دادگاه افراد تحت تاثیر حرف‌های هیتلر قرار گرفتن. یه جا دادستان گفت نباید فراموش کنیم هیتلر با وجود اون که به عنوان رئیس حزب همه چیز در اختیار داشت، ولی زندگی خصوصیش همیشه پاک و بدون کوچکترین آلودگی بود.

در نهایت دادگاه رای خودش اعلام کرد. تو حکم دادگاه با تاکید بر روح کاملا میهن‌دوستانه و اراده‌ شرافتمندانه متهمان، برای هیتلر پنج سال زندان در نظر گرفته شد. به این امید که بعد از شیش ماه اقامت در زندان با تعلیق حکم بتونه آزادشه. لوندروف هم تبرعه شد. همچنین دادگاه تصمیم گرفت قانون اخراج خارجیان بزهکار از کشور و درباره‌ هیتلر اجرا نکنه. زیرا به عقیده رئیس دادگاه، این قانون نمی‌تونست درباره‌ی فردی اجرا بشه که به اندازه‌ اون آلمانی احساس می‌کنه و آلمانی فکر می‌کنه.

با اعلام این تصمیم فریادهای آفرین و کف زدن‌های ممتد دادگاه را تحت تاثیر قرار داد. هیتلر به یاری نیرو شگفت کلامش، موفق به نجات اوضاع شده بود.

روز کودتا یعنی نهم نوامبر ۱۹۲۳، روزی که هیتلر جلوی تظاهر کننده‌ها وارد میدان اصلی شهر شد، مردم از هم می‌پرسیدند آیا مردی که در جلوی صف قدم برمی‌داره همون هیتلره؟ و هیتلر از همین لحظه وارد تاریخ شده بود.

دوران زندان هیتلر هم جالب سپری شد. زندانیان زیر پرچم بزرگ صلیب شکسته خودشون، تو غذاخوری زندان غذا می‌خوردن. هم‌بندی‌هاش سلول رو مدام مرتب می‌کردن. اون تو هیچ یک از تفریحات و بازی‌های سبک زندانیان شرکت نمی‌کرد. هر روز ساعت ده صبح یک کنفرانس در حضورش تشکیل می‌شد و اوضاع رو با همدیگه مرور می‌کردن.

هیتلر زمان زیادی از وقت خود صرف مطالعه نامه‌ها می‌گذاشت. از میان نامه‌ها، نامه‌های بسیار زیبا و ادیبانه‌ یک دانشجوی رشته‌ زبان‌شناسی نظرش رو بسیار جلب کرده بود. دانشجوی فرستنده نامه، خودش و ژوزف گوبلز «Josef Goebbels» معرفی کرد. تا آخر داستان این اسم رو فراموش نکنید. تو زندان هیتلر کتاب معروف خودش به نام نبرد من رو نوشت و هر روز فصل‌های مختلف کتاب برای هم‌بندی‌های مشتاقش می‌خوند.

در پایان سال ۱۹۲۴ بعد از کمتر از یک سال تحمل حبس، هیتلر آزاد شد. وقتی اومد بیرون، از حزب چیز زیادی باقی نمونده بود. تو زندان تصمیم گرفته بود بعد آزادی، رویکرد مبارزاتش رو تغییر بده و از راه قانون و با سیاست مبارزه کنه. بعد آزادی از رئیس دولت باواریا وقت ملاقات گرفت و تونست اون راضی کنه که اجازه بده حزب دوباره فعالیتش رو در چارچوب قانون شروع کنه. روزنامه‌ حزب هم از توقیف در اومد.

بعد از این ملاقات، رئیس دولت گفتگوی خودش با هیتلر رو تو این جمله خلاصه کرده بود. «حالا جانور درنده مهار شده است.»

هیتلر مشغول بازسازی حزب شد. تا دو ماه بعد بدون اینکه سخنرانی بکنه، هیچ میتینگی برگزار نکرد. در اولین میتینگ بعد دو ماه، حدود چهار هزار عضو در سالن جمع شدن. وقتی دوباره هیتلر از نزدیک دیدن، سر از پا نمی‌شناختن. هیتلر سخنانش رو با دستاوردهای نژاد آریایی در زمینه‌ تمدن بشر شروع کرد.

