این مطلب در مورد گربه ها نیست
دوست دارم به مناسبت یکسالگیام در سنجاق مطلبی بنویسم که حق مطلب سنجاقی شدنم را ادا کند.
یک سال و نیم پیش، من آدمی بودم که شکست سختی از شرکت قبلی خورده بودم و غرور شکستهام را در تمامی مصاحبههای پیش رویم سه برابر واقعیت نشان میدادم. مدیر محصول تازهکاری بودم که حاضر نبود برای ساعت طولانی کار کند و از ایدههای خودش هم در کار خودش کوتاه نمیآمد. خیلی راحت هر مصاحبه دومی را ناخودآگاه متناقض با چارچوبهای شخصیت خودم میدیدم و در مصاحبه دوم خودم، خودم را شکست میدادم. بدتر آنکه این چرخه اشتباه بیشتر به غرورم لطمه میزد و خودم را هر بار بیاعتماد به نفس تر مییافتم.
تا اینکه رزومهام را برای کاری که هرگز انجام نداده بودم فرستادم. من در عمرم مارکتینگ نکرده بودم چه برسد به مارکتینگ با ادوردز گوگل و نوع دیجیتالش. میدانستم که کل مطلب چیست و چگونه دو دوتا چهارتا میکنند ولی همه اینها برایم مبهماتی بیش نبود. چه بسا واقعا حس میکردم که به نسبت کار قبلی خودم خیلی از نظر پرستیژ پایینتر است و به شخصیت من نمیخورد. من بروم محصول مردم را بفروشم؟ خب محصول خوب خودش فروش میرود که … مگر نه؟ البته این ایدهآل یک مدیر محصول کیفیت محور بود که من فکر میکردم بودم (واقعیت این است که در مورد مدیریت محصول هم هیچ نمیدانستم).
سنجاق ولی فرق داشت. خود تبلیغ استخدام تا کسی که در را برایت برای مصاحبه باز میکرد با بقیه شرکتها فرق دارد. در باز میشود. اولین چیزی که به چشمت میخورد تمام گلدانهایی است که از سقف آویزان شدهاند و حیاط سبزی که خدا خدا میکنی مال خود شرکت باشد بلکه در دو ساعت مصاحبه ات ازش نصیبی ببری. نور روشن داخل دفتر برخلاف نور نداشته راهرو ساختمان، حس خوبی بهت میدهد و به خودت میگویی اینجا فقط مصاحبهاش هم کیف میدهد. وارد میشوی و میبینی در یک فضای ۵۰ متری ده تا سیستم و ده نفر جا شدهاند که هیچ کدام سرشان را بر نمیگردانند که ببینند رییسجمهور آمد یا مرلین مونرو.
مصاحبه اولم با خود فرید بود. راستش را بخواهید باور نمیکردم که کسی اینقدر راحت و سبک دنبال حرفت را بگیرد و هر چه میگویی را برایت تصویر کند که آره فلان چیز همین نتیجه را میدهد. اینکه مدیر شرکتی تو را با تمام حرفهای نپختهات قبول میکند و به معنای واقعی مکالمهای جا افتاده با تو راه میاندازد شاید برایت (برای آدمی که چند ماه است دارد اعتماد به نفس حرف زدن را هم از دست میدهد) باورنکردنی باشد. آنجا حال آدمها تیمار میشد. نه فقط آدمها که گربههای افگار و زخمی محل هم به همان حیاط باصفا پناه میآوردند. یکیشان همان موقع که من مصاحبه داشتم دستش شکسته بود و روی یکی از صندلیهای شرکت زیر نور زمستانی خوابیده بود. آن هفته به خاطر همان چند ساعت قابل دار حالم خوب بود.
داشت دیر میشد و اسفند تمام. اگر اسفند بیاید و تو بیکار مانده باشی قید بهار را میزنی. تلفن سنجاق (همان صدای فائزه) برای مصاحبه دوم امیدوار کننده بود. این دفعه شوق بیشتری داشتم. رفتم. یادم هست که خوشحالتر از هر مصاحبه دوم دیگری بودم. هنوز هم میگویم که کارش را بلد نبودم ولی آنجا به کار و شغل جور دیگری نگاه میکردند. الان میبینم که همه این فضاها را میبینند برای پیدا کردن رفیق و واقعا هم موفقند.
مصاحبه دومم خیلی قویتر از اولی بود. تنها چیزی که شفاف یادم هست سوالی بود که سالها سوال خودم بود. مهم بود برایشان که کاری که انجام میدهی را دوست داشته باشی. این نه تنها برای شرکت یک مزیت انسانی حساب میشد بلکه خیلی در رابطه آینده تو با شرکت نقش مهمی ایفا میکرد. راحت میتوانی بگویی من از فلان کار خوشم نمی آید (همین راحتی در حرف زدن خودش خیلی تمدن میخواهد) و تو این انتخاب را داری که از کارهای دیگر هر کدام را که برایت خوشایند است انتخاب کنی. البته این قضیه مغایرت با تحویل کار و تعهد نداشتن به کار نیست. صرفا اینکه تنوع مدیریت کارها به نوعی است که انتقال کار و پیش بردن آن نیازمند بروکراسی عجیب و غریبی نیست. و این موضوع چیزی نیست که در هر شرکتی امکان پذیر باشد. بقیه شرکتها خیلی بخواهند انعطاف برایت خرج بدهند این است که راحت بتوانی فردا مرخصی بگیری و بروی یه هوایی به ریهات برسانی (مرخصیهای الکی*).
خب من راستش را بهشان گفتم که نمیدانم این کار را دوست دارم یا نه. درواقع تا وقتی دوسال پشت هم این کار را انجام نداده باشم هنوز نمیدانم که جوهره اصلی کار کدام است که بدانم دوستش دارم یا نه. راستش را بخواهید بعد از یکسال کار کردن در این حوزه، هنوز هم نمیدانم که دیجیتال مارکتینگ را دوست دارم یا نه. بخش عمده کار من مربوط به افزایش سفارشهاست. برای متخصصینی که وارد بازار سنجاق میشوند، سفارش پیدا میکنم و آنها میتوانند سفارشها را برای خودشان دستچین کنند. نه اینکه این کار (پیدا کردن سفارش) بد باشد که از نیکوترین شغل هاست، هنوز بر این شک هستم که این کار شاید برای روحیات من ساخته نشده باشد. تنها چیزی که خیلی خوب میدانم این است که از کار کردن با تیم سنجاق ناباورانه خوشحال و راضی هستم.
من صبح ها با اشتیاق تمام از خانه با دوچرخه به محل کارم میرفتم (قبل از قرنطینه) که مثل همیشه با صدای بلند به همه بچههای سنجاق سلام کنم. از نانهای تازهای که صبحانههای بینظیری را در حیاط میساخت، تناول کنم و بروم برای بیست هزار همکار خودم، یک نیم چه کار اضافهتر پیدا کنم که مثل یک سال و نیم قبل من بیاعتماد به نفس نمانند.
*ارجاع شود به آهنگ الکی محسن نامجو
مطلبی دیگر از این انتشارات
"فکر کردن" روی کاغذ
مطلبی دیگر از این انتشارات
کجا منتشر کنم؟ پادپرس یا ویرگول؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور برای اثر شبکه ای آماده شویم؟