بذار براش بمیرم...

نامه‌های پنهانی من به خودم!

شماره:01-13
منِ عزیزتر از جان، سلام!


می‌دانم که خوبی! پس می‌روم سر اصل مطلب...
بالاخره دیروز پیدایش کردم!

روی آهنگ جدید و معروفی که دوستم برایم فرستاده بود، کلیک کردم و...

♩♪♩♩♪♫♬♬♩♩♪♫♬...♩♫♩♩ .

آهنگ تمام شد اما صدای خواننده، ذهنم را تسخیر کرده بود. دوباره و دوباره به آن گوش دادم و کم‌کم شروع کردم تا با او زمزمه کنم. باورم نمی‌شد که می‌تواند آنقدر با احساس از تمایلات درونی من بخواند! انگار مرا می‌شناخت... !

وقتی اسمش را در اینترنت جستجو کردم و کارهای دیگرش را شنیدم، از یک چیز مطمئن بودم...

او مرا می‌بیند!

انگار از تمام چیزهایی که دوست داشتم خبر داشت. دلتنگی‌هایم را فهمیده بود. حتی می‌دانست که چرا از بعضی چیزها به شدت بیزارم!

اوخیلی شبیه من بود...

آه، خدایا! فکر کنم او را خیلی دوست دارم!

کاش بتوانم روزی او را ببینم...
خب دیگر! شب به خیر!

نامه‌های پنهانی من به خودم!

شماره:02-13

سلام من!


باورت نمی‌شود اگر بگویم که چه اتفاقی افتاد! یک بلیط کنسرت خریدم...

کنسرت او!

مادر ابتدا راضی نمی‌شد تا پولی بابت بلیط پرداخت کند، اما وقتی اصرار و اشتیاق مرا دید از مقاومت دست برداشت. چند آهنگ اورا برایش پخش کردم... فکر کنم حتی مادر هم تحت تأثیرش قرار گرفت، چون گفت: «چه صدای خوبی داره! چه آهنگ قشنگی... چه شعر زیبایی.... آهنگساز و شاعر هم خودشه؟»

گیج شدم. تا به حال درباره آهنگساز یا شاعر و... فکر نکرده بودم. من فقط خواننده را دیده و صدایش را شنیده بودم و همین برایم کافی بود تا طرفدار پر و پا قرصش شوم.

شانه‌ای بالا انداخته و گفتم: «نمی‌دونم! مهم هم نیست! این آهنگ مال این خواننده‌اس دیگه...!»

مادر لبخندی زده و گفت: «منم باهات میام کنسرت!»

با چشمان گرد شده پرسیدم: «شمام میاین؟! یعنی واقعاً دوست دارین بیاین؟ انقدر سریع طرفدارش شدین؟»

مادر جواب داد: «آره چرا که نه؟! مگه تو همینجوری طرفدارش نشدی؟»

با تعجب به فکر فرو رفتم.

یعنی مادر واقعاً به این خواننده علاقه‌مند شده بود؟!

نامه‌های پنهانی من به خودم

شماره: 03-13

خودِ خودِ من، سلام!


آنجا پر از طرفدار بود اما من باور داشتم که بیش از همه، او را می‌شناسم. وقتی روی صحنه آمد فقط یک چیز می‌دیدم، او و بس!

هنوز چند دقیقه‌ای از آهنگ اول نگذشته بود که مادر کنار گوشم زمزمه کرد: «نگاه کن! تموم زیبایی این آهنگ به تک نوازی ساکسیفونه.»

توجه‌ام را از خواننده گرفته و به صدای ساکسیفون گوش دادم. حق با مادر بود.

وقتی آهنگ بعدی شروع شد. مادر دوباره گفت: «پیانیست رو ببین! واقعاً ماهر به نظر می‌رسه.»

مادر راست می‌گفت. انگار در دنیای خودش غرق بود و با چشمان بسته، هنرش را نشان می‌داد... . مبهوت کننده بود.

اواخر کنسرت، خواننده شروع کرد به خواندن آهنگی که از همه بیشتر دوستش داشتم. حدود یک دقیقه از اثر را سعی کرد تا بدون هیچ سازی اجرا کند، اما اگر می‌خواستم صادق باشم، واقعاً حس اثر اصلی را نداشت! به نحوی آهنگ خراب شده بود.

مادر به چهره‌ام نگاه کرد و گفت: «دیگه اونقدرها هم دلنشین نیست! نه؟!»

نگاهی به خواننده کردم که با تمام وجودش در حال اجرای آهنگ بود. او مدت‌ها رویاهای مرا تسخیر کرده بود. نمی‌توانستم به این راحتی‌ها به کامل نبودنش، اعتراف کنم...

ابروهایم را درهم کشیده و با لحن محکمی گفتم: «خیلی هم خوبه! مطمئنم از همه با استعدادتر و بهتره!»

مادر چیزی نگفت اما ترجیح دادم تا باهم چشم در چشم نباشیم! حقیقت آن است که تمام این‌ها را می‌دانستم، اما...

وقتی تمام نوازنده‌ها و عوامل معرفی می‌شدند، مادر همه را تشویق می‌کرد اما من برای هیچ‌کدام دست نزدم. تنها کسی که با تمام توانم تشویقش کردم، خواننده بود. انگار می‌خواستم ثابت کنم که برای او اینجا هستم.