بعد رفت سراغ سیاست و حمله به دولت، بعد هم حمله به یهودی‌ها و در آخر هم اصل حرفش و با این جملات گفت: «تا یک سال آینده، من و تنها من رهبری جنبش بر عهده خواهم داشت. اگر خوب عمل کردم بسیار خوب و اگر بد عمل کردم من اعتبارنامه‌ام را در اختیار شما قرار خواهم داد. تا اون موقع هیچ‌کس شرط و شروطی برای من نخواهد گذاشت و من مسئولیت همه چیز را بر عهده می‌گیرم».

کف زدن‌های دیوانه‌وار شورانگیز آخر سخنرانیش، دلیلی بود بر این مهم که حاضران تایید می‌کنند ساختار تازه حزب رو بپذیرن و به اون حق بدن مثل یک دیکتاتور فرمانروایی کنه. هیتلر از این پس لقب پیشوا را رسما از آن خود کرد. شعار حزب این بود: «کسی که جان خود را به خاطر پیش و قربانی می‌کند الگوی یک ناسیونال سوسیالیست تمام‌عیاره».

طولی نکشید که حکومت باواریا، متوجه فعالیت بیش از حد هیتلر شد و برای اینکه اتفاق قبلی دوباره تکرار نشه، به هیتلر گفتن اجازه‌ سخنرانی در جمع‌های عمومی رو نداره. از طرفی در شمال آلمان، فعالیت‌های حزب گسترش پیدا کرده بود. اونقدری که حتی به مونیخی‌ها هم خورده می‌گرفتن و از اونا جلو زده بودن. این فعالیت‌ها تحت نظارت و رهبری اشتراسر و گوبلز انجام می‌شد. گوبلز رو یادتونه دیگه؟ همون دانشجوی که برای هیتلر نامه می‌نوشت. البته بعدا بین اشتراسر و گوبلز شکرآب شد و اشتراسر از حزب اخراج شد. ولی گوبلز تا آخرین روز کنار هیتلر موند.

گوبلز صدای روشن و شفافی داشت. بسیار هم خوب حرف می‌زد. سخنرانی‌های هیتلر چنان تاثیری روی گوبلز گذاشت که خط فکریشم عوض‌ شد. دقیقا همون فکری رو می‌کرد که هیتلر می‌کرد. هیتلر در اولین فرامینش گوبلز را رئیس گروه اس آ در برلین کرد. به پیشنهاد یا بهتره بگیم دستور هیتلر با تغییر اساسنامه حزب، تمام شعب دیگه‌ حزب در سراسر آلمان مستقیم رفت زیر نظر پیشوا.

شیش هفته بعد، هیتلر پیروزیش رو تو رژه پنج هزار نفری اعضای حزبش جشن گرفت و برای اولین بار به نشانه‌ سلام، دست خودش رو به سبک فاشیست‌های ایتالیایی به جلو دراز کرد. تجمعات و میتینگ‌های حزب به طور خستگی‌ناپذیر و پی در پی ادامه داشت. فقط تو یه سال، نزدیک ۲۴ هزار تجمع از سوی حزب برگزار شد. سازمان جوانان هیتلر تاسیس شد. در کنار تشکیلات نظامی اس آ، تشکیلات نظامی خصوصی‌تری با هدف برقراری نظم میتینگ‌ها و محافظت از جان پیشوا با عنوان اس‌اس «SS» تاسیس شد.

هیتلر در تمام این مدت اعتماد دولت باواریا رو هم به دست آورده بود و تمام فعالیت‌اش در چارچوب قانون بود. پس دولت ممنوعیت سخنرانیشم لغو کرد. همزمان با گسترش حزب هیتلر، گروه‌های کمونیستی هم به طرفداراشون اضافه می‌شد و هر روز زد و خورد طرفدارای این دو حزب، تو همه جای آلمان کشته و زخمی می‌داد. یکی از شعارهایی که گوبلز تو این درگیری‌ها سر زبان‌ها انداخته بود این بود: «آدولف هیتلر کارل ماکس را می‌خورد».

