حوادث سال 88 و نان و حلوا

امروز تیتر مطلب جالبی از دوست عزیزم، من را به خوندن مطلبش با اینکه به رخداد قدیمی اشاره داشت ترغیب کرد. خیلی برایم جالب بود،و تصمیم گرفتم مطالب دیگرش را هم دنبال کنم، اون تیتر این بود:

ماجرایی واقعی از حوادث سال 88

نان و حلوا چیست، دانی ای پسر؟
قرب شاهان است، زین قرب، الحذر
می‌برد هوش از سر و از دل قرار
الفرار از قرب شاهان، الفرار
نیروهای مظلوم حافظ امنیت
نیروهای مظلوم حافظ امنیت
تا کی باید نیروهای امنیتی ما با اغتشاشگران مدارا کنند؟
تا کی باید نیروهای امنیتی ما با اغتشاشگران مدارا کنند؟


بدم نیومد من هم یک ماجرای واقعی از اون سال که برای خودم اتفاق افتاده را تو انتشارات روشنگری بزنم

نیمه 96 بود که به درخواست یکی از دوستانم، اون را برای کار به یک شرکت معتبر تو حوزه وب معرفی کردم که خیلی از این کار من تو اون شرکت استقبال شد.

دوستم یک برنامه نویس حرفه ای اندروید بود که از قضا اون شرکت شدیدا به وجودش نیاز داشت.

از طرف دیگه هم، اون شخص به یک کار ثابت به چشم آب باریکه نیاز داشت تا بتونه پروژه های بیرون را قبول کنه.

قرار شد از اون برای مصاحبه در ابتدای هفته بعد دعوت کنم، اما قبل از اینکه شنبه برسه، مدیر مجموعه من را صدا زد و عذر اون را خواست، گفتم چیزی شده!؟!... حداقل بگذارید بعد از مصاحبه ردش کنیم.

مدیر گفت، این آقا تو اغتشاش 88 از لیدر های مطرح مشهد بوده و عمویش هم تو تهران، و چون کله اش بوی قرمه سبزی میده نمی خواهم نیروهایم را درگیر کنه و از خیرش گذشتم.

تو وب سرچ که کردم دیدم چه خبره، تو لیدری کم از روح الله زم نداشته.

خلاصه از دوستم سوال کردم موضوع چیه، ودنبال چی بوده؟

گفت آره راست میگه از تو اینترنت سرچ کنی اسم من هست، تو اوج شلوغی های 88 یک هفته مهمان وزارت اطلاعات بودم.

نکته ای که می خواهم بگم از اینجا شروع میشه.

گفتم، یک هفته، خدای من، چقدر طولانی؟

حتما حسابی از خجالتت در اومدند؟

گفت: هیچی نگو، نمی خواهم درباره اش صحبت کنم.

گفتم آخه چرا؟ شکنجه شدی، کتکت زدن، حتما یک کارهایی کردند دیگه؟.

گفت، سوال نکن.

گفتم رفتار بی شرمانه ای باهات داشتند که نمی تونی ازش بگی؟

از روی بی رغبتی به پاسخ دادن سرش را بالا انداخت و در همون حال پلکهایش را بسته نگه داشت.

این حرکتش نشون داد یک چیزی هست که پشت اون پلکهای بسته داره مرورش می کنه، و نمی خواهد برملاش کنه.

گفتم، پس چی؟

خلاصه از من اصرار و از اون انکار.

خیلی که باهاش سروکله زدم، گفت، حالا که اصرار داری یک چیزی می گم فقط بین خودمون بمونه.

فهمیدم که حسابی بلا سرش آوردن و معلوم نیست که چی بوده و چی شده که به سختی حاضر شده ازش حرف بزنه.

این بود که به نشانه تاسف سرم را تکون دادم و لبهام را روی هم فشار دادم و چشمام را بستم.

گفتم سراپا گوشم ببینم تو اون یک هفته با تو چی کار کردند.

گفت می خواهی بشنوی؟

گفتم سراپا گوشم.

گفت: باشه می گم، فقط چایی بود و غذا و جایی برای خواب و استراحت. فقط چیزی که نداشتم روزنامه و خبر از شلوغی ها.

فکر کردم این شوخی را کرده تا حرفش را شروع کنه، اما ادامه نداد.

گفتم، علی من منتظرم ها.

گفت به خدا همین بود.

گفتم، بالاخره یک اخی، چکی؛ یک حرف ناروایی، یک چیزی. مگه نگفتی که لیدربودی؟

گفت هیچی، فقط خواب و کباب بود.

گفتم پس چرا از گفتنش طفره میرفتی و تا حالا جایی این را نگفتی و هنوزه که هنوزه داری بد نظام را می گی و اون یک هفته را علم کردی که با تو ال کردن و بل.

گفت، هنوزم همونها را می گم، برای اینکه دنبال یک زندگی بهترم.

منظورش را با ادامه حرفهاش فهمیدم.

گفت من چون لیدر بودم، لب تر کنم ویزام دم دسته، اما به شرطی که مخالف بمونم و کافیه جایی بگم که من را به عنوان لیدر فقط یک هفته از اغتشاشات دور نگه داشتند وتو اون مدت نه آزاری دیدم ونه حتی یک مو از سرم کم شد. فکر می کنی دیگه براشون مهمم.

و ادامه داد، دوست ندارم اما مجبورم در جهت منافع اونها واقعیت را کتمان کنم تا بتونم ویزا و کمک های مادی بگیرم و برم اونجا، یک زندگی نو به هم بزنم....

تو دلم به غیرتش و مردونگیش تف کردم، اگر از خودش نشنیده بودم قطعا همیشه فکر می کردم او را یک هفته سیاه و کبود کردند و....

تف بر تو که فقط برای خوردن نان و حلوا حاضری اینقدر نیروهای امنیتی کشورت را بکوبی.

واقعا حکایت نان و حلوای شیخ چه حکایت آموزنده ای است.

وقتی یک هم وطن برای ویزای یک کشور خارجی شرفش را می گذاره روی تاقچه. از بیگانه چه انتظاری هست.

به هرحال روزی می اید که همه این دروغها و سیاه نمایی ها برملا میشه، چرا که همه اش مثل کف روی آب هستند و نمیتونند دوام داشته باشند.