مادر گفت: «کنسرت خیلی خوبی بود! اما نفهمیدیم شاعر این آهنگ‌های قشنگ کی بود...؟»

ناگهان اعلام کردند که شاعر در پشت صحنه نشسته و می‌توان بعد از کنسرت با او و تمام عوامل دیدار کرد. راستش من تا امروز باور داشتم که خواننده عزیزم، تمام آن شعرهای زیبا را گفته و تمام آن چه می‌خواند را با تمام وجود احساس کرده است. وقتی با مادر به پشت صحنه رفتیم تا با عوامل کار از نزدیک دیدار کنیم، صدای دعوایی توجه‌مان را جلب کرد. آن روزها آنقدر به صدایش گوش داده بودم که می‌توانستم تشخیص دهم، فردی که در حال داد کشیدن است، خود اوست!

«من دیگه این خزعبلات رو نمی‌خونم!»

و مانند طوفان به طرف جمعیت آمد. همگی برایش راه باز می‌کردند تا با او برخورد نکنند. مرد پیری که در حال نظافت زمین بود، نتوانست به موقع خودش را از سر راه خواننده دور کند و محکم با او برخورد کرد و روی زمین افتاد. صحنه‌ای که می‌دیدم قابل باور نبود! خواننده ناسزایی به مرد پیر گفت و رفت...

در رویاهای من او انسانی شریف بود که مانند آهنگ‌هایش همه را دوست می‌داشت. شاید اگر تصویری که از او داشتم، واقعی بود، مرد پیر همچنان روی زمین نیفتاده بود. ناگهان شخصی که بعداً فهمیدم همان شاعر است، جمعیت را کنار زد و به مرد پیر کمک کرد تا روی نیمکتی در آن نزدیکی بنشیند. مادر دستش را بر شانه‌ام گذاشت. نگاهش کرده و گفتم: «فکر کنم روز سختی داشته!»

مادر به نوازنده‌ها و شاعر اشاره کرد که حالا سرگرم عکس گرفتن با طرفداران بودند و به همه لبخند می‌زدند. بعد با لحن آرامی گفت: «اونام روز سختی داشتن! اما در برخوردشون با مردم خستگی و عصبانیت می‌بینی؟»

با تندی گفتم: «می‌خوای بگی فقط اونی که دوستش دارم، مشکل داره؟!»

مادر لبخندی زده و جواب داد: «نه! اونم خوبی‌های خاص خودش رو داره! ولی رفتار چند دقیقه پیشش قابل توجیه نیست.»

مادر درست می‌گفت. اما هنوز هم نمی‌توانستم اشتباه اورا قبول کنم.

«همه ما انسانیم و یه جاهایی اشتباه می‌کنیم!»

«پس قبول داری که کارش اشتباه بود؟»

سرم را پایین انداخته و گفتم: «بله!»


وقتی در مسیر خانه بودیم، سکوت کرده و از پنجره اتوموبیل به بیرون چشم دوخته بودم. مادر گفت: «نمی‌خواستم تو به خاطر اشتباه اون شرمنده بشی! می‌خواستم که هیچ انسانی رو فرای چیزی که واقعاً هست، نبینی!»

شاید زیادی او را دست بالا گرفته بودم!

مادر ادامه داد: «و یه چیز دیگه که فکر کنم امشب فهمیدیم... برای ساخت یه اثر خوب، همکاری آدمای زیادی لازمه که زحمت هیچ کدوم هم کمتر از اون یکی نیست!»

صحنه‌های کنسرت را به یاد آوردم و در تأیید حرف مادر گفتم: «درسته! اما من الآن اصلاً حس خوبی ندارم!»

مادر حدس زد: «به خاطر بی‌اعصابی خواننده؟!»

هنوز برایم سخت بود که بشنوم کسی او را ملامت می‌کند. با این حال گفتم: «هم اون، هم این که اگه تمام کسایی که دوست دارم، تو زرد از آب در بیان چی؟!»

«یاد بگیر اگه از کسی خوشت اومد، چشم و گوش بسته جلو نری و ازش دفاع نکنی!»

همان موقع ماشین روی دست‌انداز بدی افتاد و من و مادر تکان شدیدی خوردیم. با خودم فکر کردم، یعنی هر کدام از آدم‌ها چندتا از این دست‌اندازها در شخصیت خود دارند؟! حالا احساس بهتری داشتم، همه ما عادی بودیم و پر از اشتباه!

ناخودآگاه لبخند زدم.

مادر پرسید: «چی شد؟ یهو خوشحال شدی؟!»

«هیچی فقط به این نتیجه رسیدم که همه آدما اشتباه می‌کنن و نیاز نیست انقدر سخت بگیرم!»

«آره! همه اشتباه می‌کنن! ولی کسایی که متوجه اشتباه خودشون می‌شن و جبرانش می‌کنن، چند قدم از بقیه جلوترن!»

«فکر نکنم این خیلی معمول باشه!»

«چرا؟!»

«خب اصولاً آدما باور دارن که اشتباه نمی‌کنن!»

مادر سری به نشانه تأیید تکان داد و گفت: «موافقم! اونی که اشتباهش رو قبول می‌کنه و جرئت عذرخواهی کردن و جبران اشتباهش رو داره، یه قهرمانه!»

وقتی به خانه رسیدیم، به اتاقم رفته و مقابل آینه ایستادم. یعنی روزی شهامتش را پیدا می‌کردم که به انتخاب اشتباهم اقرار کنم؟!

نمی‌دانم!

احتمالاً برای رسیدن به آن روز، باید خیلی بزرگ شوم!




نامه‌هایی از: فاطمه شهاب‌الدین