با دویدن به رویاهای تازه نزدیک‌تر می‌شوم


آنچه در ادامه می‌خوانید مطلبی‌است که یکی از مخاطبان و همراهان عزیز رانیو از تغییری که با دویدن و این پادکست در زندگی تجربه کردند با قلمی شیوا برایمان نوشته‌اند:


من شیما هستم زنی ۳۵ ساله.

از وقتی که خودم را شناختم، مادر بودن برای من چیزی بیشتر از یک رؤیا بود. همیشه تصور می‌کردم روزی گهواره‌ای گوشه اتاقم باشد، دستی کوچک در دستم و دنیای من پر از عشق و امید. وقتی ۳۲ سالم بود، با عشق زندگی‌ام تصمیم گرفتیم این رؤیا را واقعی کنیم. اما هرچه زمان جلوتر می‌رفت، آن اشتیاق کودکانه کم‌کم جای خود را به نگرانی داد، بعد ناامیدی، و در نهایت حسرت… حسرت یک نگاه، یک لبخند کوچک، یک کلمه: مامان.

روزها می‌گذشت، اما جوابی برای سؤالم نبود. در شهر ما، هیچ‌کس دلیل ناباروری من را ‌تشخیص نمی‌داد. به تهران سفر کردم، جایی که بالاخره یک پزشک تشخیص داد من آندومتریوز دارم؛ مشکلی که سال‌ها در سکوت و خاموشی همراه من بود. چیزی که در هیچ سونوگرافی‌ای دیده نمی‌شد اما تمام وجودم را به درد کشیده بود. حالا می‌دانستم باید عمل جراحی انجام دهم.

این راز فقط بین من و همسرم ماند؛ کسی که همیشه مثل کوه کنارم ایستاده بود و هیچ‌وقت تنهایم نگذاشت. اما به دیگران چیزی نگفتم. راستش، سال از ۹۵ که یک تجربه‌ نزدیک به مرگ داشتم و آن لحظه‌ها شانه‌های لرزان پدر و مادرم را دیدم، با خودم عهد کردم دیگر هرگز غم و نگرانی را در چشم‌های آن‌ها نبینم. از آن روز فقط لبخندم را نشان دادم، فقط موفقیت. هرچقدر هم دردم بزرگ بود، در دلم نگهش داشتم.

عمل، با تمام خطرهایش، برای من تنها امید بود. با همسرم و بدون اطلاع هیچ‌کس، راهی بیمارستان شدم. وقتی چشم باز کردم، انگار سنگینی سال‌ها رنج از روی شانه‌هایم برداشته شده بود. بالاخره دلیل همه دردها و حسرت‌هایم مشخص شده بود: آندومتریوز.

دکتر در اولین ویزیت بعد عمل به من گفت: «ورزش کن، حتی اگه درد داری.» ابتدا بدن‌سازی ورزش من بود، اما چند ماه قبل از عمل، کاملاً اتفاقی، دویدن وارد زندگی‌ام شد. روزی یکی از دوستانم که دونده بود، از من دعوت کرد با او بدوم. نمی‌دانم چرا، اما در همان لحظه حس کردم این دقیقاً چیزی‌ست که به آن نیاز دارم. انگار باید می‌دویدم، باید از همه دردها و حسرت‌هام فرار می‌کردم، باید از آن‌ها جلو بزنم.

شروع کردم. ابتدا با قدم‌های لرزان، اما با یک هدف روشن. مربی گرفتم، کسی که بعدها فهمیدم مهمان دو قسمت از پادکست “رانیو” هم بوده است. کارزان، مربی‌ام، با علم و حمایتش، مثل فرشته‌ای کنارم بود. با کمک او و دوستم، هر روز مصمم‌تر شدم. دوستم به من پیشنهاد کرد موقع دویدن به پادکست گوش کنم. “رانیو” را معرفی کرد و در حقیقت، این پادکست فقط همراه نبود؛ انگار نور امیدی بود که در تاریک‌ترین روزهای زندگی‌ام روشن می‌شد. با هر قسمت، چیزی یاد می‌گرفتم، زخمی کهنه را پشت سر می‌ذاشتم، و قوی‌تر می‌شدم.

دویدن برای من فقط یک ورزش نبود. هر قدمی که برمی‌داشتم، انگار بار سال‌ها درد و ناامیدی را از شانه‌هایم پایین می‌انداختم. هر روز که می‌دویدم، قوی‌تر می‌شدم، آزادتر. دیگر آن زن ناامید و شکسته نبودم. حالا زندگی برایم پر از امید و هدف است. با هر دویدن، یک قدم به رؤیاهای تازه نزدیک‌تر می‌شوم

رانیو، از ته قلبم، از تو، از نادا، از سهراب، و از همه داستان‌هایی که بهم یاد دادن چطور بجنگم، ممنونم. شما فقط یک پادکست نیستید؛ شما نوری هستید که مسیر زندگی من رو روشن کردید. امروز، با قلبی پر از عشق و انگیزه، می‌دوم. این دویدن برای من یک زندگی دوباره است، و من هرگز دست از این زندگی برنمی‌دارم.