کمی بعد گوبلز رئیس حزب در برلین و وزیر تبلیغات هیتلر شد. اونقدر اوضاع این درگیری‌ها افتضاح شد که دولت باواریا پوشیدن یونیفرم رو تو سطح شهر ممنوع کرد و دستور داد کارمندان دولت اجازه ندادن تو هیچ حزبی عضو بشن. شخصیت هیتلر روز به روز به دیکتاتور بزرگ نزدیک‌تر می‌شد. فقط تو یک مقاله که تو روزنامه حزب نوشت ۱۳۳ بار از کلمه‌ من استفاده کرد. تو یکی از گفتگوهایش با سران حزب با عصبانیت فریاد زد: «من هیچوقت اشتباه نمی‌کنم. تمام کلمات من تاریخیه».

در اعلامیه‌های تبلیغاتی، گوبلز به جای اسم هیتلر از کلمه‌ پیشوا استفاده می‌کرد و عبارت معروف هایل هیتلر بین طرفداران رواج داد.

موعد انتخابات پارلمان، در ۱۴ سپتامبر ۱۹۳۰ شد. تو انتخابات قبلی، حزب هیتلر تونسته بود دوازده نماینده از جمله گوبلز رو به پارلمان بفرسته. تو این انتخابات اونا امیدوار بودن بتونن حدود شصت نماینده پیروز داشته‌ باشن. ولی وقتی ساعت سه صبح، نتایج انتخابات اومد، همه چیز تغییر کرد. حزب هیتلر صاحب ۱۰۷ نماینده در پارلمان شد و بعد از حزب سوسیال، قوی‌ترین حزب آلمان شد. هیتلر چون خودش ملیت آلمانی نداشت، کاندید هم نشده بود. ولی حزبش نه تنها در این انتخابات، بلکه در چند انتخابات بعدی هم پشت سر هم پیروز می‌شد.

تو دوران پیروزی‌های متوالی حزب، هیتلر تلاش می‌کرد با بیش از سی تن از مدیران صنایع سنگین آلمان هم مذاکره کنه و باهاشون ارتباط برقرار کنه. همزمان تعداد افراد ارتش اس آ رو به نیم میلیون نفر رسوند. اونقدر بزرگ شد که خودش رو برای یک واقعه‌ بزرگ پیش رو آماده کنه. واقعه بزرگ رو از زبان گوبلز با هم بشنویم.

گوبلز می‌نویسه: «کاخ ورزش پر از جمعیت شده بود. جای سوزن انداختن نبود. وقتی بعد از یک ساعت سخنرانی مقدماتی، من رسما نامزدی پیشوا را برای انتخابات ریاست جمهوری اعلام کردم، سالن منفجر شد. صدای دست و جیغ و هورا ده دقیقه مداوم فضا را پر کرده بود. سقف ورزشگاه در حال ریختن بود. آری. او پیشوای ماست و پیشوای ما خواهد ماند».

جریان انتخابات از این قرار بود که اون زمان رقیب هیتلر تو انتخابات، رئیس جمهور وقت مارشال فن هیندربورگ «Hindenburg» بود. ملت آلمان این پیرمرد رو خیلی دوست داشتن و هیتلر از اولم می‌دونست تو انتخابات ازش شکست می‌خوره. ولی این رقیب می‌تونست هیتلر رو بیش از پیش معروف کنه. تو انتخابات هیندربورگ ۴۹ درصد رای آورد. هیتلر ۳۰ درصد و رهبر حزب کمونیست ۱۰ درصد. این اختلاف با رهبر کمونیست‌ها خودش یه پیروزی بزرگ برای هیتلر بود. چون هیندربورگ بیش از پنجاه درصد رای به دست نیاورده بود، انتخابات به دور دوم کشیده شد و دوره دوم هیندربورگ پیروز انتخابات شد.

تو دوران مبارزات انتخاباتی یه اتفاق بسیار بد هم برای هیتلر اتفاق افتاد. خواهرزاده‌اش گلی روبار خودکشی کرد. داستان هیتلر و این خواهرزاده هم از معماهای حل نشده است.

خیلیا میگن این دو با هم رابطه عاشقانه داشتند و هیتلر که تو جمع با هیچ زنی دیده نمی‌شد، به دفعات با اون به اپرا می‌رفت و خیلی وقتا در کنارش بود. می‌گفتن همونطور که پدر هیتلر با دختر شونزده ساله‌ای که خدمتکارش بوده رابطه داشته و بعد ازدواج کرده، هیتلر هم با خواهرزاده‌اش ارتباط داشته و حتی می‌گفتند چون از هیتلر باردار بوده خودکشی کرده که شاید این دیگه خیلی دور از باور باشه.

در هر صورت، چیزی که مشخص اینه که هیتلر سنگدل از این اتفاق چنان متاثر شد که به گفته‌ نزدیکانش، هیچوقت نظیرش رو تو زندگی هیتلر ندیده‌ بودن. برگردیم به سیر اتفاقات.

کمی بعد از پیروزی هیندربورگ، رئیس جمهور شخصی رو به نام فن پاپن مسئول تشکیل کابینه کرد. توجه کنید که نظام قدرت به این صورت بود که رئیس جمهور نفر اول بود. بعد اون صدراعظم بود و بعدشم وزرا بودن. تو دوران پاپن که صدراعظم هیندربورگ بود، اوضاع سیاسی اصلا خوب نبود. درگیری‌های خونین حزب هیتلر با کمونیست‌ها وضعیت رو آشفته کرده بود. سیاست خارجی و اوضاع بد اقتصادی هم که دیگه قوز بالاقوز شده بود.

رئیس جمهور به هیتلر پیشنهاد داد که به پاپن برای کمک تو کنترل اوضاع کمک کنه و به عنوان معاونش با هم یه دولت اعتلافی رو تشکیل بدن. ولی هیتلر به تقسیم قدرت قانع نبود و اختیار تام می‌خواست. به قول گوبلز، ما یا همه را می‌خواهیم یا هیچ.

این روزهای آلمان من رو یاد کودتای ۲۸ مرداد می‌اندازه که ساعت به ساعت و روز به روزش پر از خبر و اتفاقه. تو آلمان هم همین اوضاع بود. فشارها که خیلی زیاد شد، پاپن مجبور شد از سمت صدراعظمی استعفا بده و چشم‌ها به هیتلر دوخته‌ شد. هیتلر با سرسختی هرچه تمام‌تر، خواستار تشکیل کابینه‌ای زیر نظر هیندربورگ با اختیارات تام و ویژه بود. می‌خواست وزرا رو هم خودش بتونه کامل انتخاب بکنه.

سماجت و یک‌دندگی هیتلر باعث شد هیندربورگ، شخص دیگه‌ای به اسم شلایخدر رو به عنوان صدراعظم انتخاب کنه. ولی این مقام برای شلایخدر، چهار هفته بیشتر دوام نداشت و هیندربورگ از سمت صدراعظمی خلعش کرد و بالاخره رئیس جمهور ۸۵ ساله تسلیم درخواست هیتلر شد. آدولف هیتلر در ۴۴ سالگی صدراعظم آلمان شد. صدراعظم آلمان شد تا مسیر تاریخ بشریت رو تغییر بده.




آنچه که شنیدید قسمت اول از داستان دیکتاتور بزرگ بود. منتظر کلی اتفاقات عجیب و غریب و کمتر شنیده شده در قسمت دوم هم باشید.

تا دیدار بعد خداوند نگهدارتون!

https://virgool.io/rokhpodcast/%D8%AF%DB%8C%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%AA%D9%88%D8%B1-%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%87%DB%8C%D8%AA%D9%84%D8%B1-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85-wvrszqwx7izd



بقیه قسمت‌های پادکست رخ را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/دیکتاتور-بزرگ-|-داستان-زندگی-هیتلر.قسمت-اول-id2748108-id288797211?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%AF%DB%8C%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%AA%D9%88%D8%B1%20%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF%20%7C%20%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%20%D9%87%DB%8C%D8%AA%D9%84%D8%B1.%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%A7%D9%88%D9%84-CastBox_FM